خلوت،
هوای ابری،
مه،
باران نمنم،
- گویی هر دقیقه یک قطره -
و چمنهای مرطوب،
و سرمای ملایم،
و سکوتی مداوم
- که هر از گاه با سقوط قطرهای میشکند -
و نیمکت خیس چوبی،
و دو لیوان
چای یخ کرده...
خلوت،
هوای ابری،
مه،
باران نمنم،
- گویی هر دقیقه یک قطره -
و چمنهای مرطوب،
و سرمای ملایم،
و سکوتی مداوم
- که هر از گاه با سقوط قطرهای میشکند -
و نیمکت خیس چوبی،
و دو لیوان
چای یخ کرده...
نگاه کن چهقدر اینجا بیسروصدا است! تو هم که برخلاف همیشهی دیگر، نه حرفی میزنی، نه تقلایی میکنی، نه فریادی میکشی، نه هیاهویی میکنی. حتماً وسط همرزمهایت جا خوش کردهای و خیالت راحت شده، هان؟ یادش به خیر همهی آن سروصداهایت که دیگر نمیآید، همهی آن شلوغبازیهایی که همه را عاصی میکرد و حالا دل همه برایش تنگ شده. ناصرجان! یادت میآید آن روزی را که از مکه برگشتهبودم؟ کفنی را که برای خودم خریده بودم، از دستم گرفتی و دور خودت پیچیدی و گفتی «مال من، مال من...»
من کفن را زود از دستت گرفتم. تو حق داشتی که حواست نباشد، که هیچوقت نباید جلوی مادری از مرگ پسرش دم زد یا کاری کرد که به یاد اینجور چیزها بیفتد. البته من عادت کردهبودم که همیشه میگفتی: «باید شهید شوم»، ولی دیگر این کفنی که دور خودت میپیچیدی برایم معنای خوبی نداشت، خلاصه نتوانستم تحملش کنم. اصلاً دلم نمیخواست کفنی در دنیا مال تو باشد! من محکم گفتم مال تو نیست، و ازت گرفتمش. شاید دلت شکست، ولی تو هم کوتاه نیامدی. آن همه روزهای بعد از آن، کفن را از کمد درآوردی و دور خودت پیچیدی و مثل همیشه شروع کردی که «کفن مال من است، باید شهید شوم...»
یادت میآید آن روزی که گریه میکردم و کفن را دو دستی میکشیدم و التماست میکردم؟ و تو داد میکشیدی سر من و قسمم میدادی که بگویم این کفن مال توست؟ یادت میآید آنوقتی که به ستوه آمده بودم و گوشهی اتاق نشستهبودم و اشکهایم را پاک میکردم، و آخر مجبورم کردی که رضایت بدهم؟ و بعدش هم که لابهلای بغضهایم گفتم: این کفن، مال تو...
ماجرای آن کفن تازه داشت کمکم عادی میشد. فکر میکردم با این حرفها آرام میگیری و حالت بهتر میشود. هیچوفت فکرش را نمیکردم که روزی موج کهنهی آن انفجار نامرد اینقدر وحشی باشد که کارَت را به اینجا بکشاند، و دنیا را اینقدر برایت تلخ و سخت کند، که تاب نیاوری، و شعلهها را صدا بزنی، و به آغوش بیرحمشان پناه ببری...
شاید دیگر تو یادت نمیآید! من صدای «یا حسین، یاحسین» تو را شنیدیم و دویدم. وسط آتش میسوختی. من چه میدانم چه شده بود؟ شاید دستهای بیاختیار تو، مثل همانوقتهایی که بیاختیار کفن را برمیداشت، مثل همان وقتهایی که بیاختیار این و آن را کتک میزد، مثل همان حنجرهای که بیاختیار سرم داد میکشید، مثل همهی آن بیاختیاریهایی که معصومیت آسمانی تو را از چشم ناپاک این مردم میپوشاند، این بار تن نازنینت را میان آتش کشانده بود.
سوختی، و سوختم. کاری از دست آدمها برنمیآمد، وقتی خدا میخواست آرزویت را برآورد. وقتی اختیاری را که سالها پیش موجهای کذایی دشمن ربوده بود، نبود تا تو را از این ماجرای وحشتناک نگه دارد. وقتی آتش بیملاحظهای نود درصد بافتهای بدن پاکت را جزغاله کردهبود.. دیگر کاری از دست این آدمها برنمیآمد ناصرجان.
رفتی، پرواز کردی. به وسیلهی دستانی که دیگر به تو وفادار نبودند خودت را از این دنیا رهاندی، دنیا را به مافیها واگذاشتی و پرکشیدی. پیش خودم میگویم: شاید دلت به حال من میسوخت، اما دست خودت نبود! مثل همیشه، مثل همهی آن گذشتهها با خودم میگویم: «دست خودش نبود... دست خودش نبود...» من چندین سال است که خوب میدانم، و عادت کردهام که بگویم، به خودم و به دیگران، که «دست خودش نبود...»
دست خودش نبود که از آن انفجار بگریزد، دست خودش نبود که یکی از آن شهدای عزیزی باشد که مردم عکسشان را با عزت و احترام به در و دیوار اتاقشان بزنند، دست خودش نبود که بین رنجهای جانبازی آن را که برای خودش و دیگران سهلتر است انتخاب کند، اگرچه دست خودش بود که برود و خودش را، و مرا به این بلاها بنشاند، تا مردمی در این روزگار نان رنجهایش را بخورند و یادش را در زبالهدانی فراموشخانههایشان چال کنند...
رفتی، در اتفاقی که باورش برایم سخت بود، و هرگز انتظارش را نداشتم. انفجار سالها پیش، حالا خوب بدنت را از هم متلاشی کرده بود! روز غسل و کفن و دفنت، بعد از بارها غسل و شستوشوی پیکرت، هر کفنی که آوردند به خون آغشته شد و مجبور شدند عوضش کنند. چندبار اینکار را کردند تا یادم آمد. رفتم و کفنت را آوردم. همانی که فریادهایت، و قسمهایت مجابم کردهبود بگویم که مال خود توست. و لابد مال خودت هم بود؛ قبل از اینکه من تصمیم بگیرم به تو ببخشم یا نبخشم، که رضایت بدهم یا ندهم. لابد تو برایشان عزیزتری که اینطور حرفت را میخوانند!
بله، کفن را آوردم، و چهقدر آرام در آن خفتی، و هیچ اثری از خون پاک تو، کفن را آلوده نکرد.
آن دمهای آخری، ناصرم، چهقدر مثل فرشتهها بودی.
رفتی، و من ماندم. من ماندم و فراق، من ماندم و خاطرهها، خاطرههای شیرین، خاطرههای تلخ...
این روایت آزاد برگرفته از خاطرهی مادرشهید ناصر صابریراد بود.
در روایت کاملاً به اصل ماجرا وفادار بودم، گرچه حواشی آن را با خیال خود پروراندهام.
صبح که از خواب بلند میشوی، آقا و بانوی پابهسنگذاشتهی روستایی، که به غایت پر از عاطفه هستند و مهربانی و صفا، چنان گرم و خودمانی تحویلت میگیرند که بیمبالغه میانگاری فرزندشان هستی. سفرهی صبحانهی محلی تقریباً در نوع خودش بینظیر است. ماست و سرشیر و تخم مرغ و کرهی اعلای حیوانی و چای، همه و همه از همین اطراف به دست آمده است. به اندازهی چند شبانهروزِ غذاهای شهری تو را سرحال میآورد. سفرههای ناهار و شام هم همین است، غذاهای محلی که جایی گیرت نمیآید، و ترشیها و مرباهایی که همه را در خانه پروراندهاند، و حتی نانهای برنجی کوچکی به اندازهی یک بشقاب معمولی، که با سادهترین امکانات خانگی پخته شدهاند.
حال و هوای خانه را نمیشود وصف کرد. خانه را پدر خانواده ساخته است، همان مردی که ذکرش آمد، که دلی دارد آسمانی، و انگار خانه را از اول وقف مهمانهایش بنا کرده، که درش اینچنین به رویمان باز است.
قرار بود با رفقایم بیایم، اما آنها کار و بار دنیا را ترجیح دادند، و رهیدن از چنگ هیاهوی بیوقفهی زندگی مدرن برایشان دشوار آمد. شاید خیال کردند وضعشان که خوب باشد کافی است، بعداً میآیند و میروند هتلی پرستاره، و آسمان گیلان هم که سراسرش یکرنگ است. ولی چهقدر این خیال باطلی است؛ من هرگز چنین نگاه نمیکنم. این سفر را برای من، «زندگی» با این مردمان است که معنادار میکند.
تماشای شالیزارهای روستا از پنجرههای روبهدشت طبقهی دوم این خانه - که به تازگی به دست مردان خانواده ساخته و آباد شده است - صدهابار از آن «ویو»ی روبهدریای هتل پرستاره، دل را بیشتر نوازش میدهد. هه! هتل پر از ستاره؟! چه توصیف غیرمنصفانهای است از این هتلها! انگار نه انگار که همین هتلها و همین شهرسازیهای مدرن؛ ظالمانه ستارهها را از دلهایمان ربود، و شکوه بیکران آسمان را در چشمانمان کاست. ساختمان چندطبقهی فلان تفریحگاه، کی میتواند عطر دیوارهای این بنای روستایی را به مشامت بنشاند؟ نشست و برخاست با آدمهایی که اینجا بزرگشدهاند و اینجا فرزند بزرگ کردهاند، کی میتواند در آن اقامتگاه و تفریحگاههای بیروح و سخت و خشک تکرار شود؟ شهرها آرامش را دزدیدهاند. زندگی اینجاست! چهقدر افسوس میخورم به جای دوستانی که یک به یک دعوتم را رد کردند، و لابد نفهمیدند چه خسارتی را میپذیرند. هرچند این خانوادهی میزبان برای پذیرایی چند مهمان غریبه -هم حتی- آغوش میگشایند و راه آب و جارو میزنند، ولی هر چه باشد من برای طرح موضوع شرم داشتم، بالاخره زحمت بود برایشان. به هر حال من گفتم و آنها هم با گشادهرویی همیشگی این زحمت را استقبال کردند؛ و دیروز، وقتی کوله روی دوشم بود و تنهایی از درگاه خانهشان سلام کردم، با همان لهجهی گیلکی غلیظ، بعد از سلام و احوالپرسی کوتاه، بیفاصله سراغ دوستانم را گرفتند. و وقتی فهمیدند که نیامدهاند دلشان گرفت، و دل من هم گرفت. آخر حیف نبود این همه صفا و عاطفهای که تجربهاش را رفقا فروختند به هیاهوهای شهریشان؟!
***
صبح که از خواب بلند شدم، آقا و بانوی پابهسنگذاشتهی روستایی، که به غایت پر از عاطفه هستند و مهربانی و صفا، چنان گرم و خودمانی تحویلم گرفتند که بیمبالغه انگاشتم فرزندشان هستم. سفرهای انداختند، کوچک، ساده، صمیمی، آنقدر دوستداشتنی که وصفش نمیتوانم بکنم. چهقدر میز و صندلیهای پر از کلاس آن هتلهای پر از ستاره دلگیر است، چهقدر انسان را به تکلف میافکند؛ و چهقدر این سفرهی کوچک دلم را باز میکند، و سادگیاش به دل مینشیند. بعد از صبحانه، چای ایرانی اصیل و تازه، که از مزرعههای همین چندقدم آنسو تر به دست آمده، با آن عطر عجیبی که دارد، کلاً دیدگاه علمیت را در مورد چای عوض میکند! فکر میکنی این نوشیدنی با آن مزخرفات رنگیای که به اسم چای، در شهر، در بستههای قشنگ بهت میاندازند، از اساس فرق دارد، اصلاً چیز دیگری است.
قرار است فردا با هم برویم اردبیل، برویم سرعین. جایی تدارک دیدهاند و با کسی هماهنگ کردهاند برای اقامتمان در آنجا. دفعهی اولی هم که رفتم سرعین با همین خانواده بودم. سرعین هم اولش روستایی بوده، الان شده شهر توریستی، مردم میآیند به خاطر آب گرمش. آدم دلش به حال خیابانهای سرعین نمیسوزد؟ این خیابانها یک روز قدمگاه همین آدمهای روستایی والامرتبه بود، که گویی تنها وارثان انسانیت ناب در امروزهروزگار هستند؛ ولی حالا دیگر همهقلم آدم درش پیدا میشود. غمانگیز است حضور برخی مسافران تازهبهدورانرسیدهی شهری که از فلان جای پایتخت و فلان شهر بزرگ تفریحشان را سوار ارابه کردهاند و به آنجا کشاندهاند، و بوی زنندهی خودخواهی و پز و تظاهری که در رفتار و گفتارشان موج میزند، جای عطر گلهای کوهستانی را گرفته!
ولی اینجا همچنان با صفا است. ساده و آرام. گویی دغدغههات را زمینِ پر از برکتش بلعیده است! چهقدر قدم زدن روی این زمین خستگی را میتکاند! نزدیک غروب میروم آن سوی روستا، بدرقهی خورشید، که از انتهای دشت، آسمانِ امروزمان را ترک میکند. با خورشید حرف میزنم، بهش چشمک میزنم و میگویمش که «تو همانی که ظهرهای یزد از دستت هلهل میزنیم، اینجا تابش تند سوزندهات را فروخوردهای؟ دم غروب که میشود، چهقدر جامههای سبزِ برازنده به تن میکنی! شاید به خاطر دشتهای کویری منطقهی ماست که دلگیر شدهای و تلافی میکنی!» خورشید میخندد! دلش نمیخواهد ازش ناراحت باشم. البته خورشید خوب میداند که من اهل شوخیام.
هوا مرطوب است، خیلی مرطوب، طوری که شاید برای بچههای کویر نفس کشیدن را سخت کند! به هوا میگویم پس عدالتت کجاست؟ اگر قدری از این رطوبت در هوای ما بود، هر دو جا تعادل مراعات میشد! هوا مثل خورشید اهل سخن گفتن نیست. هوایی است! سرش به کار خودش است!
آقای روستایی یک مغازه دارد، نیمچاشت با هم میرویم آنجا؛ فروشگاه کوچک روستایی محل آمد و شد مشتریان و دوستان و آشنایان است. چهقدر آشنا شدن با مردمان جدید برایم لذتبخش است! باز به یاد رفقا میافتم که خیال میکردند سفری دعوتشان کردهام صرفاً برای تفریح، و تفریح هم صرفاً دیدن طبیعت است و آب دریا بر تن زدن. حاشا که همین باشد و بس! سفری را که در آن آشنا شدن با مردم و جامعه و فرهنگ دیگری نباشد، کجا به زحمتش میارزد؟ انسان به دیدار انسان میرود، دیدار دار و درخت و دریا، و در و دیوار ابنیه و آثار گذشتگان- اگرچه بسیار باشکوه است و سرزندگی را در جسم و جان آدم جریانی دوباره میدهد و تلنگر میزند و به اندیشه وادار میکند و درس میآموزد- به گمانم آنقدر دیدارش اهمیت ندارد که دیدار انسانهای دیگر، آنهم انسانهایی اینچنین خالص و یکرنگ و ساده، و اینچنین دوستداشتنی. زندگی این است. سفر وقتی خوب است که بشود در آن رنگ تازهای از زندگی را فهمید. بشود برای ولایت خود، آرامش سوغات برد. این روستاها و مردمانش گنجینههای آرامشند. خلوتِ کوچهباغهایش، چهقدر برای تفکر، برای اندیشیدن، برای روبهرو شدن با خود، فرصت بینظیری فراهم میکند!
اگر فرصتی فراهم شود یک روزمان را از صبح تا عصر در ییلاق کوهستانی دشتهای دیلمان میگذرانیم. آب از چشمه میآوریم و چای طبیعی دم میکنیم و میوههای تازهی باغچهی خانه را دور هم میخوریم. هر فصلی که اینجا مهمان شویم، با سبدی از میوههایی که همان وقت از باغچه چیده شده ازمان پذیرایی میکنند، انجیر و به و گلابی و خج و سیب و خرمالو و انگور و خیار و آلوچه. و البته سفرههایشان هم از این باغچهی پر برکت بیبهره نمیماند، بادمجان و گوجه و فلفل و عناب و زیتون.
دیروز یکسری هم رفتیم شهرهای اطراف، و در خانهی هر یک از فرزندان این خانواده که در این نزدیکی ساکناند، ساعتی مهمان شدیم، یکیشان رشت زندگی میکند، یکی لاهیجان، یکی آستانهی اشرفیه... این اسمها همه متعلق است به شهرهایی کوچک و بزرگ، که دیدن خیابانها و خانههایش خوب متقاعدم میکند که اقامت چند روزهام در این روستا، از همهی گزینههای شهری بهتر است، و خیلی هم بهتر است!
ای کاش دوستانم میفهمیدند که این فرصتها در روزهای این زندگی پر مشغلهی محدود ریخت و پاش نیست؛ و اگر پیش آمد، باید از آن استقبال کرد، نه آن که بهانهای یافت و از آن گریخت.
حدود چهاردهسال از دفعهی قبلی که برادر عروس بودم میگذرد. مراسم عروسی خواهر بزرگم در نخستین روزهای بهار گیلان برگزار شد، و تالار پذیرایی، دو خانهی ساده در یک کوچهی با صفای روستایی بود که آقایان در یکی و بانوان در دیگری پذیرایی میشدند، و حیاط خانهی خانمها با کاغذهای رنگی آویزان به بندهای بلند، و بادکنکهای کوچک و بزرگ تزیین شدهبود. اقوام ما، اتوبوس دربست کرایه کردهبودند و از یزد خودشان را رسانده بودند. بعضی هم با ماشینهای شخصی خودشان آمدهبودند.
مثل اغلب عروسیهای دیگر، صدای هلهله و شادمانی از قسمت زنانه، کل کوچه را گرفتهبود. من، به رغم اینکه چندسالی با بلوغ فاصله داشتم و ابداً درکی از تمایل غریزی به جنس مخالف در ذهنم هم نبود، به اقتضای رسم و فرهنگ خانوادگی، به شدت از حضور در قسمت بانوان پرهیز میکردم. (بهقول بعضی از رفقا خر بودم!) اینهمه مواظبت، آن روز برایم یک حاصل بد هم داشت. زمانی که محارم عروس به قسمت بانوان میرفتند، به خاطر بازیگوشیهای پسرکی به آن سن و سال و نیز نبود وسایل ارتباطی مثل تلفن همراه، نتوانستهبودند من را خبر کنند و خلاصه من از جمعیتِ قابلتوجه محارم عروس جا ماندم و هرگز نتوانستم خواهرم را در شمایل عروس ببینم.
فردای آن روز، وقتی برای نخستین بار فهمیدم که طبق رسم، محارم عروس در زمان مناسبی دستهجمعی به قسمت بانوان رفتهاند، غصهی سنگینی بر دل کودکانهام نشست، و تلخی حسرت رویارویی با یک عروس واقعی را به کامم باقیگذاشت! البته جای خوشحالی بود و امیدواری، که روزی هم عروسی خواهر کوچکتر فراخواهدرسید. پس با خودم میگفتم که جای ناراحتی نیست و وقتی نوبت به خواهر بعدی رسید، من حتماً مواظب خواهم بود که از قافله جا نمانم و همراه پدر و برادر و عموها و دایی و داییهای بابا و داییهای مادر، میروم و عروس واقعی را میبینم. و از همان روز منتظر ماندم تا برسد آن لحظهی با شکوه، که به همراه جمع دوازدهنفرهی یادشده مهمان قسمت خانمها شویم و من نیز به دیدار عروس و داماد بروم و به آنها تبریک بگویم و عروس واقعی را از نزدیک ببنیم!
آن لحظهی با شکوه، بالاخره دیشب فرا رسید. پس از چهارده سال و چند ماه، مراسم عروسی خواهر کوچکتر با لطف و پیگیری همهی طایفهی پر از مهرمان برگزار شد. حالا من دیگر برادر عروس کمسن و سال بازیگوش نبودم. گاهی دم در آقایان میایستادم و در کنار برادرم، و پدر و برادر داماد به میهمانها خوش آمد میگفتم، و گاهی هم سر میزها میرفتم و با مهمانها خوش و بش میکردم، و وقتی داماد به مهمانها خیرمقدم میگفت، او را مشایعت و راهنمایی میکردم.
ساعتی از مراسم گذشته بود و مداح مشغول مدحخوانی و بذلهگویی و «إدخال سرور فی قلوب المؤمنین» بود که برادرم سراغم آمد که چیزی بگوید. من نزدیک در ایستادهبودم. گوشم را نزدیک دهانش بردم تا صدایش را بهتر بشنوم. خبر داد که گفتهاند محارم عروس باید بروند آنطرف. سری تکان دادم و لحظهی درنگ کردم. روبرگرداندم، و به عکس ساکت پدر، که دم در ورودی آقایان روی صندلی جاخوش کردهبود، و نگاه مهربانش به مهمانها خوشآمد میگفت و فاتحه طلب میکرد، نگاه کردم و مکثی... الان زمانش بود، که پشت سر پدر برویم، و پدر راهنماییمان کند، و مثل همیشه پر از نشاط و سرزندگی با همه گرم بگیرد، و مجلس را گرم کند، و دل همه را شاد کند، و دعا کند، و هدیه بدهد، و مثل مهمانیهای خانوادگی با عاطفهای دوستداشتنی انبوه دختران محرمش را تحویل بگیرد...
به اتفاق برادر در جمع مهمانهای حاضر دنبال تنها عموی حاضر در دنیا رفتیم، و همینطور تنها دایی در قید حیات مادرم را و دایی پدرم را صدا زدیم که با هم برویم. عمو تذکر دادند که مواظب باشید همهی محارم باشند. من و برادر چندبار شمردیم. همین پنجنفر بودیم. همین پنجنفر ماندهبودیم. همین پنجنفر هم به قسمت بانوان رفتیم.
روی سکوی جلوی قسمت بانوان تالار، خیلی خلوتتر از تصوری بود که پسربچهی بازیگوش، چهاردهسال پیش، در ذهنش نقاشی میکرد، و با خیال آن، حسرتش را التیام میبخشید. سکو را با نگاهی ورانداز کردم، بیگمان به اندازهی کافی بزرگ بود. به اندازهای که پدر و پدربزرگ، همهی عموها، دایی خودم و داییهای مادرم هم روی آن بایستند و به اتفاق من، در کنار عروس واقعی عکس بگیرند. حوصله نکردم جاهای خالی را بشمارم. حتی حوصله نکردم بشمارم و حساب کنم که چهقدر کمتر از نصف هستیم. دلم نمیخواست تلنگری یا اشارهای یا مکثی یا نگاه معناداری یا نشانی در صورتم، به شادی دل کسی لطمهای بزند. آقایان محارم به ترتیب پیش رفتند و کلماتی آهسته با عروس و داماد رد و بدل کردند، من هم پس از همه جلو رفتم که تبریک بگویم، و برای اولین بار، چهرهی عروس واقعی را از نزدیک ببینم! عروس واقعی، شبیه همان تصوری بود که از همان چهاردهسال پیش، پسرک بازیگوش در ذهنش داشت، با همان لباس و آرایشهای مخصوص و معروف. ولی تفاوتی هم وجود داشت. آن پسرک، هرگز تصور نمیکرد که یک عروس واقعی، پای چشمش اشک نشستهباشد.
*
حسرت پسربچهای که میخواست عروس واقعی را از نزدیک ببیند، پس از چندین سال بالاخره از دلش برداشته شد. ولی من حالا دیگر خوب میدانم که همیشه هم قرار نیست اینطوری باشد. مثلاً شاید حسرت جوان بیست و چندسالهای برای بوسیدن دستان پدرش در شب دامادی...
رحمالله من قرأ الفاتحة مع الصلوة علی محمد و آله.
هر روز صبح که بلند میشدم، پنجرهی اتاق را رو به گندمزار باز میکردم و نفس میکشیدم، باد که لای خوشههای گندم میرقصید، چنان که گویی شانه بر موهای مزرعه بکشد، دسته دسته آرامش و لطافت زندهکنندهی صبحگاهی هدیهام میداد. با چشم باز، با چشم بسته، با دهان باز، با دهان بسته، نفس میکشیدم، عمیقِ عمیق. و تصمیم میگرفتم بروم و در گندمزار بچرخم و سیر بگردم و روز را به شب برسانم. اما تعلل میکردم، میگذاشتمش برای یک فرصت خیلی خوب دیگر، دلم نمیخواست یک روز دمق و پر از دلهره را ببرم لای گندمهای پر از امید و نشاط. گندم مرا یاد زندگی میانداخت، دلم میخواست یک روز پر از سرزندگی را بین خودم و آنها تقسیم کنم، و سخت منتظر بودم چنان روزی را، و سخت امیدوار بودم که دیر یا زود خواهد آمد.
چند روزی گذشت، چند روز دیگر هم گذشت. چندین روز گذشت. شبی در خواب احساس کردم که باد بهاری گرم شده. گرم و سوزان. بیدار شدم، پشت چشمانم نور زردرنگی میدرخشید. نگرانکننده بود و خیلی هم نگرانکننده بود. سایههای در رفت و آمد روی سقف اتاق اولین چیزی بود که توجهم را جلب کرد. نمیدانستم بین دلهره و ترس و غم کدام را اولویت بدهم. بلند شدم، آن چه پشت پنجره بود، بهتر بود که باورش نمیکردم و بنا را بر آن میگذاشتم که خواب است. یک کابوس ناجوانمردانهی مسخره. کل گندمزار آن سوی خانه در آتش، تصویری نبود که در طول عمر من و این گندمها، به مخیلهام خطور کردهباشد. شعلهها زرد و سرخ و سیاه، سر به آسمان کشیده، با خروشهای وحشی، همهی آرزوهایم را میسوزاند. من هنوز به امید یک روز پر از سرزندگی، هفتهها و ماهها و سالهایم را بدون گندمها زیسته بودم.
حالا چه فایده، که دلم برای گندمها تنگ شود؟ برای آن همه زندگی...
آزاده باش،
که نه به این بهچشمآمدنها دل ببندی،
و نه از این ازچشمافتادنها خاطرت برنجد.
ولی از تأمل دریغ نکن؛
شاید آنچه تو را به چشم آورد فضیلتی نباشد،
و آنچه تو را از چشم انداخت رذیلتی باشد.
مهربان هستی و نمیتوانی این وضع را تحمل کنی. دلت به حال من میسوزد. بیچاره تو، که باید این حال و روز مرا تحمل کنی، حالِ گرفتهام را، این که دمغم و نمیتوانم هیاهو با تو داد و ستد کنم. تو میروی و میآیی، تکاپو میکنی تا نجاتم دهی، تا وضع را عوض کنی؛ حرف میزنی تا به حرفم بیاوری، و وقتی من به لبخندهای ملایم کمرنگ اکتفا میکنم، فکر میکنی که موفق نشدهای. من زانو بغل گرفتهام و به نقطهای خیره ماندهام، شاید بچهگانه باشد، ولی چارهای به ذهنم نمیرسد. تو برایم دمنوش درست کردهای، لیوانش را گذاشتهای در یک پیشدستی چینی سفید با گلهای ساده، و چند گلبرگ سرخ و صورتی طبیعی هم با ظرافت خاص خودت چیدهای دور لیوان، و آوردهایش برای من؛ میدانم که از برخوردهای سرد من نگران میشوی که نکند خوشم نیامده باشد، و میدانم که با این وضع نمیتوانی بفهمی که ظرافتهایت در این پذیرایی پر از مهر چهقدر برایم دوستداشتنی است، اما به هرحال باز هم برای تو چیزی درست نمیشود. من ساکت و بیحال و دمغ نشستهام. تو حرف میزنی، از همهجا میگویی، میروی و میآیی، من همچنان زانو بغل گرفتهام و به نقطهای زل زدهام. گاهی به صورت تو نگاهی میاندازم و بعد از جملههای کوتاه و بلندت لبخندی میزنم که زود محو میشود. سر هزار صحبت را باز میکنی تا نکند من مثل دیروز و مثل همهی روزهای قبل، سر صحبت را بگیرم و با هیجان همراهیت کنم. اما هیچ اتفاقی نمیافتد.
آخِر، تو نا امید میشوی. ساکت میشوی. میآیی درست روبهرویم دو زانو مینشینی. اما حالا دیگر نه حرفی میزنی، نه لبخندی روی صورتت هست. حتی شاید کمی هم اخم کردهباشی، یا نگرانی صورتت را در هم کشیده باشد. من سرم را پایین انداختهام. مدتی میگذرد. شاید یک دقیقه. بعد آرام آرام سرم را بالا میآورم و به تو نگاه میکنم. به صورتت که حالا چندین برابر چندلحظهی پیش غمگین و نگران و نا امید به نظر میرسد. برایت دلشوره دارم. تو نباید تاوان این وضع مرا پس بدهی. دوست داشتم کمکهایت ثمر میبخشید. با خودم میگویم ای کاش میتوانستم کاری کنم. این کاش میتوانستم برایت فیلم بازی کنم. ای کاش این بساط را برنداشتهبودم بیاورم خانه، و حتی ای کاش کنارت نبودم تا این تجربههای تلخ را برایت رقم بزنم.
زود نگاهم را از چشمانت میگذرانم و باز به نقطهای خیره میشوم. چند ثانیه همانطور سرد و ساکت میگذرد. یک لحظه ته دلم احساس میکنم که راهی یافتهای! یک احساس عجیب، یک احساس مرموز و مبهم. خودم هم نمیدانم چرا. نمیدانم این دیگر از کجا پیدایش شده، قصد میکنم که اعتنا نکنم. اما -دقیقاً در همان لحظه- تو برمیخیزی. آرامِ آرام. مثل همیشه با وقار و ناز در هم آمیختهای که هنرمندانه حرکاتت را با آن توأم میکنی. میآیی نزدیکتر و کنار دستم مینشینی. دستم را دو دستی میگیری، کمی با شستهایت پشت دستم را نوازش میکنی. من به دستم نگاه میکنم، به انگشتهای معجزهگر تو. بعد تو سرت را خم میکنی و روی شانهام میگذاری. ساکتی، ساکتِ ساکت. خانه را سکوت برداشته. سرم را روی سرت خم میکنم. چهقدر حرفها که در همین سادگی بیبدیل به من میفهمانی، میفهمانی که اگر غصههایم در و دیوار خانه را فرابگیرد تو ناگزیر میشوی از اندوه، میفهمانی که وظیفه دارم به خاطرت خودم را نجات بدهم، و حتی غیرممکن را -تمام عیار- محقق کنم. تو همینطور دستم را گرفتهای و هیچ نمیگویی، چنان که معجزهای را قصد کردهباشی! حالا من یک نفس عمیق میکشم، و -ناخودآگاه، و ناخواسته- به رغم همهی غرور مردانهام، به رغم همهی تلاشهای همیشگیام، به رغم اکراه قدیمیام از این اتفاق، این اتفاق میافتد؛ و اتفاق چیزی نیست جز همان قطرهای که از خانهی چشمم میگریزد. دلشوره میگیرم که نکند تو از آن قطره باخبر شوی! میدانم که نباید دلت بلرزد. باید خیالت راحت باشد که اینجا همهچیز درست است، و دلشوره دارم از اینکه قطره کار را خراب کند.
دلشوره دارم، اما چه فایده؟ قطره، ناجوانمردانه از روی گونه میگذرد و درست میچکد پشت دست من، بین شستهای تو. و تو ثانیهای مکث میکنی، و بعد بیهیچ حرفی، و بیهیچ حرکت اضافهای، قطره را با شستهایت بر تمام پشت دست راست من پخش میکنی.
تو ساکتی، من هم. شبیه چند دقیقهی پیش؛ اما نه، با چند دقیقهی پیش خیلی فرق دارد. خیلی خیلی فرق دارد. گویی معجزهات جواب داده...
بعضی وقتها که نا آرام میشوم،
و خانهی قلبم پر میشود از تلاطمها و بههم ریختگیها،
دلم هوای یک همسر «خانهدار» میکند...
یک خانهدارِ کاربلد.
فاقد الشیء لایعطی الشیء.
فاقد شیء معطی شیء نمیشود.
ذات نایافته از هستی بخش، کی تواند که شود هستیبخش؟
پیش از آن که در تربیت فرزندت دربمانی، خودت را تربیت کن!
آنقدر سخاوت داشت که از همان دور، همانطور که داشت مرا نگاه میکرد، لبخندهایش را دریغ نکند.
آنقدر متواضع بود که گرچه میدانست به صورتش زل زدهام، نگاهش را ندزدد و مرا از آن غرقشدنهای دوستداشتنی محروم نسازد..
آنقدر مهربان بود، که در خیالم، وقتی کنارش میایستادم، آرام آرام برایم حرفهای دلنشین نجوا کند و دلم را آرام کند.
اصلش هم همین بود که از چندین سال پیش، دلم میخواست یکبار بتوانم از نزدیکِ نزدیک ببینمش، و مزهی نفسهایش را بچشم.
و هرگز نمیدانستم که نزدیک، اینقدر دور است، و اینقدر دور از دسترس...
معمولاً دستهایش را مشت میکرد، میبست، نمیگذاشت مشتش به همین راحتیها باز شود. برای آنکه بدانی لای آن انگشتهای زیبا چه چیزی پنهان کرده، خیلی باید زحمت میکشیدی، و خیلی باید زیرکی به خرج میدادی.
و من هم همیشه آنقدر ساده بودم که اینکارها را بلد نباشم. یک بار از دور - از خیلی دور، جایی که اصلاً شاید به چشمش هم نیامدهباشم - آهسته گفتم که من خیلی چیزها را بلد نیستم، اینقدر به من سخت نگیر؛ و چون میدانستم حرفم آنقدر آهسته است که شنیده نشود، از نسیمی که میوزید کمک خواستم. ولی خودم هم میفهمیدم که کمک خواستن از نسیم زیادی شاعرانه است، و گویی قدیمی هم شده! من چارهای نداشتم، اصلاً صدایم در نمیآمد. خصوصاً در چنان لحظههایی اینطوری میشوم. داد هم که میخواهم بزنم صدایم درنمیآید، انگار یک نوع خفگی تدریجی، که به اندازهی کافی وحشتناک هم هست...
او - که آن دور دورها ایستاده بود و موهایش را نسیم برای من تکان میداد تا بفهمم که سپردن کار به دست نسیم هیچوقت قدیمی نمیشود، و هرچیزی که شاعرانه باشد، نه تنها بد نیست که خیلی هم خوب است! و همانوقت، در حالی که نسیم میآمد و میرفت، من از دست خودم ناراحت شدهبودم، حس میکردم فکرهایم را میخواند، و حرفهای دلم را میداند. و حس میکردم اشتباه کردهام که در دلم از ارزشش کاستهام.. -
او - که آن دور دورها ایستاده بود و من در هالهای از خیال آمیخته با واقعیت، از همان دوردستها به وضوح میدیدمش، و نگاهش را در چنگال چشمانم نگه میداشتم، و مزهی نفسش را میچشیدم، و رایحهی مستکنندهی موهایش را از دست نسیم چنگ میزدم و به تنفسم گره میزدم، و در لبخندش غرق میشدم - برایم سخت بود که در آن واپسین لحظاتِ بودن، در بودن یا نبودنش تردید کنم...
و تردید، گویی کلیدواژهی مکرّر لحظهلحظههای دلتنگ تنهایی من بود، که خیال را سخت به واقعیت نزدیک میکرد، و واقعیت را سخت با خیال میآمیخت، و مرا غرق میکرد در همهمههای مبهم میانِ بودن و نبودن...
پستأمل: به این میاندیشم که خیال را آیا ثمری هم هست یا تنها چیزی که دارد لذت است..!
گاهی منتظریم که شرایط بهتر شود تا کاری را انجام دهیم،
در حالی که باید آن کار را انجام دهیم تا شرایط بهتر شود...!
راحتی فردای شما در گرو تحمل رنج و سختی امروزتان است؛
و راحتی امروز شما برابر است با تحمل رنج و سختی در آینده؛
اما راحتی امروز نقد است و راحتی فردا نسیه؛
راحتی امروز قطعی است و راحتی فردا احتمالی؛
و عقلاً نقد بر نسیه، و قطعی بر احتمالی ترجیح دارد.
و لذا عاقل کسی است که به خود سختی نمیدهد و آسوده است و خوش میگذراند!
درصورتی که استدلال بالا را مغالطهآمیز میدانید، مغالطه را نشان دهید و علیه آن استدلال کنید.
انشاءالله در نظرها، پیرامون موضوع، بحث را ادامه خواهیم داد..
خیلی حیف است که زبانت فارسی باشد، ولی از شراب حیاتبخش شعرهای فارسی ننوشیدهباشی و پردهی چشم بر دریای زیباییهایش کنار نزدهباشی،
خیلی حیف است که فارسی بفهمی، فارسی حرف بزنی، فارسی بشنوی، فارسی بخوانی، فارسی بنویسی، ولی با شعر فارسی مأنوس نباشی؛
خیلیها دوست داشتند زبانشان فارسی باشد، تا حلاوت رایحهی این بوستان را با مشام جانشان بچشند،
و حیف است که آرزوی آنها برای تو برآوردهشدهباشد، ولی قدرش را ندانی، شکرش را به جای نیاری، و ازش بهره نبری، و غافل باشی؛
به من باشد، میگویم زبان فارسی نعمتی است که بعداً به خاطرش سؤال خواهی شد؛ که چهگونه ازش استفاده کردی، چهقدر ازش بهرهگرفتی، و چهطور قدردانش بودی.
«خوبانپارسیگو بخشندگان عمرند»
حیف است پارسی بفهمی و در این بحر غرقه نباشی...
یا ابن شبیب،
إن کنت باکیاً لشیء
فابک للحسین...
و حالا قریب یک هفته مانده تا چهل روز،
چهل روز پس از عرفه،
و چهل روز پس از...
و میپنداشتم که با مرور زمان داغْ سرد میشود و دردِ هجران تسکین مییابد،
و نمیپنداشتم که دلتنگی، هر چه بیشتر میگذرد، بیشتر معنا مییابد؛و بیشتر آزار میدهد...
همانند کودکی بودم که سرمست و خوشحال این سو و آن سو میدوید، جست و خیز میکرد، بازی میکرد، و بازی حواسش را از هر چیز دیگری پرت کردهبود. ناگهان، چنان که در وسط کوچه خودرویی به سرعت بیاید و جلوی پای کودک بازیگوش ترمز بکشد و کودک میخکوب مقابل خودرو بایستد و نفس نفس بزند و لحظهای از بازی باز بماند و شوکه شود... و مستی بازیها از کلهاش بپرد...
اینچنین، همانند این کودک -که در آن لحظه به «واقعیت» خیره مینگرد و صدایش در نمیآید- با حقیقتی سخت سنگین و سخت تلخ، شاخ به شاخ شدم.
گویا مرگ با تمام سیطره و قدرتش مقابلم ایستاد، تا بودنش را به رخم بکشد؛
و بازیها از کلهام پرید...
فقدان بابا سخت است، فقدان بابایی که من داشتم سختتر،
بابایی که دست خیرخواه و مهربانش شهرهی شهر بود،
و هیچوقت کسی را نیافتم که از او بدخلقی دیده باشد.
بابایی که انبان خاطرات خوشمان، بدون او هرگز اینقدر غنی نمیشد،
و چه بسیار رنجهایی که بودند، اگر او نبود.
با رفتنش، چه یتیمهایی که دوباره یتیم شدند،
و من خودم دیدم که همراه من اشک میریخت و لابلای هقهقش میگفت دوباره بابا از دست داده.
حالا حسرتها - چهقدر ناجوانمردانه - چنگ در قلبم میزنند،
و داغِ غصهای سنگین، سینهام را میفشرد،
و بغض ِ دلتنگی راه نفسهایم را سد میکند،
و حرارت آههای ناگزیر، دلم را میسوزاند.
و نمیدانم اینها پایانی خواهند داشت یا نه.
رفیقم میگفت: این هم ثُلمهای است که هرگز پر نخواهد شد،
او میگفت - همان روزهای اول میگفت- و من نمیخواستم بپذیرم؛ و نمیفهمیدم که چه اتفاقی افتاده، و واقعاً نمیفهمیدم...
بیتاب نیستیم، الحمدلله؛
ناشکر نیستیم، الحمدلله؛
خوبیم، آرامیم، الحمدلله...
یادم نرفتهبود حرفهای حاجعلیرضا پناهیان را -دههی محرم پارسال پای منبرش در هیئتمان؛
و چه جالب - که انگار برای تسکین و تسلی خاطر من - امسال هم همان حرفها را پی گرفت، و گاه تکرار کرد، و گاه تأکید، و گاه تکمیل؛
خلاصه آنکه همه باید امتحان بدهیم؛
و همه باید امتحان بشویم،
امتحان است که مقدراتت را تعیین میکند،
باید چنین امتحان میشدی، رشد تو در این بود، خیر تو در این بود، و این بود که چنین برایت مقدر شد؛
در برابر امتحان شکیبا باش و بپذیر که بلا بر سرت میآید،
بپذیر و از بلا نترس...
و خدا از تو امتحانی که در وسعت نباشد نمیگیرد،
خدا هوای بندهاش را دارد، و بیپناهش نمیگذارد...
بله ما پناه داریم، ما بزرگتر داریم، ما امام داریم،
امام مهربان داریم که صدایش بزنیم و بخوانیمش، و به یادش آرام شویم، و به یادش به پا خیزیم، و به یادش امید یابیم، و به یادش حرکت کنیم، و به یادش بخروشیم و بجوشیم و خسته نشویم، و به یادش رخوت از جان بزداییم، و به یادش بر مصیبت صبر کنیم، و به یادش زنده باشیم و -انشاءالله- به یادش و به پایش بمیریم...
در هر مصیبت و مهنی فابک للحسین
در هر عزای دلشکنی فابک للحسین
...
اللهم اغفر لی و لوالدی
و ارحمهما کما ربیانی صغیرا،
اجزهما بالاحسان احسانا، و بالسیئات غفرانا.
برای شادی روح پدرم، فاتحهای بخوانید و صلواتی؛
و برای صبر و تسلیت ما، دعا کنید؛ دعا کنید؛ دعا کنید...
+ سپاسگزارم از همهی عزیزانی که در این غم گران، تنهایم نگذاشتند؛
با حضورشان، با پیامشان، با پیامکشان، و از همه مهمتر با دعایشان.
خدایشان اجر مضاعف بدهد.
آمدن پاییز عجب حکایت غریبی است!
تنها جایی که از آمدن کسی که دوستش دارم دلم میگیرد...
البته این لطف پاییز است،
- که مهربان و صمیمی است -
دست بر شانههایم میگذارد انگار، و میگوید:
«پسرک جوان، هرچهقدر برای دور و بریهایت مثلاً مرد بودی بس است، حالا گریه کن،
و بگذار غمهای دلت پای چشمت را خوب آبپاشی کند،
همانطور که من - گاهگاهی - پای قدم تو را،
و همهی مردم رنگارنگ این شهرها را..»
به غیر از پاییز آرام و مهربان،
هیچکسی نیست - در این دنیای شلوغ و پلوغ اطراف -
که بی هیچ منت و توقعی،
هر روز دستم را بگیرد و دو تایی برویم قدم بزنیم و خلوت کنیم و حرف بزنیم با هم.
و آنوقت که خلوت من و پاییز، در یک شب سرد و طولانی، به مناجاتی بینجامد،
شاید دیگر هیچ آرزویی نباشد که آرزوی برآوردهشدن داشته باشد...
پاییز دوست خوبی است،
یادت میاندازت که چهقدر نعمت داری،
اصلاً همین تنهایی، همین دلِ گرفته، همین حرفها، و هزاران چیز خوبتر از اینها را که داری..
پاییز چهقدر لطیف و دوستداشتنی نگاهت را به آسمان میکشاند،
کمکت میکند بالای سرت را ببینی...
پاییز مهربان است،
و شاید کمی مظلوم...
خدایا، مرا آدم کن!
یک آدم خیلی خوب،
که خیلی دوستش داری!
خدایا، میدونم که سخته!
اما تو قدرتش را داری؛ تو میتونی خدایا...!
یادش به خیر،
یاد همین روزهایی که دارد میگذرد...
دلم برایتان تنگ میشود،
ای خوبیها و خوشیهایی که هستید و نمیبینمتان؛
و فردا که رفتید حسرتتان برایم میماند...
شعرهای پارسی زیباترین اشعار دنیا هستند. عَروض فارسی حداقل برای منِ فارسی زبان از عروض عربی هم ساختیافتهتر به نظر میرسد. خوبان پارسیگو بخشندگان عمرند، به قول حافظ. ارزش شعر فارسی را نمیشود در سه خط وصف کرد، پس ازش میگذرم.
در این مرز و بوم و خصوصاً زیر سایهی اسلام هنرهای دیگری نیز پرورش یافته که ارزش و قیمت زیادی دارد و البته امروز قدر بسیاری از آنها، آنچنان که شاید و باید دانسته نمیشود.
اصلاً از خود شما میپرسم. شما برای یک تابلوی نستعلیق فارسی با شعر حافظ یا فردوسی چه قدر و شأن و منزلتی قائلید؟ به نظر شما، آیا اصلاً اهمیتی دارد که مثلاً بر خوشنویسی بومی ایرانی-اسلامی ما ارجی نهاده شود، یا هر حفظ و حراستی برای آن را اسراف میدانید و هر صرف هزینهای را دور ریختن منابع؟
مهدی -هماتاقی من- خط ثلث را بسیار زیبا مینویسد. چند روز پیش برای اتاق یک جعبه دستمال کاغذی خریدیم که طرح روی آن سیاهمشق نستعلیق بود. یکبار دیدم مهدی جعبه را در دستش گرفته و با دقت به آن نگاه میکند. دقیقهای گذشت که سرش را بالا آورد و گفت: انصافاً چه خط زیبایی اختراع کردهاند این ایرانیها، چهطور توانستند چنین چیزی بیافرینند...؟!
نستعلیق خط ارزشمندی است. به آن میگویند عروس خطها. یک خوشنویس مشهور میگفت خط خوش از نعمات ارزشمند خداست که به هرکسی داده نمیشود. یک بار که رفتهبودم فرهنگسرای خاوران، سری هم به یک کارگاه کوچک خوشنویسی زدم. با استاد همکلام شدم. در میانهی حرفهایش میگفت: خوشنویسی هنر چهلسالهاست. یعنی باید چهلسال تمرین کنی تا استاد شوی.
امروزه میتوانید نستعلیق را با رایانه حروفچینی کنید. ترکیبی که رایانه میزند، به مقدار قابل توجهی مسخره و مزخرف است. اگر ترکیببندی نستعلیق را خوب بلد باشید، میتوانید با کمک نرمافزارهای مناسب، خودتان اصلاحاتی انجام دهید و ترکیب نسبتاً خوبی از آب درآورید. بنابراین نیازی ندارد بروید سراغ یک خوشنویس تا برایتان یک عنوان را با خط خوب بنویسد. اگرچه تفاوت آشکار خط رایانهای و خط دستنویس را اهلش به خوبی تشخیص میدهند.
ترکیببندی خط ثلث از نستعلیق دشوارتر است. کتیبههای مساجد و حسینیهها را -متأسفانه- فقط با خط ثلث مینویسند. مهدی میگفت شایسته آن است که در ایران در کتیبهها و کاشیکاریها از نستعلیق نفیس ایرانی هم استفاده شود. مهدی از یک استاد خوشنویس نقل میکرد که «خیلی حیف است در ایران امیرخانی1 را داشتهباشیم و حتی یک مورد هم کتیبه به خط او نباشد.» برای خوشنویسی ثلثی که قرار است بعداً روی کاشی کار شود و در کتبیه نصب گردد، به یک استاد ثلثنویس حرفهای به ازای هر متر کتبیه حدود دویست - سیصد هزارتومان میدهند. بنابراین اگر یک خوشنویس ثلث بتواند کار خیرهکنندهای ارائه دهد، هم یادگار خوبی از خودش در اماکن متبرکه و مساجد به جا میگذارد و هم حقالزحمه قابل اعتنایی میگیرد.
نستعلیق، اما ماجرایش فرق دارد. شاید زمانی مردم کوچه و بازار هم خط نستعلیق میرخانی و امیرخانی را میشناختند و میستودند. اما امروز مردم همان نستعلیق مفتضحی را که وُرد2 حروفچینی میکند میپسندند و اتفاقاً خوشحال هم میشوند که بهبه، متنشان نستعلیق نوشته شده است! من هرگز مخالف فناوریهای جدید و گشودهشدن عرصههای نو در هنرها نیستم. لابد خوشنویسی باید خودش را با این اوضاع وفق دهد. اما نستعلیقِ وُرد به اندازهی کافی غیرهنرمندانه و نارضایتبخش هست که مخاطب خوشذوق اصلاً آن را نپذیرد. نستعلیق وُردی هرگز نمیتواند حتی جایگزینی برای یک کتابت سطح متوسط دستنویس باشد. برای همین، گزاف نیست اگر رواج این رویهی تازه را خطری جدی بر سر راه پیشرفت هنر بومی خوشنویسی بدانیم. از این گذشته، چنانکه میبینیم در طرحهای گرافیکی ظلمی نیست که بر ترکیبهای زیبای اصیل خوشنویسی روا داشتهنشود. اگر این بدعتها راهی برای پیشرفت خوشنویسی بگشاید گلهای نیست، اما به نظر میرسد گرافیست ناآشنا با خوشنویسی، ناتوانی خودش را لابهلای رنگ و لعاب طرح گرافیکیاش میپوشاند و ترکیب نامناسب خوشنویسی را برای مخاطبش قابل قبول جلوه میدهد، اما از آنسو به مرور، ذائقهی ایرانیِ خط آشنا و دوستدار آثار خوشنویسی را تنزل میدهد.
با رفیقم در یکی از پیادهروهای بالای تهران قدم میزدیم. کنار خیابان مردی نشستهبود و روی کاغذهای گلاسهی ابر و باد با خط نستعلیق خوبی اشعار زیبای پارسی را خطاطی میکرد. کنار خودش تعداد زیادی از تابلوهای تازهنوشتهاش را چیدهبود. ایستادیم و نگاه کردیم. قدر مسلم، آنقدر زیبا مینوشت که به ضرس قاطع بگویی پیادهرو جایش نیست! قیمت یکی از لوحهایی را که نوشتهبود ازش پرسیدیم. دههزارتومان میفروخت. شعرهای حافظ و سعدی و فردوسی و دیگران، با خط زیبای نستعلیق فارسی، جایشان کنار خیابان بود، و ارزش هر کدام حدود ده هزار تومان. مردم ولی وقت و حوصله و اعصاب نداشتند تا این چیزها به چشمشان بیاید، تا بایستند و از زیبایی رقص قلم خوشنویس لذت ببرند. به نظر شما اگر این آدم کنار خیابانی در اروپا مینشست، چه اتفاقی میافتاد؟
1- غلامحسین امیرخانی، استاد بزرگ نستعلیق ایران که در قید حیات است. +
2- Microsoft Office® Word
ما طبقهی دوم مسجدیم. راهپلهها و قسمت عقب طبقهی دوم جزء مسجد نیست و برای همین رفتن به طبقهی پایین مسجد غیرمجاز است، مگر در شرایط اضطراری. برای حل این مسئله، یک نردبان بلندبالا و باریک آوردهاند گذاشتهاند لب نردههای طبقهی بالا و مسیری فراهم کردهاند تا معتکفین بالانشین بتوانند بدون خروج از مسجد بیایند طبقهی پایین.
این نردبان خودش اهل معنویت و عرفان است. به این گواهی که هر وقت یک جوان مؤمن معتکف پا بر پلکانش میگذارد، از شوق و شعف چنان به رقص میافتد و آواز سر میدهد که اگر بلندگوها ساکت باشند، صدایش را همهی معتکفین میشنوند. من خودم دفعهی اول که از نزدیک زیارتش کردم و با او همقدم شدم و در آغوشش کشیدم، در میانهی راه آنقدر به خدا نزدیک شدم که گویی دیگر لازم نبود در اعتکاف بمانم. در یک لحظه، آنچنان به یاد خدا و قبر و قیامت و گناهان و تقصیراتم افتادم که نزدیک بود در دم ناله و تضرع سر دهم و بلند بلند استغفار کنم. اما حالا که دو سه روزی گذشته و به لطف عبادات خالصانهمان (البته اگر اینجا هم مثل ماه رمضان «نومکم فیه عبادة» باشد) به کرامات زیادی دست یافتهایم پلههایش را یکی دوتا بالا و پایین میدویم و به رغم آنکه باورش برای خودمان هم سخت است، سالم به مقصد میرسیم.
شبها معنویت و نورانیت زیادی در مسجد موج میزند. بعضیها از همان بعد افطار به عبادت میپردازند و بعضی اول شب مقداری بیدار میمانند و بعدش میروند عبادت میکنند. بعضیها هم کلا شب را تا سحر بیدارند و بعد از نماز صبح میروند در بستر عبادت و از خوف خدا غش میکنند تا لنگ ظهر. اصلا یک نور سبزی کل فضای مسجد را فرا گرفتهاست. اگر دو تا از آن لامپهای کممصرف سبزرنگ توی محراب را بالای سر ما هم میزدند میتوانستیم برای خودمان چیزی بخوانیم یا کاری بکنیم، اما ظاهرا به خاطر مراعات حال کسانی که در حال عبادتند همهی چراغها را خاموش میکنند جز همان چراغهای سبز رنگ محرابرا.
چند دقیقه پیش رفتم لب نردهی طبقهی دوم و حال خوش معتکفین بیدار دل خدادوست را در طبقهی پایین نظاره کردم. تعداد عزیزانی که نشستهبودند و به جماعت مافیا بازی میکردند به هیچوجه کمتر از کسانی که نماز میخواندند و مناجات میکردند (آن هم فرادا!) نبود، و عدد کسانی که گوشه و کنار ولو شدهبودند شاید از هر دو دسته تجاوز میکرد، و البته جمع کثیری هم در حال عبادت بودند (البته به همان شرط که «نومکم فیه عبادة» اینجا هم صادق باشد.)
ولی از همهی این اوصاف اغراقآمیز من گذشته، فضای اعتکاف معنویت دارد. با دنیا فاصله دارد. (اگر چه من فکر میکنم اگر در اعتکاف اینترنت داشتهباشی، مثل این است که در شهر ولو باشی) با همهی اینها نفس کشیدن در بین بچههای باصفا خودش صفایی دارد. اگر در خانه کسی باشد، همین بودن در مسجد و روزه گرفتن و همین عبادتهای شبانهروزی زیر پتو، اثرش را میگذارد.
فردا روز سوم است. امشب، آخرین شبی است که در این مهمانی هستیم. حالا که دو روز را با اختیار خودمان ماندیم، روز سوم اعتکاف برمان واجب شده است. شاید معنیش این باشد که اگر دو روز پیش خدا و برای خدا خودت را نگهداری، خدا دیگر ولت نمیکند. روز سومش را هم حتما باید بمانی، و اگر نمانی، حتما باید سه روز دیگر بیایی مهمانی. شاید یعنی خدا نمیخواهد ولت کند، شاید یعنی با همین دو روز برای خدا خیلی خواستنی شدهای...
+ من اعتکاف و شبزندهداری را خیلی دوست دارم، البته وقتی با رفقا با هم باشیم :)
نیمساعتی را در آنجا گذراندیم. مسخرهبازیمان میآمد! لودگی میکردیم. کمکم به فضای ساکت و کمنور عادت کردهبودیم. هوا سردتر شدهبود. بهنام کتاب دعایی از گوشهی گلزار برداشت و آورد و نشست و کتاب را مقابل خودش باز کرد. شروع کرد به خواندن با آهنگ مناجات. صابر اشاره کرد که یواشکی برویم و بهنام را تنها بگذاریم که بترسد. برای شوخی.
یواشیواش قدم برداشتیم که برویم. ناگهان بهنام متوجهمان شد. خواندنش را برید و آمد دنبالمان. خندیدیم و رفتیم پای ماشین. سوار شدیم. بهنام گفت برگردیم و برویم خانه. من هم تأیید کردم و گفتم شب ماندن در قبرستان کراهت دارد؛ و البته کراهت خودم از ماندن در آنجا بیشتر مرا برای بازگشت مصمم کردهبود تا کراهت فعلمان. صابر اما ساز مخالف میزد. گفت میخواهد برود سر قبر مادر بزرگش. بهنام گفت وقتی کراهت دارد، یعنی مردگان اذیت میشوند. صابر میپذیرفت ولی بعد کار خودش را میکرد. آشکارا حرص ما را در میآورد، ولی احتمالا قصدی نداشت. دست خودش نبود! نور بالای ماشین را انداختهبود در خیابانهای تاریک قبرستان و رانندگی میکرد. رسید به همان فرعی که آرامگاه خانوادگی طایفهشان آنجا بود. همینکه پیچید داخل، نور ماشین افتاد روی جمعیتی مقابلمان. بیستنفری بودند. جوان بودند. دختر بودند و پسر بودند. اولش حدس زدیم که آمدهاند سر قبر تازهگذشتهای که شب اول قبرش را برایش قرآنی دعایی بخوانند. اما زود بهنام حدسمان را فرستاد هوا. راست میگفت. شاد بودند و لباسهای رنگی پوشیدهبودند. صابر رفت جلوتر و مقابل آرامگاه مادربزرگش پارک کرد. بهنام هنوز میگفت که برویم. صابر کار خودش را میکرد. بهنام با کنایه خودرأیی صابر را در سرش میکوفت. صابر اعتنا نمیکرد. من و بهنام در ماشین نشستهبودیم و به این آدمها نگاه میکردیم. یک خودروی سواری کنارشان به چشم میخورد. سؤال اولمان این بود که اینها چهطوری همهشان با همین یک ماشین آمدهاند، و همین قضیه بهانهای میشد برای شک و هراس. صابر فاتحهاش را خواند و آمد نشست پشت فرمان. سؤال اول را ازش پرسیدم و بعد سؤال دوم را: اینها واقعا این وقت شب در قبرستان چهکار میکنند؟
یکیشان هی میرفت نور موبایلش را میانداخت در یک گودالی و نگاه میانداخت. انگار یک قبر خالی بود. ما از دور درست نمیفهمیدیم چه خبر است. سر و ته کردیم که برگردیم. آنجا دیدیم که ماشینها تعدادشان زیاد است. اما در تاریکی به چشممان نیامده بود. سؤال اولمان برطرف شد، ولی سوال دوممان همچنان بیپاسخِ بیپاسخ ماند.
رفتیم پیش شهدای گمنام. فاتحهای خواندیم و حرف زدیم. صدای خندهی زنانه از آن دور در قبرستان میپیچید. طبیعیترین احتمال آن بود که خندهها را به همانهایی که دیدهبودیم ربط بدهیم، اگر چه حالا خیلی ازشان دور شدهبودیم. با خودم فکر میکردم یعنی چه میشود که عدهای برای عیش و نوششان نیمهشب قبرستان را انتخاب میکنند؟! حالا که دیگر در شهر به اندازهی کافی جا هست!!
صابر مُهری از گوشهی مقبرهی شهدای گمنام پیدا کرد و ایستاد نماز. رکعتی را خواندهبود که بهنام هم کنارش ایستاد. من وضو نداشتم و آنجا هی این ور و آن ور میرفتم. صابر که نمازش تمام شد، اشاره کرد برویم و بهنام را اذیت کنیم. نمیدانستم دقیقا چه میخواهد بکند، اما برای تنوع و مسخرهبازی پذیرفتم. سریع از پلوهای سکوی مقبره پایین رفتیم و سوار ماشین شدیم. صابر ماشین را روشن کرد. بهنام را دیدیم که به سرعت به سمت ماشین میدود. علیالقاعده نمازش را شکستهبود. قبل از اینکه راه بیفتیم بهنام رسید به ماشین. وقتی صابر حرکت کرد بهنام دستگیرهی در را کشید. در باز شد. صابر راه افتاد و گاز داد. بهنام دستگیره را ول نمیکرد. صابر با سرعت شتاب میگرفت. بهنام همراه ماشین میدوید. صابر میخندید. بهنام داد میزد. ماشین سرعت گرفتهبود و به سمت بیابانی کنار قبرستان - به سمت ناکجا آباد - میرفت. بهنام داد میزد وایسا وایسا. هنوز چند لحظه بیشتر از راه افتادن ماشین نگذشتهبود. بهنام ماشین را ول کرد، در حالی که داد میزد: افتادم، افتادم. سرم را گرداندم و دیدم به سرعت میدود. خودش را نمیتوانست بگیرد. زمین آسفالته تمام شدهبود و او شیبه مست بیاراده روی زمین پر از سنگ و خاک میدوید. به وضوح تندتر از آن میدوید که بتواند خودش را کنترل کند، لحظهای بعد دیدم که بهنام محکم خورد زمین. به صابر گفتم وایسا. صابر بهنام را ندیدهبود و فکر میکرد که مزخرف گفته. دوباره گفتم. صابر همینطور میرفت. دیوانهوار ترمز دستی را کشیدم. ماشین روی خاک کشیدهشد و ایستاد. گرد و خاک زیادی بلند شدهبود. پریدم پایین و رفتم سر بهنام. صدایش زدم. دوباره صدایش زدم. باز هم صدایش زدم. جواب نمیداد. سرش روی خاک بود. چرخاندمش. در آن نور کم درست نمیتوانستم ببینم. دقت کردم. از پیشانیش خون میآمد. محکم زدم به صورتش. نمیفهمیدم چه میکنم. صابر تازه پیاده شده بود و آرام آرام داشت میآمد. بهت و هول توأمی در نگاه صابر موج میزد. با فریاد بهنام را صدا میزدم. جواب نمیداد. از آن سوی قبرستان صدای خندهی زنانه در زوزهی باد میپیچید و قبرستان را پر میکرد.
1- یادآوری: قسمت قبلی هم دارد.