برنده کسی است که بازی را جدی نگرفته.
اگر کسی برکهای را معرفی کند که در آن ماهیهای بزرگ و خوشمزه به مقدار زیاد وجود داشته باشند، آیا میتوانیم از آن برکه ماهیهای زیاد و خوبی بگیریم؟ اگر ماهیگیر توانمند و باتجربهای باشیم و تجهیزات لازم را داشته باشیم، بله. اگر در میانۀ راه باشیم میشود امیدوار بود، و اگر نه تجهیزاتی داشته باشیم و نه تجربهای و نه حتی حوصلهای، خب بسیار بعید است که چیزی دستگیرمان شود.
کتابها برکههایی هستند که برخی ماهیهای اندکی دارند و برخی بسیار. ماهیهای برخیشان از نوع غنی و کمیابی هستند که شاید در هیچکجای دیگر پیدا نشود و ارزش بسیار زیادی دارند. با این حال خیلیها ساعتی پای این برکهها مینشینند و دستخالی باز میگردند و میگویند «برکه چیزی نداشت». از آنسوی، یک ماهیگیر کاربلد، وقتی پای برکههای معمولی هم مینشیند، خوبهای آن را صید میکند و دستخالی برنمیگردد.
فکر میکنم هر کدام از ما تا حدودی ماهیگیری بلدیم، اما میبینیم کسانی را که بهتر از ما ماهی میگیرند. ما نیز به تدریج برای اینکار ورزیدگی کسب میکنیم. تجربۀ ماهیگیریهای گذشته حتماً به ما کمک خواهد کرد.
یک چاقوی بزرگ و بسیار تیز و بُرنده را در نظر بگیرید. ساخته شده برای بریدن چیزهایی مثل گوشت، و کارش را بهخوبی انجام میدهد. حالا اگر آنچاقو را بردارم و با آن شروع بهبریدن سنگ کنم، نتیجه چه خواهد بود؟ سنگ بریده نمیشود، اما چاقو خاصیتش را از دست میدهد. دیگر گوشت را هم درست نمیبرد. دکمۀ کنترل از راهدور تلویزیون را در نظر بگیرید. اگر آن را آرام بفشارید بهخوبی کار میکند. شاید اگر باتری آن ضعیف شود و خوب کار نکند، یک کاربر نابلد دکمهها را با زور زیادی فشار دهد، چون فکر میکند مشکل از کارکرد دکمههاست. این باعث میشود که بعد از مدتی، حتی وقتی باتری جدید داخل آن میگذارید، دکمه فقط با فشار زیاد کار کند. دیگر مثل روز اول کارش را درست انجام نمیدهد.
احساسات و عواطف ما چه خاصیتی دارد؟ آیا یک ابزار بسیار کارآمد و ارزشمند برای آن نیست که در قبال انسانهای دیگر محبت داشتهباشیم، ستم را در حق ستمدیده تاب نیاوریم، و برای کمککردن به کسی که یاریمان را انتظار دارد، تحریک شویم؟ آیا ما را برای اخلاقیزیستن، سخاوتمندانه یاری نمیکند؟ فکر میکنم احساسات یک چاقوی بُرنده برای تعامل درست با دیگران است. عواطف دکمههای حساس دستگاه کنترل است که ما را برای انجام وظایفمان کمک میکند. اما اگر با آنها سنگ ببریم، یا بیهوده و خیرهسرانه دکمههایش را زیادی بفشاریم، چه اتفاقی میافتد؟
بهاطرافم نگاهی میاندازم. دورتادور، پر است از عواملی که بیهوده احساساتمان را برمیانگیزند، و گاهی بسیار شدید و مصرانه. در نتیجه، شاید نسبت به محرکهای ضعیفتر -مثل تماشای حال زار کارگری خسته در معابر، اما بدون داشتن موسیقی متن- واکنشی نشان ندهیم. موسیقیهایی که مدام بهگوشمان میخورد، ویدیوها، فیلمها و سریالهای متعددی که رسانهها برایمان تدارک میبینند، و شاید از همۀ اینها مهمتر تبلیغات رسانهای و شهری، صاف عواطف ما را هدف قرار میدهند و تکاپو میکنند تا برای تحریک آنها از رقبا پیشی بگیرند. عادت میکنیم به احساساتی شدن با ابزارهایی اینچنین. تعادل واکنشهای احساسیمان بههم میریزد. حساسیتش کند میشود. دیگر از کنار خیلی چیزها ساده میگذریم، ولی در عوض یکجاهایی بیهوده احساساتی میشویم و حالمان دگرگون میشود. از نرسیدن یک عاشق خیالی بهمعشوقش، در یک فیلم لوس رمانتیک میگرییم، ولی ناجوانمردی ستمگران عین خیالمان نیست. چاقویمان نه سنگ را بریده، و نه دیگر بهدرد آشپزی میخورد. دستگاه کنترلمان دیگر با باتری نو هم خوب کار نمیکند، چون احتمالاً واقعیتهای زندگی بهقدر -مثلاً- تصاویر اغراقشدۀ فیلمهای خوشساخت برای فشردن دکمههای ضعیفشدۀ دستگاه کنترلازراهدورِ عواطفمان زور ندارند. از خاصیت میافتیم. الکی احساساتی میشویم، و نسبت به واقعیتها بیتفاوتیم.
● ● ●
راهکار چیست؟ رسانههایمان را خاموش کنیم؟ چشمها و گوشهایمان را ببندیم؟ بهتبلیغات شهری نگاه نکنیم؟ نمیدانم چهقدر اینکارها عملی باشند. شاید ما چاقویمان را روی سنگ نکشیم، ولی سنگها چاقو را احاطه کنند و راه گریزی نباشد. پس چاره چیست؟ آیا میشود کاری کرد؟ نمیدانم، ولی میتوانم امیدوار باشم که هوشیاری و خودآگاهی کمک کند. مثلاً اگر سوار خودروی عمومی میشوم و از رادیوی روشنش یک موسیقی غمانگیز در حال پخش باشد، بدون آنکه حواسم باشد حالوهوایم عوض میشود. شاید در لحظه، فشار انگشتان آن موسیقی را روی دستگاه کنترلم احساس نمیکنم، ولی بالاخره کنترل کار میکند و مرا غرق میکند در غم و اندوه و حسرت و آنچه اغلب «حال بد» نامیده میشود. خب، حالا خودآگاهی چگونه میتواند کمک کند؟ اگر غلیان یک احساس را در خودم دیدم، تأملی بکنم که چرا چنین شد. آیا پای پستهای شبکههای اجتماعی، تبلیغات رسانهای و شهری، یک تصویر سینمایی یا قطعهای موسیقایی در کار است؟ خب اگر چنین است بهآن توجهی نمیکنم. لازم نیست کاری انجام دهم. بهزودی اثرش محو میشود. اما اگر حواسم نباشد، ذهنم را مشغول این احساس میکنم و بیهوده اثرش را کش میدهم. آیا احساسم را عذاب وجدان ناشی از رنجاندنِ ناخواستۀ یک دوست تحریک کردهاست؟ خب پس اعتنا میکنم، اهمیت میدهم و اقدام میکنم. خوشبختانه در اینطور موارد، میشود کاری انجام داد. چاقو سنگ را نمیبرد، ولی گوشت را میبرد. وقتی کارم را انجام دهم، لبخند حاکی از بخشش و پذیرش آن دوست، دکمۀ احساس رضایت و خوشحالی را روی دستگاه کنترلم میفشارد. هر احساس ناراحتی واقعی، مقدمهای فراهم میکند برای یک احساس خوب واقعی. اما امان از محرکهای دروغین. امان از تبلیغاتی که از عواطف انسانیمان سوءاستفادۀ ابزاری میکنند. امان از اصرار صنعت هنر و رسانه برای بریدن سنگ با چاقوی تیز و ارزشمندمان.
خب تا خیلی از آن ماجرای ششآوردن فاصله نگرفتهایم، بگویم که بعد از آن، خیلی بعد از آن، دارت افتاد توی بورس. تلاش و جنگیدن و رقابت و دعوا برای آنکه هر کسی بتواند بهتر از دیگران دارت پرتاب کند. دارت واقعی، نه دارت دروغی توی مثلاً پیامرسان. زندگیها همه شده بود میدان مسابقۀ دارت و شبیه قصۀ تاس حالا روی دارت پیاده شده بود. بعضیها خیلی خفن بودند و تقریباً همۀ پرتابهایشان یا به وسط هدف میخورد یا جاهایی که امتیاز بالا داشت. خب بهخاطرش واقعاً زحمت کشیده بودند و سالها شبانهروزی تلاش کرده بودند. همت و پشتکار زیادی صرف کرده بودند و هزینههای زیادی برای هدفشان داده بودند. آنها به کسانی که بهخاطر شکست خوردن در پرتابها افسرده و ناامید میشدند یا مدام نالان و شاکی بودند، معمولاً نکات درست و دقیقی را یادآوری میکردند و توصیههای خوبی برایشان داشتند. مثلاً میگفتند «یا بهقدر تلاشت آرزو کن، یا به قدر آرزویت تلاش کن». گرچه آنجا هم یک نفر دوباره پیدا شد که از هر پنج پرتابش یکی به تخته میخورد و آن هم یک گوشۀ پرتوپلا، و او فقط میخندید. یکنفر بهش گفت «اگر قبلاً زحمت کشیده بودی الان وضعت این نبود». و او باز هم خندید و گفت «داداش خیلی جدی گرفتی! واسه چی باید زحمت میکشیدم آخه؟ دارت؟» و بعد هم آخرین دارتش را بهسمت ناکجا پرتاب کرد و رفت! از نظر مردم انگار دیوانه بود. خیلیها قبلاً فرصتهای خوبی را که میتوانستند صرف -بهطور خاص- یادگرفتن و تمرین دارت کنند از دست داده بودند و حالا بهخاطرش تأسف و حسرت میخوردند، و هی میگفتند که ای کاش بهجای رؤیاپردازی زحمت میکشیدند، و آنقدر غرق در اندوه و غم میشدند که فرصت فکرکردن به هیچچیز دیگری را نداشتند. امان از سهلانگاری و تنبلی!
حیف شد آن درخت زیبا، که همۀ میوههایش کال چیده شد، و هرگز فرصت نکرد تا طعم واقعیشان را بهکام دوستدارانش بچشاند، و یأس سردی در همۀ آوندهایش دوید، و وقتی که طوفان درخت کهنسال کنار دستش را از پایه میشکست و با سر بهزمین میافکند، دلش میخواست که برای او هم چنین میشد، و حتی آن زمانی که سپیدارها بهچنگ ارههای برقی افتاده بودند و صدایش تا این حوالی هم میآمد؛ و آن ظهر آفتابی هم، که دو کودک خسته زیر سایهاش دراز کشیدند و از میان برگهایش بهجستجوی شعاع نور خورشید سرگرم شدند، دلش را هیچ گرم نکرد.
● نسخۀ صوتی [با اندکی تفاوت از متن] بهانتهای پست ضمیمه شده است.
چند نفر گروهی در یک پیامرسان تشکیل دادند تا بتوانند بیشتر و بهتر با هم در ارتباط باشند، و بگویند و بشنوند و بخندند و اوقاتشان را بهخوبی و خوشی سپری کنند. کمکم دیگرانی هم بهگروهشان اضافه شدند و عددشان به ده پانزده نفر رسید. چندی بعد صاحب این پیامرسان گفت "بیاییم و یک حرکتی بزنیم و برای این دوستان خوب و گروههای خوب، اسباب سرگرمی و بازی بیشتری فراهم کنیم تا بیشتر دور هم خوش باشند". این شد که پیامرسان برایشان یک مکعب مجازی درست کرد که روی هر وجهش بین یک تا شش دایره داشت، و هر کسی میتوانست با لمسکردن بخشهایی از صفحۀ تلفن همراهش آن را ول بدهد در گروه، تا بچرخد و بچرخد و روی یکی از وجههایش بایستد. این مکعب در اصل تاس نامیده میشد، ولی در آن زمان تاس در جهان واقعی منقرض شدهبود و هیچکسی با آن آشنایی قبلی نداشت. اوایل همگی مجذوب این پدیدۀ جالب بودند و با هیجان و خوشحالی مکعب را ول میدادند و بههرعددی که میآمد میخندیدند، و هیچ حس خاص دیگری نسبت به نتیجهای که بهصورت تصادفی رایانه برای مکعب ولشدۀشان در نظر گرفته بود، نداشتند.
این وضعیت، اما دیری نپایید. یکبار یکنفر بهخاطر اینکه برایش تکدایره یا همان یک آمد و تکدایره یا همان یک کمترین مقدار روی تمام این شش وجه بود، با ارسال یک شکلک ابراز ناراحتی کرد. در ادامه یکبار هم یکنفر دیگر بهخاطر اینکه برایش شش آمد و شش بیشترین مقدار روی تمام این ششوجه بود، با ارسال چند شکلک و استیکر ابراز خوشحالی کرد.
کمکم این حس در کل گروه و گروههای دیگر هم جریان یافت و هر کسی بهتناسب تعداد دایرههای روی آن وجهی که برایش میآمد خوشحال یا ناراحت میشد، و همه امیدوار بودند که در یکی از این موارد برای آنها هم شش بیاید. از ته قلب آرزو میکردند که مثلاً برای حفظ آبرو یا کمکردن روی فلانی هم که شده اینبار شش بیاورند، و از ششآوردن خیلی خوشحال میشدند. کسانی که برایشان شش نمیآمد دچار احساس ناراحتی و غم میشدند و نسبت بهخودشان حس بدی داشتند. بعضیها دعا میکردند و از خدایشان میخواستند که وقتی تاس میاندازند برایشان شش بیاید، و اگر شش بههردلیلی برایشان خوب نیست، حداقل پنج بیاورند.
این ماجرا ادامه پیدا کرد تا جایی که یکنفر از اعضای گروه تصمیم گرفت سر بقیه را گول مالیده، و خودش را با دوز و کلک برندۀ تاساندازی نشان دهد. برای اینکار در قسمت saved messages خودش اینقدر تاس انداخت تا شش آورد، و سپس آنرا در گروه forward کرد. اما متأسفانه پیامرسان حواسش بود و بالای تاس forwardشدهاش عبارتی را مبنی بر اینکه این تاس از جای دیگری forward شده درج کرد، و اینچنین دست تاسانداز کلکباز رو شد و رسوایی بدی بهبار آمد.
نفر بعدی کلک بهتری سوار کرد. یکوقتی که همه خواب بودند و هیچکس در گروه نبود، آنقدر تاس انداخت تا بالاخره شش آمد، و سپس سایر موارد را پاک کرد. وقتی همه بیدار شدند و دیدند که یکی شش آورده، غمگین و ملول شدند و آرزو کردند که کاش آنها هم شش میآوردند، اما مدیر گروه recent actions ِ گروه را نگاهی انداخت و از قضیه باخبر شد. بنابراین با عصبانیت و حرارت بالایی از مستندات عکس گرفت و در گروه منتشر کرد، و دوباره آبروریزی و رسوایی!
اما تلاش برای مارموزبازی متوقف نشد و حتی پیش آمد که مثلاً یکی از اعضای گروه animated sticker ِ قابلی طراحی کرد که عیناً مشابه همان تاسی بود که میچرخید و روی شش میایستاد. این موضوع موجب برانگیختن خشم و نفرت کسانی شد که بهخاطر این ظلم و خیانت بهستوه آمدهبودند، و یا چون خودشان بلد نبودند از چنین فرصتهایی استفاده کنند برایشان زور داشت. بنابراین بهاین کلککاران و دودوزهبازان حملهور شدند و بدترین خطابهای تاریخِ آن پیامرسان را سویشان روانه کردند، و در نتیجه مرافعهای تمام در گرفت. در این میان کسانی هم بودند که بدون کلک خودبهخود شش میآوردند. اما این موضوع هم بر آنان که شش نمیآوردند گران میآمد و در نتیجه یا این افراد را متهم به دوز و کلک میکردند و یا آنکه از نظام ناعادلانۀ هستی شکوه داشتند. عدهای هم بودند که فرصت را غنیمت شمردند و کانالهای آموزشی برای اینکه «چگونه شش بیاوریم» یا «شش راز مهم در ششآوردن» یا «شِشَت را باور کن» یا «چگونه شش آوردم» ترتیب دادند و حتی از اینطریق پولهای زیادی بهجیب زدند.
در شبکههای اجتماعی، عدهای بودند که مدام از ششهای خودشان عکس میگرفتند و آن را با دیگران بهاشتراک میگذاشتند و دوستانشان از دیدن این موفقیتها مدام حسرت میخوردند و حسادت میکردند و در همانحال لایکهایشان را پای این عکسها ثبت میکردند و در کامنت با شکلکهای گل و بوسه و قلب آرزو میکردند که دوستشان همیشه شش بیاورد. بعضیها در پروفایلهای پیامرسانها و شبکههای اجتماعیشان مثلاً مینوشتند «آورندۀ سهبار شش پیاپی در گروه صدهزارنفری»، یا مثلاً جای عکسشان یک تصویر انگیزشی با الهام از تاس قرار میدادند که کنارش نوشته بود «برای ششهایت بجنگ». عدهای هم از طریق وبسایتها و صفحهها و کانالها و کارگاههای آموزشی مجازی سعی میکردند تا روشهای مختلفِ شدنی و نشدنی را برای ششآوردن بیازمایند.
مدتی بعد یکنفر که تازه به فضای مجازی دسترسی پیدا کردهبود، وارد این پیامرسان شد و بهگروهی پیوست. در صحبتها سخن از تاس بهمیان آمد، و بالأخره یکنفر او را دعوت به تاساندازی کرد. او هم تاس انداخت و یک آمد. او که با شکلوشمایل و چرخش بامزۀ تاس خیلی حال کرده بود، خندید و ابراز کرد که این پیامرسان واقعاً جالب است و خوشحال است که وارد آن شده. همه از واکنش او شگفتزده شدند و احساس کردند که دارد تظاهر میکند به بیخیالی و اهمیتندادن، تا اندوه این شکست را برای خود التیام بدهد. بعضی بهاو گفتند «عیبی ندارد، فرصتها زیاد است و تو هم میتوانی، خودت را باور کن و امیدوار باش»، اما او متوجه منظورشان نشد و گفت «ها؟»، و سپس عدهای پشت سر او و در خصوصی بهیکدیگر گفتند که از این حرکتهای متظاهرانه بدشان میآید و مگر میشود کسی از اینکه شش نیاورده و یک آورده ناراحت نباشد؟
● نسخۀ صوتی:
● این مطلب برای فراخوان فصل پایان نوشته شدهاست.
شانزده روز از تأیید خبر میگذرد. کمتر از سهماه دیگر پیش رو داریم. فکر میکنم برای خیلیها، زندگی معنای خودش را بهیکباره از دست داده. دیگر هیچ هدفی وجود ندارد که دنبال شود. ساختمانهایی که از خیال و آرزوها ساخته شده بود و قرار بود در آیندهای برای سکونت اختیار شود، همگی فروریخته. دیگر زندگی برای چه؟! چهچیزی قرار است بهزندگی ارزش ببخشد؟ البته کسانی هستند که همچنان زندگی را دوست دارند، یا برایشان معنا دارد؛ مثلاً کسانی که زندگی شورمندانهای دارند و خودِ زندگی بدون هیچ افزودنی برایشان مطلوب است، و یا کسانی که به زندگی بعد از مرگ معتقدند. دیگران، اما روزهای پوچ و عبثی را از زندگی میگذرانند. آیا میشود برایش کاری کرد؟ نمیدانم.
من وقتی خبر را شنیدم، در همانلحظه بسیار خوشحال شدم. شبیه کسی بودم که تا پیش از آن برای گریز تلاش میکرده، اما پایش با طنابی بسته شده بوده. او سعی داشته تا با کشیدن طناب، آن را سست کند، ولی قدرتش برای بریدن طناب کافی نبوده؛ و آنخبر، یکباره طناب را پاره کرد و من آزاد شدم. در لحظه حس سرخوشی وجودم را فراگرفت. حتی برایم جالب بود که خبر پایان دنیا میتواند اینچنین مرا رها کند. برایم نکتۀ مهمی داشت. گویی تازه واقعاً فهمیده باشم که آزادیِ دلم را چهچیزی گروگان گرفته! حالا تمام نگرانیها و دغدغهها و حسرتهایم جملگی رخت بربستهاند. جالب است. میتوانم بیش از هر زمان دیگری -بهقول معروف- شور زیستن داشته باشم. احساس آزادی خوشایندی دارم. مثل کسی که از بند گریخته باشد و از دور برای زندانبان دست تکان بدهد! پیشتر به ذهن خالی از گذشته و آینده و تعلقات دستوپاگیر زندگی دنیا فکر کردهبودم، ولی حالا فهمیدم که همۀ آن تصورات غلط یا ناقص بودهاند. تجربۀ الان، تجربۀ ناب در اکنون زیستن و قدر این لحظه را دانستن است. چون دیگر هیچچیزی مهم نیست! گذشته واقعاً مهم نیست، و آیندهای هم وجود ندارد. زمان حال، تمام دارییِ ماست. البته پیش از اینهم همین بود، ولی باور نمیکردیم. گویی باورش برایمان ممکن نبود. حالا ولی ناگزیر، طعم خوشش را عمیق میچشیم.
این روزها، خودم را زیر بار هیچفشاری له نمیکنم، ولی برایم مهم است که دستکم روزهای پایانی را خوب سپری کنم، و در واپسین نفسهای این تنها فرصت زندگی، تجربهای نسبتاً کاملتر از قبل در خوب زندگیکردن از سر بگذرانم. معنای خیلی از چیزها عوض شده، اولویتها جابهجا شده و سختکوشی به معنای سابق خودش کاری بیهوده است. مثلاً چهکار کنم؟ کتاب بخوانم؟ از کتابها بهجز اندکی بقیه را کنار میگذارم. فرصت شنیدن انبوه حرفهایی که قبل از این، وقت را بهخاطرشان هدر میدادم، دیگر نیست؛ حتی اگر در کتابها باشد! خواندن خیلی از کتابها ضرورتی ندارد، چه برسد به بقیۀ حرفها. کتابها و حرفهایی که ای بسا قرار بود جنبههای سرگرمی یا دانستنِ بیهدف یا چنین چیزهایی داشته باشد، یا بعضی از کتابها که قرار بود برای چندسال آیندۀ کار و زندگی، چراغ برایم بکارند در مسیر، و خب دیگر مسیری نیست! البته کتابهایی هم هستند که میخواهمشان. مثلاً آنها که همین لحظه را درخشان میکنند، و حتی اگر یک روز از زندگی مانده باشد، آن روز را جلا میبخشند.
نگران لذتهایی که نچشیدهام نیستم. هر سناریویی را که برای بعد از برخورد در نظر بگیریم، باز لذتهای از دسترفته اهمیتی ندارند. اگر آن لذتها را چشیدهبودم هم قرار نبود الان چیز شگرفی در دستم گذاشتهباشند. الان، لذتبردن برایم اولویت ندارد، خوب زندگیکردن اولویت دارد. این خوبزندگیکردن، البته خودش لذتبخش است. همینکه چشیدن طعم هر لحظه را واقعاً تجربه کنم.
باید حدومرز رسانهها و محفلهای مجازیای هم -که مردم شبانهروز در آنها حرف میزنند- درستحسابی مشخص شود. آنها را کنار میگذارم، و جز یک راه ارتباطی، کاری با بقیه نخواهم داشت. دیگر هیچخبری اهمیت ندارد. مطلقاً اخبار را دنبال نمیکنم. تمامی خبرها دربارۀ رویدادهایی است که مربوط به این دنیاست، چیزی که قرار است اندکی بعد بهپایان برسد. چهاهمیتی دارد؟ چهاهمیتی دارد که واکنشها نسبت بهخبر برخورد سیارک چیست و قدرتها و دولتها و شرکتها چهتصمیمی میگیرند؟ تنها خبری که در این مدت میتواند مهم باشد، تکذیب خبر برخورد است، که اگر هم چنین شود، کمتر از سه ماه دیگر خودبهخود خواهم فهمید، و ترجیح میدهم که زودتر نفهمم؛ چون این خبر زندگی خوبی را برایم فراهم کرده.
طبیعتاً دیگر هیچنگرانی هم از بابت کار و معاش ندارم. بهقدر نانِ شب باید پول دربیاورم، تازه اگر پساندازی بهاینمقدار نداشته باشم. پساندازکردنِ از این پس هم که طبعاً کاری عبث است. فراغت از این دغدغه بسیار آرامشبخش است. پول برای چه؟ در اینمدت پول فقط بهقدر خوردن برای نمردن کافی است. از امکانات، هیچچیز دیگری را از آنچه ندارم، نمیخواهم. نخواستن را دارم تجربه میکنم. وه که چه احساس باشکوه و لذتبخشی است. عین پادشاهی است! دوست دارم صبحها پنجره را باز کنم و دستهایم را بهروی شهر بگشایم و فریاد بزنم که «من هیچ نمیخواهم، آزادم از خواستن. هیچ، هیچ...» اما اینکار را نمیکنم، چون در وضعیت فعلی، چنین چیزی چندان قهرمانانه نیست، و من در خود خجلم که تا الان بهتعویق افتاده.
برای تأمین آن مایحتاج اولیه هم شاید دیگر نیازی به پول، و سازوکارهای «کار کن - پول بگیر - بخر» نباشد. هفتۀ پیش که برای خرید جزئی رفتهبودم، هیچ فروشگاهی در محل ندیدم که باز باشد. اغلب مغازهها بسته بودند. یک فروشگاه اینترنتی هم بود که فعلاً کرکرهاش پایین بود. بهنظرم منطقی آمد. چرا باید از صبح تا شب دنبال کاسبی باشند؟! بالأخره یکجایی را در محلۀ مجاورمان پیدا کردم و کارم راه افتاد. اما کمکم و در روزهای اخیر اوضاع عوض شده. بعد از تأییدهای چندبارۀ خبر، و اینکه دیگر همه پذیرفتهاند که واقعی است، اتفاقات جالبی دارد میافتد. دیروز که برای خرید چندی از حبوبات و لبنیات از خانه بیرون رفتم، بیشتر مغازهها باز بودند. وارد نزدیکترین فروشگاه شدم. دیدم هیچکسی در مغازه نیست. صدا زدم و اینطرف و آنطرف را نگاهی انداختم. روی پیشخوان یک کاغذ چسبیده بود: «فروشگاه صلواتی است. هر چیز که نیاز دارید، بردارید.» چه عجیب. البته کمی که فکر کردم، دیدم چندان عجیب هم نیست، اتفاقاً کار معقولی کرده. شاید عجیب این باشد که کسانی اینکار را نکردهاند! شاید امیدی دارند به اینکه خبر تکذیب شود. حتماً عدهای هستند که صبح تا شب را در شبکههای خبری و کانالهای خبرگزاریها میگذرانند تا بلکه خبری از تکذیب موضوع بهدست بیاورند. آن لابهلا هم در گروههای خانوادگی و دوستی و کاری، بهبحث سر این موضوع میپردازند، و آخرین جرعهها را هم هدر میدهند. و البته از سوی دیگر مطمئناً کسانی هستند که خیلی خوب و بسیار بهتر از من میدانند که چگونه میتوانند خوب زندگی کنند. بهحالشان غبطه میخورم، ولی بههرحال چندان مهم نیست. باید قدر همین زمان را بدانم. از آنچه نیاز داشتیم، بههمانقدر متعارف همیشگی از مغازه برداشتم و برگشتم.
● آحاد وبلاگنویسان را دعوت میکنم، حتی شما دوست عزیز! جلوی جمع اسم نبرم دیگه! در این میان، بهطور ویژهتر از اهالی یا علاقهمندان به مباحث علوم انسانی دعوت میکنم تا از جوانبی غیرشخصی و متفاوت هم بهموضوع بپردازند. مثلاً از منظر اجتماعی و اخلاقی، مناسبات سیاسی، سازوکارهای اقتصادی، پیامدهای روانشناسانه، و مواردی از این قبیل.
تصور کنید که این خبر را از یک منبع موثق دریافت کردهاید. سهماه و دهروز از تاریخ زندگی انسانی باقی مانده است. در این شرایط و برای این مدت کوتاه، چهچیزهایی را از دغدغهها، مشغلهها، کارها، فکروخیالها و بهطور کلی از زندگیتان رها میکنید؟ در این مدت چهچیزهایی را حذف میکنید، چهکارهایی را دیگر دنبال نمیکنید و چهچیزهایی را دیگر مهم نمیشمارید؟
_____ نکات و پیشنهادات _____
● قبل از نوشتن فکر کنید و شرایط را بهخوبی تصور کنید. ممکن است تا بهحال بهمرگ اندیشیده باشید، ولی این موقعیت یک ویژگی خاص دارد؛ اینکه کلاً تاریخ حیات به انتها میرسد و دیگر هیچکسی زنده نخواهد بود.
● نوشته و پُست شما میتواند فهرستی از مواردی باشد که آنها را از زندگی حذف میکنید. اما اگر دلتان بخواهد دستتان برای خلاقیت و ایدهپردازی هم باز است. مثلاً میتوانید روایتی از زبان خودتان بنویسید یا اینکه یک شخصیت داستانی بپرورانید تا از زبان او یا دربارهاش بگویید. میتوانید در ساحت فردی یا اجتماعی بهموضوع نگاه کنید. میتوانید نسخههای متعددی بنویسید که هر کدامش از منظر شخصیتی متفاوت باشد و یا در فاصلهٔ زمانی متفاوتی تا وقوع رویداد نوشته شده باشد. قالبهای گزارش، یادداشت، روایتی از زبان اولشخص یا سومشخص، نامه، دیالوگ و یا هر شکلی را که فکر میکنید مناسب است، میتوانید برای نوشتهتان انتخاب کنید. فقط حواستان باشد که آنچه مینویسید ارتباط داشته باشد بهمواردی که در چنین شرایطی، از زندگی معمولی کنار گذاشته میشود.
● برای دعوت از دیگران ضروری نیست که حتماً اول خودتان بنویسید. میتوانید -حتی اگر خودتان نمینویسید- دوستانی را دعوت کنید تا بنویسند، تا بتوانید موضوع را از زاویهٔ دید آنها هم نگاه کنید.
● بد نیست که نام فراخوان را در عنوان یا کلمات کلیدی پستتان قرار دهید. اگر هم وبلاگ ندارید و میخواهید در این فراخوان شرکت کنید، میتوانید نوشتهتان را پای همین مطلب -بهجای کامنت- ثبت کنید.
● تا کنون، وبلاگهای بنده و دامنِ گلدارِ اسپی و خانم دایناسور و روایات پراکنده و تویی پایان ویرانی و ثبت شود به وقت زندگی در یک مسافرخانه و دربارهی نوشتن برای این موضوع نوشتهاند.
نامهای را که بچهای برای حسنی در شلمرود نوشته بود و ماجرای آن نامه را در پست قبلی خواندید. بعد از آنکه کارمند دفتر پستی نامه را تا آخر خواند، کلی خوشش آمد و تصمیم گرفت بهجای آنکه نامه را به فرستنده برگرداند، آن را بهعنوان یکی از جالبترین خاطرات دوران کاریاش نزد خودش نگه دارد. بهاین هم فکر کرد که اگر نامه را برگرداند، آن بچه متوجه میشود که نامه بهدست حسنی نرسیده و ناراحت میشود. در ذهنش گذشت که پاسخی بهنامۀ آنبچه از زبان حسنی بدهد تا این ماجرای جالب ادامه پیدا کند، ولی فعلاً حوصلۀ اینکار را نداشت و با خودش گفت که بعداً به آن فکر خواهد کرد. وقتی بهخانه رسید، برای مراعات جوانب بهداشتی، نامه را در قفسۀ کفشهای دم در گذاشت و بلافاصله بعد از ورود بهخانه دستهایش را شست! موقع شام، خاطره را برای اهل خانه تعریف کرد. پسر آقای کارمند دفتر پستی که یک دانشجوی فعال دورۀ کارشناسی بود و در رسانههای اجتماعی هم حضور نسبتاً فعالی داشت، شاخکش نسبت بهماجرا تیز شد و بعد از شام، با مراعات مسائل بهداشتی نامه را برداشت و خواند. حسابی خرکیف شد و این احساسات پاک کودکی که از قضاوتها و رذایل اخلاقی بزرگترها هنوز مبراست احساسات او را هم بهجوشش در آورد و احساس کرد که باید این فریادهای مهم و جدی را بهجایی برساند. اندکی فکر کرد و تصمیم گرفت خودش یک نامۀ سرگشاده به حسنی شلمرودی بنویسد و در صفحۀ مربوط به خودش در نشریۀ مجازی دانشجوییشان منتشر کند، و دغدغههایی را که حالا این نامۀ جالب در دلش به غلیان انداخته بود، بازتاب دهد. نمیدانم چرا اصل نامه را منتشر نکرد، شاید بهذهنش نرسید، اما بههرحال بد هم نشد! نامۀ سرگشادۀ خود او هم -گرچه بنمایۀ اصلیاش با نامۀ پسربچه مشابه است- از نظر من بیان جالبی دارد، و بعضی نکات را با جهتی متفاوت و تأکیدی بیشتر اشاره کرده و خلاصه در جای خود خواندنی است. بنابراین مناسب دیدم که پیش روی شما هم قرار دهم تا بخوانید:
حسنی شلمرودی عزیز، سلام
امیدوارم حالت خوب باشد، سرحال باشی، سالم باشی و تمیز و بهداشتی هم باشی. امیدوارم سروکلۀ کرونا هنوز به شلمرود یا هر کجا که هستی نرسیده باشد، که اگر رسیده باشد، بار دیگر حمامِ عمومی نرفتن و سلمانی نرفتن تو از سوی جکوجانوران و بچههای شلمرود درک نخواهد شد و کره الاغ ناقلا و مرغ زرد کاکلی و دیگران تو را تنها خواهند گذاشت. آخرین خبری که از تو داریم، این است که فشار اجتماعی باعث شد تا ارزشهای عرفی را بپذیری و برای رهایی از آن وضعیتی که رسانهها برایت درست کرده بودند، حمام و سلمانی بروی، و در نهایت کره الاغ قبول کرد که بهتو سواری بدهد. این داستان برای من داستان دردناکی بود حسنی. چرا هیچکس از تو دربارۀ دلیلت برای حمامنرفتن و سلمانینکردن نپرسید؟ چهطور راوی آن داستان، که تنها رسانۀ رسمی آن زمان در انتشار اخبار شلمرود بود، به خودش اجازه داد که از موضع شخصی خودش چنین قضاوتهای جسورانهای دربارهات روا دارد، و تو را «تکوتنها» بخواند و با تعابیری همچون «واه و واه و واه» احساسات مردم را علیه تو تحریک کند؟ من فکر میکنم این حق نبود و نیست! شاید آن زمان هم مثل الان یک بیماری مسری شایع بوده و اتفاقاً تو تنها شهروند مسئولیتشناس شلمرود بودهای که موضوع را جدی گرفته بودهای. از قرار معلوم آدمهای دیگری که در ده بودهاند، یکی کدخدا بوده است که شاید خودش را در سکوت خبری قرنطینه کرده بوده، و دیگران هم پدرت بودهاند که شاید اهمیت نمیداده، و قلقلی و فلفلی که تو ترجیح دادهبودی اول بروی سراغ کره الاغ و غاز و جوجههای مرغ، و در نهایت بهآنها پیشنهاد بازی بدهی! بابا و داداش و عموی فلفلی هم شاید مثل بابای خودت از اهمیت موضوع غافل بودهاند. البته این احتمال هم وجود دارد که تو بهراستی تنبل بودهای و کوتاهی میکردهای، اما صرفاً یک احتمال است. راوی تو را زود قضاوت کرد، مردم تو را زود قضاوت کردند، بزرگترها همان بدوبیراهها را دربارهات سالها درِ گوش بچههایشان خواندند. تو را نماد یک بچۀ تنبل و کثیف معرفی کردند، و هیچوقت، هیچوقت کسی از خود تو نپرسید که «حسنی! چرا نمیری حموم؟ چرا نمیخوای اصلاح کنی؟!» و شاید اگر این مجال را مییافتی، حرفهای مهم و شنیدنی بسیار داشتی، حرفهایی که برای دیگران هم مفید و ارزشمند بود، ولی آنها باورها و دانستههای خودشان را کافی میدانستند.
آه، حسنی! کجایی که سفرۀ دلم را برایت بگشایم و بگویم جهان ما شلمرودی است پر از کره الاغهای کدخدا و غازی که فکر میکند چون توی آب است خیلی تمیز است و مرغی که فقط میخواهد جوجههایش را از کسی که قدری متفاوت از متعارف رفتار میکند دور نگه دارد. همین امروز در شرایطی هستیم که اگر حمام عمومی بود، هیچکداممان نمیرفتیم، و سلمانیها هم که تعطیل هستند. از کجا معلوم که دغدغۀ تو برای حمام نرفتن و اصلاح نکردن موی سر، اتفاقاً مسائل بهداشتی نبوده باشد؟ هیچ بعید نیست که آب حمام عمومی در شلمرود آن زمان، خود ناقل کثافت و بیماری بوده، و سلمانی شلمرود هم از یک قیچی و شانه برای همۀ اهالی استفاده میکرده. اما مردم -همان فلفلی و قلقلی و کره الاغ و غاز و خانم مرغ و جوجهها و ببعی و دیگران- برای اینکه تو را قضاوت کنند، رویههای عرفی را کافی دانستند. هیچکس از تو نپرسید، و حالا سالها میگذرد و ما از حقیقت بیخبریم.
حسنی، من میخواهم بهتو بگویم که ما تو را قضاوت نمیکنیم. ما احتمالهای دیگر را هم دربارهات، حتی اگر دور از ذهن باشند، در نظر میگیریم. حتی اگر از کثیفی و موی بلند و ناخن دراز خوشمان نیاید، زود این را به بد بودن تو وصل نمیکنیم، سریع ازت فاصله نمیگیریم، بهتو فرصت سخنگفتن خواهیم داد. برایت حق دفاع از طرز رفتار و فکرت قائل هستیم، و دستکم میگذاریم حرف بزنی و توضیح بدهی و بعدش تصمیم بگیریم که با تو بازی کنیم یا نکنیم.
حسنی! ما بهنمایندگی از همۀ کسانی که تو را دوست دارند، و حتی برای آن حسنی که حمام نمیرود و نمیخواهد موهایش را اصلاح کند، عجولانه حکم تنبلی و شلختگی را روا نمیدانند، از بابت همۀ حرفهایی که پشت سرت زده شد، همۀ کارتونهایی که کشیده شد و ساخته شد، همۀ مدرسهها و مهدکودکهایی که تو را سر زبان بچهها انداختند، معذرت میخواهیم و حلالیت میطلبیم. گوشمان برای حرفهای تو شنوا است. ما نمیگوییم چون متفاوت رفتار میکنی و میاندیشی، پس ناگزیر محکومی بهتنها شدن. بهتو فرصت سخنگفتن خواهیم داد. تنگنظری ما را ببخش. ما را ببخش حسنی!
این داستان ادامه دارد؟!