روز چهارشنبهی هفتهی گذشته یعنی دقیقاً دوازدهم بهمن ماه بود و یک روز بعد از آخرین امتحان پایان ترم سوم دانشگاهی ما.
برای گشت و گذاری و کاری تنها زدهبودم بیرون.
دم یکی از ایستگاههای یکی از خطوط سامانهی اتوبوسهای به اصطلاح تندرو ایستاده بودم و مثل آدمهای اینطرف و آنطرفم، منتظر رسیدن یکی از همین تندروها.
هوای جالبی بود و اندک اندک و هراز گاهی قطرهآی باران از دست آسمان بر زمین میچکید.
پیرمردی به دیگری گفت: «نگاه کن چه وضعیه! نه درست باران میبارد، نه درست بند میآید!»
آن مرد که همان دیگری بود جواب داد: «بالا مال خود اوست، پایین هم مال خودش! اختیار هر دو هم به دست خودش است و ما هم هیچکارهایم. ما فقط باید شکر کنیم. خودش بهتر میداند چه باید بکند.»
لبخندی زدم و از این طرز نگاه خیلی خوشم آمد. برگشتم و به چهرهاش نگاهیکردم. آرام بود و لبخند میزد. لباس ساده و چروکهای صورتش نشانمیداد خیلی هم مرفه نیست و وضع زندگی معمولیای دارد.
بالأخره اتوبوس آمد و نوبت به ما رسید تا تواناییمان را در چپاندن خودمان میان جمعی انسان فشردهشده نشان دهیم. به هر سختی و زور و ضربی بود سوار شدیم. پیرمرد هم سوار شد. آن دیگری خوشبین هم سوار شد.
در اتوبوس مردی از این وضع اتوبوسها گله میکرد و میگفت: «اینقدر که باید معطل بمانیم، بعدش هم اینجور جای تنگ و سختی...»
مرد خوش بین لبخندی زد و گفت: «اینجوریش هم خوبه. اگر زود به زود اتوبوس بیاد و خلوت هم باشه، دیگه خیالت راحته. هیچ نگرانی و جنب و جوشی نداری. اون وقت دیگه زندگی بی معنی میشه. ولی حالا یه خرده صبر میکنی، انتظار میکشی، بعد اتوبوس شلوغ که میآد سعی و تلاش میکنی تا سوار بشی؛ اینها کمک میکنه که تنبل نشی و از پا نیفتی. اون وقت زندگیت نشاط پیدا میکنه.»
مرد دقیقا مقابل من ایستاده بود.
با لبخندی به چهرهاش نگاه میکردم و با تأیید سر زیبا نگریاش را آفرین میگفتم.
مرد نگاهی به من کرد و گفت: «الآن اوضاع خیلی خوب شده. من زمان جوانی که سرکار می رفتم، با وجود آن که خیلی هم خلوت بود از اینهمه ترافیک خبری نبود، دو ساعت طول میکشید تا به محل کارم برسم، وقتی هم که میرسیدم ده دقیقه یه ربع دیر شده بود. روم نمیشد تو صورت صاحبکارم نگاه کنم. در عوض آخر ساعت کاری، اگه ده دقیقه دیر کردهبودم، یه ربع اضافه وا میستادم، اگه یه ربع دیر شده بود، بیستدقیقه اضافهتر کار میکردم.
ولی الان با این بزرگراهها و اتوبانها دیگه خیلی خوب شده. همین اتوبوس و مترو هم اگه نبود نمیشد تحمل کرد. همین اتوبوس خیلی مشکلات رو کم تر کرده.»
دیگه اتوبوس به ایستگاهی که باید پیاده میشدم رسیده بود. از مرد عذرخواهی کردم و پیاده شدم.
با خودم گفتم چهقدر آرام و خوش زندگی کردن آسان است. فقط کافی است به جای آن که بدی های دیگران را ببیینی و خوبیهای خودت را، خوبیهای دیگران را ببینی و بدیها و کوتاهیهای خودت را، هرچند مثل همان ده دقیقه، سهوا باشد، هرچند کم و کوچک باشد. مهم این است که کوتاهی کردهایم و باید جبران کنیم و به خاطر اینکوتاهی خجالت بکشیم به صورت صاحبکارمان نگاهکنیم...