سلام بر تو؛
فصلِ سپیدیِ بیآلایشِ برف،
زلالِ هیجانزدهی باران،
و عطر زندگیبخشِ نرگس...
سلام بر تو؛
فصلِ سپیدیِ بیآلایشِ برف،
زلالِ هیجانزدهی باران،
و عطر زندگیبخشِ نرگس...
آیا در دنیا کاری به اهمیت و بزرگی شادکردن قلب کوچک و پاک بچهها داریم؟
کاری آنقدر مهم که پیامبر خدا در کوچهها برایش وقت صرف کند،
و آنقدر بزرگ که امیر مؤمنان به خاطرش بر زمین زانو بزند و ادای چارپایان را درآورد؟!
خدایا، این توفیقهای بزرگ را از ما دریغ نکن!
وای! نمیدانی چهقدر زیبا و خفن بود! عالی بود! اینقدر دلربا و هیجانانگیز بود که نمیدانم چهطور میخواهم چهارتا کلمه کنار هم بگذارم و توصیفش کنم! اصلاً مگر میشود توصیفش کرد؟ باید خودت بودی و میدیدی. از بس پر شده بودم از شعف و شور، میخواستم شصتمتر بالا بپرم! میخواستم فریاد بزنم، داد بزنم و از شدت خوشحالی(یعنی خوشیِحال)، اصلاً روی دستهایم راه بروم! اما آرامش غلیظی در فضا بود که باعث میشد ساکت باشم و با تحیر و ذوقزدگی فقط نگاه کنم و نگاه کنم. نگاه کنم و حظ کنم و کیف کنم و لذت ببرم...
میدانی؟ نمیدانی که!
برگهای سرخ و زرد چنار، از آن بالا، از شاخه جدا میشدند، بعد همینطور یکییکی روی دستهای باد میرقصیدند و آرامآرام بر فرش بارانخوردهی زمین فرود میآمدند. وای! خدای من! انگار داشتند از آسمان نازل میشدند! انگار زمین دست به سویشان دراز کرده و منتظر بود تا بعد از مدتها محکم در آغوششان بکشد. حالا فکر کن، این وسط گاهی هم یک نسیمی میوزید و چندتایشان را که هنوز نم نکشیده بودند و سبکتر بودند، از زمین بلند میکرد و در هوا پرواز میداد. میچرخیدند و بالا و پایین میرفتند. همدیگر را صدا میکردند و از آن بالا، پروازشان را به رخ دوستانشان میکشیدند. ولی آنها هم که خیس شدهبودند صفایی داشتند برای خودشان، سفت چسبیده بودند به بغل زمین و داشتند با زمین خوش و بش میکردند. انگاری که زمین ماههاست چشم دوخته به آنها و برایشان دست تکان داده و هی چشمک زده و هی آنها ناز کردهاند، تا بالاخره پاییز آمده و فصل وصالشان فرا رسیده و حالا همآغوش شدهاند...
خیلی حال همهشان خوب بود. هم درختها خوشحال بودند، هم برگها. شاید حس خوشایند درختها، سرِ سبکباریشان بود پس از ادای امانتشان به زمین؛ و حالا کمکم بین خودشان زمزمههای استقبال از زمستان را پچپچ میکردند و هیجان روزهای برفی پیشِ رو را به یاد همدیگر میآوردند. خلاصه همه شاد بودند و سرمستانه با هم بازی میکردند. شور و غلغلهای به پا بود در آن سکوت و سرما...
میبینی؟ درخت وقتی معرفت داشته باشد، پاییز هم برایش -عین بهار- پر از خوشی و شادی است. برگ، وقتی معرفت داشته باشد، هر اتفاقی که بیفتد برایش شیرین است. خدای من! چهطوری بگویم از موجموج و گلولهگلوله حالِ خوبی که از این همه خوشحالی باد و باران و برگ و شاخهها به قلبم سرازیر میشد...؟!
نبودی ببینی که! حالا من هی بگویم، چه فایده دارد؟!
چی؟ تا به حال شانصدبار از این چیزها دیدهای؟ خب، که چی حالا مثلاً؟ یک اتفاق عادی بوده؟ یعنی چه عادی بوده؟ مگر هر چیزی پرتکرار باشد عادی هم هست؟ مگر هر چیزی همهجای زمین باشد، دیگر نمیتواند پُر باشد از زیبایی و عظمت و هیجان؟ اینها چه حرفهای مسخرهای است که میزنی؟! اصلاً بهم برخورد! یعنی واقعاً فکر میکنی این صحنهی عجیب، این نمایش بینظیر باشکوه، این همه زیبایی در هم تنیده، اینها همه ساده و معمولی و پیش پا افتاده هستند؟ واقعاً اینطور فکر کنی و من هم عمیقاً برایت متأسف نباشم؟! مگر میشود؟!
رفیق، خوشبختی یعنی دیدن همینها، یعنی لذتبردن از همینها؛ که البته همینها خیلی چیزهای بزرگی هستند. چشمهایت را باز کن! نگاه کن به آیهها. نگاه کن به زیبایی بیهمتای این آیههای دیدنی، و آیهها را هزار بار برای قلبت مرور کن و زمزمه کن...
شنیدی که حافظ میگوید:
«خیال روی تواَم دیده میکند پرخون
هوای زلف تواَم عمر میدهد بر باد»؟
این مصراع دومش، این «هوای زلف تواَم عمر میدهد بر باد»، چرا اینقدر به دل من نشسته؟! چندصدبار همین مصراع ساده را برای خودم تکرار کرده باشم خوب است؟! تکرار کرده باشم و وقت درسخواندن، هی در حاشیهی کتابهایم سیاهمشقش کرده باشم -مثلاً دارم از محتوای کتاب به خط خوش یادداشت برمیدارم؟! تکرار کرده باشم و هر دفعه لبخندی زده باشم و سری تکان داده باشم به خاطر اینکه اینقدر دارد راست میگوید! اینقدر جان است و از زبان ما میگوید...
«هوای زلف تواَم عمر میدهد بر باد»
«هوای زلف تواَم عمر میدهد بر باد»
...
رفیق، حرفم را میفهمی؟ خب بیا کمی دلجویی کن! بیا و از این گذرگاه تنهاییام بیخیال نگذر. گذرت افتاده به این کوچه، در راه خدا چند کلمهای هم خیرات کنی به جایی برنمیخورد! ثوابش برسد به امواتت، خدا عوض خیرت بدهد، رد که میشوی، نگاهی هم به حال زاری بیندازی، پروردگار در روز مبادا نگاه لطفش را از حال زارت دریغ نمیکند. بیا و بنشین کنار دلم، دلی که تنگ شده مثل همین کوچههای پاییز، بیا و برایم بگو، جانم، بگو تو با هوای زلف دوست چه میکنی؟ تا به حال، بوی گیسوان دوستی مشام جانت را نوازش کرده؟ نسیمی بوده که از وجد پنجهزدن در موهایش، هیاهو به پا کرده باشد و شیشههای پنجرهی دلت را لرزانده باشد؟ که بِدوی و بروی پنجره را باز کنی و عمیق نفس بکشی، نفس بکشی تا مولکول مولکولِ هوای آغشته به آن رایحهی مستکننده را داخل سینهات بفرستی و حبسش کنی، حبسش کنی و نگهش داری که مبادا ذرهای از آن حیف شود؟ مولکول مولکولش را سلول سلول بدنت احتیاج داشته باشند، و گلبولهای سرخ عاشق، به رسم ادب، اولین O2های معطر را با عزت و احترام، راست ببرند به آستانهی قلب تو، برای سلولهای تشنه و تفتیده و پر از حرارتِ قلب تو، که بسوزند در قلب تو و بسوزانند قلب تو را، تا دلت زنده بماند از این سوختن، و زنده نگاهت دارد به امید سوختن و به بهانهی سوختن...
ببینم؟ دردآشنا هستی؟ اگر هستی، قدمرنجهی نگاه عزیزت مایهی فخر ماست، ای عابر مهربان کوچهی من. بیا که ما از رهگذرْ توقع دستگیری و درمان نداریم، دردش را هم خریداریم...
بیا، قدمِ همدرد که به خلوتِ دردکشیدهها مبارک است! دلِ تنگ ما، به فضل صبر، حالا دیگر آنقدر فراخ هست که آسمان را هم، دم هر غروب به میهمانی فرابخواند، جا برای دلتنگیهای تو که محفوظ است، بیا، بیا تا زیر نگاه پر از مهرِ ماهتابِ شبِ چهارده، واژهواژهی این دقایقم را یکییکی برایت مرور کنم...
شب،
و مهتاب،
و پاییز،
و تنهایی،
و سکوت،
و من،
و دلِ من،
و -باز- دلِ من،
و «او»،
و خیال «او»،
و هوای «او»...
دکمهی آسانسور را زدم و در آن فاصلهی انتظار، دستی به کت و شلوارم کشیدم و مرتبش کردم. دستهگل و شرینی را هم گذاشته بودم لب راهپلهی کنار آسانسور. دستی هم به روی جیبم کشیدم تا مطمئن شوم پاکت، صحیح و سالم، سر جای خودش است. آسانسور رسید و وارد شدم. تا به طبقهی دهم برسم، جعبه و دستهگل را گذاشتم کف اتاقک، و شانه را از جیبم در آوردم. به دقت در آینه مو، ریش، یقه و آستینهای لباسم را وارسی کردم. آسانسور ایستاد. دستپاچه خم شدم تا گل و شیرینی را بردارم. اما شنیدم که طبقهی دوازدهم است. مقصد من طبقهی دهم بود؛ یعنی چه اتفاقی میتوانست افتاده باشد؟! ایستادم و چند ثانیه منتظر شدم تا اگر کسی آسانسور را زده وارد شود. خبری نشد. دست بردم سمت دکمهها و ده را فشار دادم. احتمالاً موقع ورود، به خاطر عجله و حواسپرتی دکمهی بالای ده را زده بودم. از اینکه فقط دو طبقه فاصله داشتم تا بعد از مدتها ببینمش، خوشحالی مرموزی در قلبم دوید. ده را فشار دادم و آسانسور تکانی خورد. تکان خورد اما راه نیفتاد. چند ثانیه، بی هیچ اتفاقی گذشت. دکمهی بازشدن در را چند مرتبه فشردم؛ ولی فایدهای نداشت. همهی دکمهها را روشن کردم، همهی طبقهها را. زنگ خطر را چندبار فشار دادم. چند قطرهی عرق پشت گردنم میلغزید و مرا عصبیتر میکرد. دکمهی هواکش را روشن کردم و صدای وز وز در اتاقک پیچید. گوشی را از جیبم بیرون کشیدم تا تماسی بگیرم، اما همان لحظه اتاقک دوباره تکانی خورد، و راه افتاد. به سمت پایین، ولی با سر و صدایی گوشخراش و سرعتی خیلی بیشتر از معمول، به سوی مقصدی دور، که خیلی نزدیک بود!
دلم همهش میرود گوشهی اتاق، کز میکند و زانو بغل میگیرد. نمیدانم چرا!
یعنی این دلشورهی مرموز از کجا آب میخورد؟!
انگار دقیقهها اصرار دارند که بوی دلتنگی بدهند،
و سکوت، که برای شکستهشدن جز به زوزهی باد از لای پنجرهی نیمهباز راضی نمیشود...
و نسیمی که تا چندروز پیش ملایم بود، حالا طوری میوزد که انگار چیزی ناراحتش کرده.
خورشید، نمیدانم چرا دمغتر از روزهای قبل میتابد؛
و دم غروب، آسمان را چنان غمانگیز ترک میکند که انگار فردایی برای طلوع نخواهد داشت!
و درختان، که بیحال شدهاند و دارند خمیازه میکشند!
آهان!
پاییز آمده...!
سلام پاییزِ عزیز!
از اینحرفها که ناراحت نمیشوی؟!
اتفاقاً اگر تو نباشی، دلتنگها خلوتشان را با لحظههای کدام فصلِ سال تقسیم کنند؟ هنرمندها کدام منظر طبیعت را همسنگِ شکوهِ تو پیدا کنند تا الهامبخششان باشد؟ و زمینِ زیرِ پای درختهای خسته از تابستان پربار، به دست چه کسی -به این قاعده زیبا و خوشسلیقه- با سرخ و زردی اینچنین درهمتنیده و عاشق، نقاشی شود؟
پاییزجان! چه به موقع آمدهای! حالا -چهقدر صمیمی و خودمانی- تو هستی و من و درددلهایم کنار ثانیههای سرد و ساکت و سوت و کور تو؛ و خودت خوب میدانی که چه دلها به همین ثانیههای غمآشنایت مأنوسند، و غصهی سالشان را نگه داشتهاند تا همه را یکجا، پیش گوش تو، نزد خدایشان نجوا کنند.
تو پاییزی و ناگزیر گاهی سرد میشوی، و سرد که میشوی، بهانه میدهی دستم تا خودم را در آغوش بگیرم؛ و این کمکِ تو لطف بسیار بزرگی است، زمانی که من هیچکس دیگری را ندارم تا این مهم را به او بسپارم!
تازه، تو باران هم داری! باران، وقتی که در فصل تو ببارد، بوی اشک میدهد. زیرِ باران بهار باید رقصکنان بالا و پایین جهید، ولی زیر باران تو فقط میشود آرام آرام گام زد و نرمنرم گریست؛ و این هم بیگمان از فضل توست. حتماً میدانی؛ عاشقها، همیشه منتظر میمانند تا تو از راه برسی، تا اشکهایشان را پشت بارانهای رازنگهدارِ تو پنهان کنند...
ای پاییز بزرگ!
ای همدم تنهاییهای خزانزدهی من!
ای راز سربهمهر قصههای عاشقانه!
ای بهارِ عاشقان؛ و ای بهارِ عاشق1!
قَدَمت بر آستان کلبههای اشکخورده، خیر مقدم است! خوش آمدی!
1- به قول میلاد؛ «پاییز بهاریاست که عاشق شده است»
+ مرتبط: پاییز نوشتهی قبلی (1393)
دیروز برای تعمیر یکی از شیرهای خانه، به یک پیچ خاص نیاز داشتم. کوچک بود و خیلی چیز عجیبی نبود، ولی مشابهش را نداشتیم. رفتم سراغ یک مغازهی بورس پوچ و مهره. توضیح دادم و برایم پیچ مد نظرم را آورد. قیمت را پرسیدم که حساب کنم. گفت: «میشود ده تومن، ده تا تک تومنی! که به جایش صلوات بفرست یا صدقه بده.» من هم گفتم که «اشکالی ندارد، مبلغ بیشتری را پرداخت میکنم، به هرحال شما فروشنده هستید.» گفت: «نه؛ صلوات بفرست و برو، یا علی» تشکر کردم و از مغازه خارج شدم. در راه بازگشت به این فکر میکردم که در موقعیتهای مشابه، واقعاً چند درصد فروشندهها راضی به اقدام مشابهی میشوند و مثلاً نمیگویند «صد تومان بده»؛ صد تومان بابت کالایی که در مجموع برای خودش یک دهم این قیمت هم در نیامده. به نظرم معمولاً اینطور حساب میکنند که خریدار نباید چیزی را مفت از مغازه ببرد! و مبلغ کمتر از -مثلاً- صدتومان هم که معنا ندارد!
این نتیجهگیری البته صرفاً یک حدس خام نیست و استقرا هم تأییدش میکند، یعنی چنین مواردی زیاد اتفاق افتاده و مشابهش را دیدهایم؛ خصوصاً در شهرهای بزرگتر. بله؛ شاید بگویید این یک پیچ دهتومانی واقعاً ارزش این حرفها را نداشته؛ ولی باید توجه کرد که این مغازه به جز پیچ و مهره چیز دیگری نمیفروخت که حالا مثلاً ارزشش را داشته باشد! بله، باز شاید بگویید که مشتریهای کلان و عمده هم دارد، اما باز باید توجه کرد که اگر با چند ده مشتری مثل من همینگونه برخورد کند، از مبلغ قابل توجهی چشم پوشیده است. چشمپوشی از این مبلغ هزینهای است که مغازهدار پرداخت میکند برای چه چیزی؟ معلوم هم نیست! شاید ثواب، شاید محبت به خلق خدا، شاید تمرین سهلگیری در امور مالی وقتی که پای بخشش و گذشت به میان میآید، و شاید هم خاطرهای خوش از خودش در ذهن یک همشهری یا هموطن. هر کدام اینها که باشد، ارزش بیشتری دارد تا سود مالی اندکی که خیلیها ازش نمیگذرند، که به هیچچیز هم بند نیست، و واقعاً هم نمیشود حساب و کتاب جدی و برنامهی لایتخلّفی برایش چید؛ چون نه دخلش کاملاً به دست ماست، و نه البته خرجش؛ أعنی مواردی که برای خرج پیش رویمان قرار میگیرد و پیشبینی نمیکنیم.
*
همان دیروز که به شب رسیده بود، همراه خواهرم در پیادهروی خیابانی راه میرفتیم که دست خواهرم به چیزی کشیده و زخم شد. لازم بود که سریع چسب زخمی تهیه کنم. آن طرف خیابان، کمی آنسوتر یک مغازهی کوچک مواد غذایی به چشمم آمد. سریع پریدم و دویدم و از مغازهدار چسب زخم خواستم، گفت: «ما نداریم، چسب زخم را از داروخانه باید بگیری!» دمغ شدم و داشتم فکر میکردم که حالا داروخانه کجاست! کمتر از یک ثانیه گذشت، که فروشنده ازم پرسید: «چندتا چسب میخواهی؟» گفتم: «یکی». رفت و از جعبهی کمکهای اولیهاش یک چسب زخم برایم آورد؛ و هیچ پولی هم حاضر نشد به خاطرش بگیرد.
موقع برگشت، همان طور که عرض خیابان را میدویدم، لبخند گشودهای هم روی صورتم بود و خدا را شکر میکردم که «مهر» هنوز هم بر دست و زبان مردم این شهر ردپایی دارد...
+ ای کاش، این اتفاقها به جای آنکه نادر باشد و شگفت باشد، بشود قاعدهی رفتارهایمان...
پسرِ جوانِ بیست و چهار ساله به تازگی شده بود نخستین کارمند یک نهاد فرهنگی تازه تأسیس. چیزی نگذشت که دختر دانشجوی خوشذوق هم، به خاطر ویژگیهایی که داشت، به واسطهی یکی از اساتید انقلابیاش به آن مجموعه دعوت شد تا همکاری پارهوقت فرهنگی داشته باشد. کمی بعد، پسر جوان که حس میکرد ادامهی زندگیاش با آن دختر میتواند خیلی بهتر باشد، با وساطت مدیر مجموعه، که روحانی شناختهشده و مورد اعتمادی هم بود، قدم پیش گذاشت و ازدواج کرد؛ ازدواج مبارکی که یکی از نتایج مبارکش، ولادت پسری بود که الان دارد این مطلب را مینویسد.
پسرِ جوانِ بیست و چهار ساله چند سالی بود که دانشجوی شهر ما شده بود. زمانهای فراغتش را به کار پارهوقت در یک مؤسسهی آموزش قرآن میگذراند. من خردسالی بیش نبودم که در کلاسهای آن مؤسسه شرکت میکردم. برای رفت و آمد، خواهرم مرا همراهی میکرد. پسرِ جوانِ بیست و چهار ساله در همین رفت و آمدها تصمیمی گرفت. و بالاخره در همان بیست و چهار سالگی با خواهرم ازدواج کرد.
پسرِ جوانِ بیست و چهار ساله، در سفری که یکی از خویشانِ نسبتاً دورِ تهرانی ما به یزد داشتند و چند روزی مهمان ما بودند، توجهش به دختر جوان آن خانواده جلب شد. طولی نکشید که ما هم راهی سفر شدیم به سمت قم و تهران، و در آن سفر به بازدید خانوادهی تهرانی رفتیم و مهمانشان شدیم. در همین رفت و آمدها، برادرم و دختر خانوادهی فامیل، ویژگیهای مشترکی را در یکدیگر یافتند و بالأخره برادرم بیست و چهار ساله بود که با زنداداشم ازدواج کرد.
پسرِ جوانِ بیست و چهار ساله، در یک پژوهشگاه فنی مهندسی مشغول کار شده بود. روزی دختر جوانی برای ارائه و بررسی یک طرح علمی به پژوهشگاه مراجعه کرد. مدیر پژوهشگاه دختر جوان را به واحدِ آقا بهنام معرفی کرد. بهنام پیگیری مسئله را عهدهدار شد و ارتباطی علمی و کاری بین دو نفر شکل گرفت. من خیلی نمیدانم، فقط میدانم که مدتی بعد، رفیق قدیمیام، بهنام، که بیست و چهار سال داشت، با آن خانم ازدواج کرد.
پسرِ جوانِ بیست و چهار ساله گاهی با خودش خیال میکرد که لابد بیست و چهار سالگی ویژگی خاصی دارد! میگفت شاید در یکی از روزهای بیست و چهار سالگی برای او هم اتفاقی غیرمنتظره بیفتد و خبری بشود. اما همین امروز، آخرین دقیقههای بیست و چهار سالگی را هم پشت سر گذاشت. بله؛ من، همین امروز، با بیست و چهار سالگیام خداحافظی کردم...
+ خدا خدا میکنم تولدم برای خانواده و دوستان و آشنایان و دیگران، اتفاق مبارکی بوده باشد... انشاءالله.
+ اگر زحمتی نیست، یک فاتحه برای پسر جوان بند اول بخوانید، با یک صلوات.
خبر را که تلفنی از محمد گرفتم، بلافاصله رفتم سراغ علیرضا. گوشهی حال نشسته بود. رو بهرویش نشستم. دستهای رنگپریدهاش را گرفتم و خواستم با این خبر خوب خوشحالش کنم. گفتم: «سلام آقا پسرم، یه خبر خوبِ خوب! اگه گفتی؟! اگه گفتی میخوایم کجا بریم؟»
علیرضا لبخند زد و سر تکان داد که یعنی نمیداند. باز هم، مثل هر وقت دیگری، حرکات سر و صورت را بر کلمهها ترجیح داد. انگار با حرف زدن میانهای نداشت. نمیفهمیدم دمغ است یا آرام. شاید هم میفهمیدم، ولی با خودم رو راست نبودم.
گفتم: «خب حدس بزنه پسرِ مامان...»
لبهایش از هم باز شد و خندید، کمی بالا را نگاه کرد که یعنی دارد فکر میکند، و بعد گفت: «میخوایم بریم پایین؟ لب باغچه؟ پیش گلها؟»
آرام خندیدم. گفتم: «مامان قربون آقا علیرضاش بره..» ولی ادامه ندادم. جوابش کمی حالم را گرفت. چرا بهترین خبر خوب برای یک بچهی هشت-نُه ساله رفتن دوباره و صدباره پیش گلهای باغچه است؟ با خودم گفتم «بیچاره دل بچهام. چهقدر در این چاردیواری تنگ و تاریک بهش سخت میگذره. باید ببرمش بیرون. باباش نزدیک غروب میآد. اگه بشه ترتیبی میدم که امشب بریم پارک. ولی فعلاً نباید به علیرضا چیزی بگم که دل نبنده، شاید نشد.»
این «شاید نشد»، مرا از دست خودم دلخور کرد.
بلند شدم تا حاضر شوم و با هم برویم در حیاط چرخی بزنیم.
*
به آسانسور که رسیدیم، گفتم: «آقا علیرضا؟ گلهای توی باغچه رو که هر روز میبینی، میخوایم بریم یه جای خیلی خوب. یه جایی که خیلی خیلی خوبه و دوستش داری...»
صورت علیرضا را نمیدیدم. وارد آسانسور که شدیم، آمدم روبهرویش. نشستم. دستی به سرش کشیدم. دستی هم روی پاهای نحیفش. چیزی نمیگفت. فقط با یک آرامش تکراری لبخند میزد. مواظبت میکردم که گریهام نگیرد. بچه است. دلش میشکند. آسانسور که پایین رسید، ناچار دوباره رفتم پشت سرش. اصلاً شاید اینطوری بهتر بود. شاید آن روز، اینطوری راحتتر میتوانستیم با هم حرف بزنیم. گفت: «مامان؟ زود بریم پیش گلها... گلها منتظرن. چون تکون نمیتونن بخورن. دلشون میگیره. باید برم باهاشون حرف بزنم.»
پشت سرش بودم. میتوانستم کمی بیصدا اشک بریزم.
رسیدیم دم باغچه، کنار محمدیها. اشکهایم را پاک کردم و کنارش، روی زمین نشستم. کمی به گلها خیره خیره نگاه کرد، مثل هر روز. بعد رو کرد سمت من. گفت: «مامان؟ چرا گلها نمیتونن راه برن؟»
خدایا، چه سؤالهایی میپرسد این بچه! هر روز سختتر از روز قبل! دوباره باید جوابهای تکراری میدادم؟ چیزی نگفتم. دو مرتبه پرسید. گفتم: «چون... خب چون اینطوری حتماً برای گلها بهتر بوده. خدا میدونه برای کی چی خوبه، چی خوب نیست. حتماً خدا گلها را بیشتر از اندازهای که تو دوست داری دوست داره، همونطور که تو رو بیشتر از اندازهای که من دوست دارم، دوست داره»
کلهام پر از فکر و خیال بود. یعنی دل بچهام به این خوش بود که گلها هم نمیتوانند راه بروند؟ دلم نمیخواست این حرفها ادامه پیدا کند. برگشتم سر همان حرفهای قبلی. گفتم «ولی نگفتی کجا میخوایم بریمها»
صورتش را سمت من گرداند. لبخند داشت و با شیطنتی دوستداشتنی گفت: «خب، من که نمیدونم. شما بگید.»
ویلچیر را کمی چرخاندم و روبهرویش، روی زانوها ایستادم. صورتم را بردم نزدیک صورتش. دستهایم را روی شانههایش گذاشتم و پیشانیم را روی پیشانیش، و آهسته، با صدای بیجوهرهای گفتم: «مشهد، حرم امام رضا.»
همانطور که من گفته بودم، آهسته؛ ولی با کمی هیجان گفت: «وااای، حرم امام رضا، آخ جون..»
خندیدم. ذوق کردم از ذوق کردنش.
پرسید: «کی میریم؟»
گفتم «خیلی زود، همین چند روز دیگه. با هواپیما میریم. با بابا.»
قدری سکوت بینمان گذشت. دلم به لبخندش خوش بود. امیدوار بودم که خوشحالش کرده باشم. کمی دلم آرام شده بود، که یکهو پرسید: «مامان؟ امام رضا من رو شفا نمیده؟»
از سؤالش جا خوردم. یک لحظه دستپاچه شدم. اول چیزی نگفتم. داشتم فکر میکردم تا جواب درستی پیدا کنم. کمی گذشت. بالاخره باید جواب میدادم. گفتم «من نمیدونم مامانی... من که نمیدونم. از خود امام رضا بپرس.» نمیخواستم جوابهای گنده گنده بدهم، نمیخواستم حرفهایم لحنی شبیه نصیحت بگیرد، ولی چیز دیگری گیر نیاوردم. ادامه دادم که «ببین علیرضا، خیلیها پا داشتن و راه رفتن و جاهای بد رفتن. رفتن سمت جهنم و آخرش هم افتادن تو آتیش جهنم. اگر نمیتونستن راه برن، میرفتن بهشت. پسر خوشگلم، ما که نمیدونیم چی برامون خوبه، چی نیست. اگه امام رضا ببینن خوبه که تو هم بتونی راه بری، حتماً شفا میدن. ولی خیلی چیزا هست که ما نمیدونیم، خب؟»
سرش را به یک طرف کج کرد و چشمی به هم زد و خیلی کوتاه گفت: «خب.»
نمیدانستم جواب خوبی دادهام یا نه. نمیدانستم چه بگویم. حرفم را دنبال کردم: «ولی مهم اینه که چه امام رضا تو رو شفا بده، چه شفا نده؛ چه مشکلهای ما رو رفع کنه، چه رفع نکنه، ما دوستش داریم، خیلی دوستش داریم، مگه نه؟» علیرضا جوابی نداد. من هم منتظر نماندم. صورتش را بوسیدم و بلند شدم تا ویلچیر را حرکت بدهم و قدری دور حیاط بچرخیم. جواب ندادنش مرا به خاطر حرفی که زده بودم نگران کرده بود.
راه که افتادیم، گفت: «مامان، من و امام رضا خیلی همدیگه رو دوست داریم، برای همینه که اسممون هم مثل هم دیگهس.»
پشت سرش بودم. میتوانستم بیصدا اشک بریزم...
*
دختر جوان به حرفهای همسرش گوش نمیداد، و لابد همه به او حق میدادند؛ چون که همسرش در حق او به قدر کافی محبت نمیکرد.
پسر جوان در حق همسرش به قدر کافی محبت نمیکرد، و لابد همه به او حق میدادند؛ چون که همسرش به حرفهای او گوش نمیداد.
این دور باطل ادامه پیدا کرد؛ و پس از اندکی، خط قرمز بطلان کشید بر خوشبختیِ نهانشده پشت فداکاریهایی که زیر دست و پای غرور و خودخواهیِ ناشی از بیعقلی جانباخته بودند.
و تمام.
نخستین اصلی که در هر پژوهش بنیادین باید دانست
-حتی پیش از بداهت امتناع اجتماع نقیضین-
این است که «فاقد شیء مُعطی شیء نمیشود».
بله. بیمایه فطیر است آقا.
از یک کودک بخواهید تا با مقوا و چسب و ماژیک، یک کاردستی گوشی تلفن همراه هوشمند درست کند. به احتمال زیاد از نظر طراحی محصول یادشده شباهت قابل توجهی به گوشیهای اپل خواهد داشت! خب، حالا میتوانید از شرکت اپل شکایت کنید که طرح آیفون را از کاردستی کودک یادشده تقلید کرده است!
باور نمیکنید؟ حالا عرض میکنم خدمتتان...
گویا دادگاه پکن، اپل را به خاطر کپیبرداری از طراحی ظاهری یک گوشی زپرتی چینی که نام و نشانش را احتمالاً هرگز نشنیدهاید، محکوم کرده و فروش آیفون را در چین ممنوع نموده، که ظاهر iPhone 6 را یک شرکت چینی قبلاً طراحی کرده بوده است!
واقعیت این است که اپل همواره به طراحی بسیار ساده و در عین حال زیبا اهمیت میداده و سادگی از اصول طراحی او بوده است؛ دقیقاً همان نکتهای که اغلب طراحان صنعتی از آن میگریزند تا محصولات چشمگیرتری طراحی و تولید کنند. شاید اصلاً یکی از رازهای جذابیت اپل همین طراحی ساده و موقرش باشد. در هر صورت طرح ظاهری آن، هیچ پیچیدگی خاصی ندارد، و هیچوقت هم نداشته است. به راستی این طراحی سادهی ساده، این تختهی بیهیچ آرایه و خم و قوس، اَپل مثلاً چه چیزش را خواسته باشد از دیگری تقلید کند؟! (اصلاً شما اگر ببینید، شباهت آن گوشی چینی به اپل همانقدر است که شباهت همهی گوشیهای همراه دیگر به همدیگر!)
احتمالاً نکته را گرفتهاید! توجه دارید که چین برای اَپل -صرفاً- در خود چین تعیین تکلیف کرده و اینطور نبوده که به دادگاه جهانی شکایت کرده باشد.
بله، به نظر میرسد مسئله آنجاست که -هرچه باشد- اَپل سومین فروشندهی گوشی تلفن همراه در چین بوده، و یک برند خارجی است، و -اگرچه در خود چین مونتاژ میشود- به هر تقدیر عرصه را بر طراحان صنعتی و مهندسان کشورش تنگ میکند، و مشتی ارز را نیز از آن کشور خارج میسازد.
و چین مثل ایران نیست که وقتی تولیدکنندهی داخلیش دست و پا میزند، همچنان بیلبوردهای شهرهایش پر از طرحهای تبلیغاتی برند1های بیگانه باشد2؛ و تعرفههای واردات در مناطق آزاد و عدم کنترل درست و درمان ورود کالا؛ گوشیهای قاچاقی و محصولات خارجی را به مصاف دسترنج مردم کشورش بکشاند، و تولیدکنندهی داخلی را به خاک سیاه بنشاند.
1- «بنده از این کلمهی برند هم خیلی بدم میآید.» رهبر معظم انقلاب.
2- ولو برندهایی که در داخل مونتاژ میشوند! طراحی بومی و تولید داخلی -هرچند حداقلی باشد- از مونتاژ محصولی که همه چیزش وابستگی است بهتر است. عرض کردم که چین خودش مونتاژ کنندهی آیفون است. فتأمل جیّداً.
* فکر نمیکنم عنوان نیازی به توضیح داشته باشد. اینبار هم که مال همسایه واقعا غاز است، آمدهاند که همسایه غاز را از روی مرغ آنها کپی برداری کرده!
داشتم خواب میدیدم که کنارش هستم. با هم هستیم. دستش را میگرفتم. با هم قدم میزدیم. میدویدیم در دشت، حرف میزدیم، میخندیدیم. خوشحال بودم. خیلی خوشحال. در کنارش آرام بودم، آرامش داشتم، سرمست بودم. کیف میکردم و هیچ غصهای نداشتم.
همان موقع، یک نفر داشت بیدارم میکرد. اصرار داشت که بیدار شوم. ولی من دلم نمیخواست از این رؤیای شیرین دل بکنم. دلم نمیخواست او را رها کنم، دلم نمیخواست از دست بدهمش.
ولی یک نفر اصرار داشت که مرا بیدار کند...
دلم برایش تنگ میشد. نمیخواستم این رؤیا تمام شود. میخواستم برای همیشه در آن بمانم. خیلی خوب بود. خیلی خوب بود، حیف بود که این لحظههای رؤیایی از دست بروند، حیف بود...
ولی یک نفر اصرار داشت که مرا بیدار کند. تکانم میداد و مدام اسمم را میآورد. مقاومت فایدهای نداشت. بالاخره بیدار شدم. چشمهایم را باز کردم و دیدم کنارم نشسته. خودش بود! خودش کنارم نشسته بود. کنار من. کنار خودِ من! باورت میشود؟
یک کار پژوهشی خیلی جمع و جور را برای گرفتن بخشی از نمرهی درسی پایانترم باید انجام میدادم. تقریباً یک هفتهی کامل کارهایم را تعطیل کردم و برایش زمان گذاشتم و نسخهی اولیهای آماده کردم که مورد تأیید قرار گرفت، و لازم بود تا قدم نهایی را هم بردارم و یک بازنویسی و حذف و اضافه و تکمیل منابع انجام دهم؛ اما متأسفانه این گام نهایی هرگز انجام نشد!
روزها و هفتهها و ماهها، اینکار را به تعویق انداختم، و مثل کسی که بعد از کندن کوهی، دیگر رمق بازگشت به خانه را نداشته باشد، به شکل غریبی از بهسرانجامرساندن کار باز مانده بودم.
راستی چرا چندساعت دیگر را خرج این کار نمیکردم تا به پایان برسد؟ چرا اینقدر کارهای وقتگیرتر و شاید دشوارتر را -تازه با اشتیاق- انجام میدادم، ولی از این کار گریزان بودم و هر دفعه به بهانهای مسیرهای منتهی به آن را دور میزدم؟
پیدا کردن پاسخ این سؤالها خیلی سخت نبود. کافی بود برگردم و منشأ تصمیمی را که منجر به آغاز چنین کاری شده بود مورد واکاوی و تأمل مختصری قرار دهم.
انسان برای کارهایی که انجام میدهد «انگیزه» دارد. در اینجا منظورم از انگیزه دقیقاً همان چیزی است که موجب انجام کاری میشود، با این حساب هیچ کاری نیست که انسان انجام دهد ولی برای آن انگیزه نداشته باشد.
انگیزههایی که برای کارهای خوب(1) وجود دارند، دو دسته هستند؛ درونی و بیرونی.
غیر از علاقه و دغدغه، فکر نمیکنم انگیزهی دیگری را بشود درونی دانست.
عاشق
همهی نیتهایش خالص است،
خالصِ خالص،
پاک و بیشائبه،
«قربة الی المعشوق»
همان چند دقیقه بعد عقدمان بود و داشتم برای اولین بار با خیال راحت به آن لبخندهای دلنشینت نگاه میکردم. سرت را پایین انداخته بودی و هنوز خجالت میکشیدی نگاهم کنی. ناگهان سر بالا آوردی و چشم در چشمم انداختی و بیمقدمه گفتی دلت میخواهد بشوم همسر شهید! یادم میآید که جا خوردم و همان وقت گفتم که گفتن این چیزها جایش آنجا نیست، به این زودی؟ بیانصافی است آخر!
تازه دلم به تو بند شده بود. به همان زودی دم از رفتن میزدی... باشد، قبول! من هم عاشق شهدا بودم، درست. به شهدا میبالیدم و افتخار میکردم. ولی تو برایم فرق داشتی. نمیتوانستم دوریات را تحمل کنم. با حرفت دلم گرفت. وقتی دیدی حالم عوض شده، خیلی زود درستش کردی و گفتی که انشاءالله با هم. من هم خندیدم. گفتم که این خوب است، با هم. دلم آرامتر شد. پیش خودم گفتم خدا کند هر وقت میرویم، با هم باشیم. با هم بمانیم و با هم برویم...
حتماً خوب یادت میآید. وقتی آمده بودی خواستگاری، یکی از همان اولین سؤالهایم این بود که اگر جنگی دربگیرد، مرد میدان هستی یا نه. تو هم مثل همیشه جوابهای نامفهوم و مبهم دادی! گفتی «انشاءالله، ولی مرد میدان زمان امتحان خودش را نشان میدهد، قبلش خیلیها شعار میدهند.» حرفت نگرانم کرد. درست نفهمیدم چه نتیجهای باید بگیرم. دلم بند تو شده بود، نمیخواستم از دستت بدهم. باید زیرکیهای دخترانهام را به کار میگرفتم تا از دستم نروی! نمیدانستی که حرفهایت، صدایت، مرامت، اخلاقت، هدفهایت، همهچیزت چهقدر مرا دیوانهی تو کرده بود. خدا را شکر بلد بودم طوری رفتار کنم که برای خودم بمانی، ولی نفهمی که چهقدر میخواهمت! من کار خودم را خوب بلد بودم! تازه داشتم برایش نقشهها میکشیدم. اما این حرفی که زدی دو دل شدم. نمیفهمیدم آخرش کدام طرفی. خلاصه گذشت و عقد کردیم. همان شب عقدمان که آرزو کردی همسر شهید بشوم، خیالم راحت شد. هم خوشحال شدم و هم ناراحت. ناراحتیام به خاطر آن بود که انتظار چنین حرفی نداشتم به آن زودی. بدجوری هم گفته بودی آخر. ربطش دادی به من. گفتی من بشوم همسر شهید. یعنی تنها بشوم؟ یعنی تو بروی، من بمانم؟ دلم، در همان حالی که ذوق هم داشت، گرفت! خوشحال بودم که تو همان مرد میدان هستی و از شیطنتهایت بوده که قبلاً رو نکردی؛ ولی ناراحتم میکرد که تصور کنم روزهایم را بدون تو...
گفتی «انشاءالله با هم». آرام شدم، اما نگذاشتی این آرامش چند لحظه بیشتر دوام داشته باشد. گفتی: «البته خانمجان، اجر همسر شهید هم کمتر از شهید نیست...». نمیفهمیدم! اذیتم میکردی! شیطنت میکردی و حال تازه عروست را نمیفهمیدی. عزیز دل! نمیدانستی چه داری بر سر دلم میآوری. پیش خودم میگفتم بلد نیستی با لطافتهای قلب یک دختر چهطور رفتار کنی! زیاد بیگدار به آب میزدی و من شوخیهایت را از جدیها تشخیص نمیدادم...
آن شب، خلاصه خودم را راحت کردم. گفتم ان شاء الله جنگی نمیشود اصلاً! تو وظیفهات چیزهای دیگری است. پیش خودم میمانی و با هم کارهایی میکنیم که خوب است و باید. آن شب، هرگز فکرش را نمیکردم که چنین روزهایی هم برسد، آنهم به این زودی. چنین روزهایی که سؤالهای مرا در خواستگاری به یادم بیاوری و بگویی حالا وقت امتحان است. بگویی که باید بروی و متقاعدم کنی که راضی شوم به رفتنت... تو مطمئن بودی و راهت را انتخاب کرده بودی، ولی من هنوز مثل تو مطمئن نبودم. حق بده! برایم سخت بود. البته که به تو افتخار میکردم، این که باشم همسر یک مدافع حرم؛ ولی برایم سخت بود که تو بروی و من بمانم. کاش میشد که با هم برویم...
عزیز دلم، یادت میآید که دراز کشیده بودی، آمدم کنارت نشستم؟ همان روزهای اولی بود که رفته بودیم خانهی خودمان. میخواستم... میخواستم ببوسمت، ولی غرورم نمیگذاشت. تو فهمیدی. باهوش بودی. من خوشبخت بودم! دستم را گرفتی، روی قلبت گذاشتی. ضربان قلبت را حس کردم. بعد چشمهایت را به چشمهایم دوختی و یکی از آن لبخندهای دیوانهکنندهات هدیهام کردی. بعد هم دستم را گذاشتی روی لبهایت، نفسهایت به دستم میخورد... چشمهایت را بستی. چشمهایم را بستم...
*
چشمهایم را بستهام... چشمهای بسته اشکهایم را میپوشاند. دراز کشیدهای و کنارت نشستهام. میخواهم ببوسمت. هیچ غروری هم در کار نیست. اصلاً دلم میخواهم لبهایم را بگذارم کف پایت، میخواهم باز هم نگاهت کنم، باز هم عطر نفسهایت را ببویم. میخواهم فدایت شوم! اما طاقت ندارم این پارچه را کنار بزنم. به خدا طاقت ندارم. چه طور نزدیکتر بیایم؟ باورم نمیشود... کنارت نشستهام، ولی تو دیگر دستم را نمیگیری. چرا نمیگیری؟! دیگر ضربان قلبت را حس نمیکنم... انگشتهایم گرمی نفسهایت را حس نمیکند. دیگر چشمهایت؛ آن چشمهای آسمانی زیبایت... دلم تنگ میشود برایشان که دیگر به من نگاه نمیکنند، دلم تنگ میشود برای لبخندهایت، برای شهدهای خشکیدهی لبهایت، برای ضربانهای عاشقی قلبت، که حالا از هیچ کدام خبری نیست...
چه داری بر سر دلم میآوری؟ ببین که هنوز هم بلد نیستی با لطافتهای قلب یک دختر چهطور رفتار کنی! تو که همیشه هوای دلم را داشتی عزیز من، غمگین که بودم کنارم مینشستی، آرامم میکردی، دست در موهایم میکشیدی، اشکهایم را پاک میکردی... حالا چرا صدای گریهام را نمیشنوی؟ چرا اشکهایم را نمیبینی؟ تا کی منتظرت بمانم؟ تا کی برای دوباره دیدنت صبر کنم؟ با چه چیزی خودم را آرام کنم؟ باید خودت آرامم کنی. بیا... تنهایم نگذار. روزهای سیاهم را بین خوشیهایت، بین آن قهقهههای مستانهات که میگویند، فراموش نکن. حالا که روزهایم را باید با تنهایی انس بدهم، حالا که از آن ملاحتهایت فقط چند عکس برایم باقی مانده، حالا که از خوبیهایت جز خاطراتش چیزی ندارم که دلم را به آن خوش کنم، بیا و مونس شبهای داغدیدهام باش. خودت بیا. من اشکهایم را پاک نمیکنم، مگر با دستهای تو، دستهای تو که دستم را بگیرد و پای چشمهایم بکشد...
ببین قصهی آرزوهایمان به کجا رسید. تو از اول هم پیش خدا عزیزتر بودی! حرفت را میخواند. تو را بیشتر دوست داشت. من برای فرداهای دو نفره و چندنفرهمان نقشه میکشیدم. میخواستم بیشتر کنارت بمانم. میخواستم همراهت باشم. میخواستم با هم شهید شویم. ولی آرزوهای دور و دراز من ماند، و آن آرزوی تو برآورده شد؛ شدم همسر شهید. خوش به حال آرزوی تو!
دیداری داشتیم با محمدحسین باطنی. دانشآموختهی کارشناسی مهندسی کامپیوتر از دانشگاه صنعتی شریف و دکتری علوم کامپیوتر از دانشگاه پرینستون، که هم اکنون پژوهشگر ارشد دفتر نیویورک گوگل است.
از میان انبوه حرفهای شنیدنی و تأملبرانگیزش، دو نکتهی جالب را دربارهی دانشگاه پرینستون نقل میکنم:
اول اینکه در پرینستون حضور هرگونه مراقبی سر جلسات امتحان ممنوع و خلاف مقررات است. دانشجوها موظفند یک عبارت خاص را بالای برگهی هر امتحان، با دستخط خود بنویسند و امضا کنند، عبارتی که در آن به شرفشان قسم میخورند که هرچه در این برگه نوشتهاند آموختهها و دانستههای خود آنهاست. اگر نوشتن این عبارت را فراموش کنند، برگهی امتحانیشان به هیچوجه تصحیح نخواهد شد. این، تنها اقدامی است که دانشگاه برای جلوگیری از تقلب انجام میدهد.
جالب است که حتی استاد هم اجازهی حضور سر جلسهی امتحان را ندارد؛ چون اگر باشد، به هرحال نوعی مراقب به حساب میآید. حال اگر برای دانشجویی در برگهی سؤال ابهامی وجود داشته باشد، میتواند در حین برگزاری امتحان به دفتر استاد مراجعه کند و سؤالش را بپرسد و بازگردد، و اگر برای کار ضروری دیگری هم نیاز به خروج پیدا کند، میرود و برمیگردد. اصلاً هیچ مراقبی وجود ندارد که بخواهد به دانشجو برای رفتن یا نرفتن اجازه بدهد.
حال اگر به هر طریقی -به رغم عدم مراقبت و سختگیری دانشگاه- تخلفی از سوی دانشجویی ثابت شود، برخوردهایی جدی -همچون اخراج از دانشگاه- را در پی خواهد داشت.
این روش، مرا به یاد منش قضایی شریعت اسلامی میاندازد. به نظرم شبیه است به مصادیق متعددی که در سیرهی معصومین شنیدهایم، حاکی از اینکه اسلام در مواردی که آسیب خطای فرد متوجه جامعه نیست، هیچ اصراری به تجسس و اتهامزنی و کشف فسق پنهان ندارد. برای مثال احکام زناکار را نگاه کنید، اصلاً وضعیت طوری است که انگار میخواهد نتیجه به نفع زناکار تمام شود! یعنی شرایط اثبات جرم و احکام مربوط به شاهدان و دیگر موارد، در وهلهی اول -به جای مچگیری و اصرار بر تنبیه- همه در جهت کتمان مسئله است؛ اما اگر با وجود این اغماض، خطای کسی اثبات شود، لازم است مجازات اسلامی در موردش اجرا شود، که بسیار هم جدی است و شوخی هم برنمیدارد.
به دانشگاه برگردیم. من فکر میکنم برخورد اینچنینی پرینستون یک روش کاملاً اسلامی، تقوا محور و مبتنی بر اعتماد است، که بازدارندگی درونی ایجاد میکند. به دانشجو میگوید قسم خودت را بیشتر از گزارشهای هر مراقبی و تصویرهای هر دوربینی قبول دارم. دانشگاه از اول این را به دانشجویش القا میکند که مثلاً «یک پرینستونی دروغ نمیگوید، یک پرینستونی تقلب نمیکند، یک پرینستونی به مراقب نیازی ندارد، چون یک پرینستونی خودش مراقب خودش هست».
حالا به راستی این روش بیشتر در کاهش تقلبها و افزایش حس مسئولیت تأثیر دارد یا روشهای مچگیرانه و بچهگانهی دانشگاههای کشور ما؟ واقعاً کدام برازندهی دانشگاههای اسلامی است؟ نه، انصافاً؟! به نظر من که پاسخ واضح است!
اما نکتهی دوم مربوط میشود به هویتبخشی دانشگاه به دانشجوها و تلاش برای ایجاد علقهای در دل دانشجویان نسبت به دانشگاه. پرینستون با دانشجویش طوری رفتار میکند که پس از پایان تحصیلات، خود را مدیون دانشگاه بداند و همهجا از دانشگاه به خاطر خوبیهایش به نیکی یاد کند. اصلاً -به قول محمدحسین باطنی- بخشی از هزینههای دانشگاه از طریق کمکهای فارغ التحصیلان گذشته تأمین میشود. برای نمونه، یک هنگکنگی هر سال مبلغ قابل توجهی به این دانشگاه آمریکایی کمک مالی میکند. چرا؟ چون وقتی دانشجوی آنجا بوده، دورهای خاطرهانگیز و به یادماندنی از تحصیل در خاطرش به جای مانده و حالا خودش را مدیون میداند. دانشجویان دانشگاههای آمریکا، به واسطهی نام و نمادها هم که شده، دانشگاهشان بخشی از هویت آنهاست. دوستش دارند و حتی نسبت به آن عِرق پیدا میکنند، و در نتیجه با افتخار برای سربلندیاش زحمت میکشند.
کافی است! بیهیچ حرف اضافهای، اینها را میگذارم کنار انبوه واگویهها و دردلهایی که از دانشجوهای بهترین دانشگاههای تهران شنیدهام، که گویی میخواهند از دانشگاههایشان فرار کنند و هرگز به آن بازنگردند، تا مبادا تلخیهای خاطرات بیتوجهیها و سهلانگاریها و گیر و گورهای بیهوده و نادیدهگرفتنهای چیزهای مهم و اهمیتدادن به چیزهای پیش پا افتاده و امثال آن برایشان تازه شود.