زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

۲۸ مطلب با موضوع «زندگی» ثبت شده است

آیا در دنیا کاری به اهمیت و بزرگی شاد‌کردن قلب کوچک و پاک بچه‌ها داریم؟

کاری آن‌قدر مهم که پیامبر خدا در کوچه‌ها برایش وقت صرف کند،

و آن‌قدر بزرگ که امیر مؤمنان به خاطرش بر زمین زانو بزند و ادای چارپایان را درآورد؟!

 

 

خدایا، این توفیق‌های بزرگ را از ما دریغ نکن!

موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۴
طاها

دیروز برای تعمیر یکی از شیرهای خانه، به یک پیچ خاص نیاز داشتم. کوچک بود و خیلی چیز عجیبی نبود، ولی مشابهش را نداشتیم. رفتم سراغ یک مغازه‌ی بورس پوچ و مهره. توضیح دادم و برایم پیچ مد نظرم را آورد. قیمت را پرسیدم که حساب کنم. گفت: «می‌شود ده تومن، ده تا تک تومنی! که به جایش صلوات بفرست یا صدقه بده.» من هم گفتم که «اشکالی ندارد، مبلغ بیش‌تری را پرداخت می‌کنم، به هرحال شما فروشنده هستید.»  گفت: «نه؛ صلوات بفرست و برو، یا علی» تشکر کردم و از مغازه خارج شدم. در راه بازگشت به این فکر می‌کردم که در موقعیت‌های مشابه، واقعاً چند درصد فروشنده‌ها راضی به اقدام مشابهی می‌شوند و مثلاً نمی‌گویند «صد تومان بده»؛ صد تومان بابت کالایی که در مجموع برای خودش یک دهم این قیمت هم در نیامده. به نظرم معمولاً این‌طور حساب می‌کنند که خریدار نباید چیزی را مفت از مغازه ببرد! و مبلغ کم‌تر از -مثلاً- صدتومان هم که معنا ندارد!

این نتیجه‌گیری البته صرفاً یک حدس خام نیست و استقرا هم تأییدش می‌کند، یعنی چنین مواردی زیاد اتفاق افتاده و مشابهش را دیده‌ایم؛ خصوصاً در شهرهای بزرگ‌تر. بله؛ شاید بگویید این یک پیچ ده‌تومانی واقعاً ارزش این حرف‌ها را نداشته؛ ولی باید توجه کرد که این مغازه به جز پیچ و مهره چیز دیگری نمی‌فروخت که حالا مثلاً ارزشش را داشته باشد! بله، باز شاید بگویید که مشتری‌های کلان و عمده هم دارد، اما باز باید توجه کرد که اگر با چند ده مشتری مثل من همین‌گونه برخورد کند، از مبلغ قابل توجهی چشم پوشیده است. چشم‌پوشی از این مبلغ هزینه‌ای است که مغازه‌دار پرداخت می‌کند برای چه چیزی؟ معلوم هم نیست! شاید ثواب، شاید محبت به خلق خدا، شاید تمرین سهل‌گیری در امور مالی وقتی که پای بخشش و گذشت به میان می‌آید، و شاید هم خاطره‌ای خوش از خودش در ذهن یک هم‌شهری یا هم‌وطن. هر کدام این‌ها که باشد، ارزش بیش‌تری دارد تا سود مالی اندکی که خیلی‌ها ازش نمی‌گذرند، که به هیچ‌چیز هم بند نیست،‌ و واقعاً هم نمی‌شود حساب و کتاب جدی و برنامه‌ی لایتخلّفی برایش چید؛ چون نه دخلش کاملاً به دست ماست، و نه البته خرجش؛ أعنی مواردی که برای خرج پیش رویمان قرار می‌گیرد و پیش‌بینی نمی‌کنیم.

 

*

 

همان دیروز که به شب رسیده بود، همراه خواهرم در پیاده‌روی خیابانی راه می‌رفتیم که دست خواهرم به چیزی کشیده و زخم شد. لازم بود که سریع چسب زخمی تهیه کنم. آن طرف خیابان، کمی آن‌سوتر یک مغازه‌ی کوچک مواد غذایی به چشمم آمد. سریع پریدم و دویدم و از مغازه‌دار چسب زخم خواستم، گفت: «ما نداریم، چسب زخم را از داروخانه باید بگیری!» دمغ شدم و داشتم فکر می‌کردم که حالا داروخانه کجاست! کم‌تر از یک ثانیه گذشت، که فروشنده ازم پرسید: «چندتا چسب می‌خواهی؟» گفتم: «یکی». رفت و از جعبه‌ی کمک‌های اولیه‌اش یک چسب زخم برایم آورد؛ و هیچ پولی هم حاضر نشد به خاطرش بگیرد.

موقع برگشت، همان طور که عرض خیابان را می‌دویدم، لب‌خند گشوده‌ای هم روی صورتم بود و خدا را شکر می‌کردم که «مهر» هنوز هم بر دست و زبان مردم این شهر ردپایی دارد...

 

+ ای کاش، این اتفاق‌ها به جای آن‌که نادر باشد و شگفت باشد، بشود قاعده‌ی رفتارهایمان...

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۳۲
طاها

دختر جوان به حرف‌های همسرش گوش نمی‌داد، و لابد همه به او حق می‌دادند؛ چون که همسرش در حق او به قدر کافی محبت نمی‌کرد.

پسر جوان در حق همسرش به قدر کافی محبت نمی‌کرد، و لابد همه به او حق می‌دادند؛ چون که همسرش به حرف‌های او گوش نمی‌داد.

 

این دور باطل ادامه پیدا کرد؛ و پس از اندکی، خط قرمز بطلان کشید بر خوشبختیِ نهان‌شده پشت فداکاری‌هایی که زیر دست و پای غرور و خودخواهیِ ناشی از بی‌عقلی جان‌باخته بودند.

و تمام.

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۰۷:۱۹
طاها

یک کار پژوهشی خیلی جمع و جور را برای گرفتن بخشی از نمره‌ی درسی پایان‌ترم باید انجام می‌دادم. تقریباً یک هفته‌ی کامل کارهایم را تعطیل کردم و برایش زمان گذاشتم و نسخه‌ی اولیه‌ای آماده کردم که مورد تأیید قرار گرفت، و لازم بود تا قدم نهایی را هم بردارم و یک بازنویسی و حذف و اضافه و تکمیل منابع انجام دهم؛ اما متأسفانه این گام نهایی هرگز انجام نشد!

روزها و هفته‌ها و ماه‌ها، این‌کار را به تعویق انداختم، و مثل کسی که بعد از کندن کوهی، دیگر رمق بازگشت به خانه را نداشته باشد، به شکل غریبی از به‌سرانجام‌رساندن کار باز مانده بودم.

راستی چرا چندساعت دیگر را خرج این کار نمی‌کردم تا به پایان برسد؟ چرا این‌قدر کارهای وقت‌گیرتر و شاید دشوارتر را -تازه با اشتیاق- انجام می‌دادم، ولی از این کار گریزان بودم و هر دفعه به بهانه‌ای مسیرهای منتهی به آن را دور می‌زدم؟

پیدا کردن پاسخ این سؤال‌ها خیلی سخت نبود. کافی بود برگردم و منشأ تصمیمی را که منجر به آغاز چنین کاری شده بود مورد واکاوی و تأمل مختصری قرار دهم.


 

انسان برای کارهایی که انجام می‌دهد «انگیزه» دارد. در این‌جا منظورم از انگیزه دقیقاً همان چیزی است که موجب انجام کاری می‌شود، با این حساب هیچ کاری نیست که انسان انجام دهد ولی برای آن انگیزه نداشته باشد.

انگیزه‌هایی که برای کارهای خوب(1) وجود دارند، دو دسته هستند؛ درونی و بیرونی.

  •  انگیزه‌های درونی محرک‌هایی هستند که ریشه در «علاقه‌ها» و «دغدغه‌ها»ی انسان دارند.
  • مقصود من از علاقه چیزی است که انسان از گذران وقت در مورد آن احساس خستگی نمی‌کند و می‌تواند ساعت‌ها بدون وقفه و با اشتیاق، طوری به آن‌کار بپردازد که خستگی را اصلاً حس نکند و اتفاقاً لذت زیادی هم ببرد.
  • از دغدغه هم مقصودم موضوع یا مسئله‌ای است که به ارزش‌های معنوی انسان گره می‌خورد و فکر او را در اغلب اوقات به خود مشغول می‌کند.

غیر از علاقه و دغدغه، فکر نمی‌کنم انگیزه‌ی دیگری را بشود درونی دانست.

  • اما انگیزه‌های بیرونی طیف گسترده‌ای دارند. نیازهایی که انسان را مجبور به انجام کارهایی می‌کند که نه به آن‌ها علاقه دارد و نه برایش دغدغه، و یا کارهایی که از سوی دیگران بر انسان تحمیل می‌شود، به طوری که یا نمی‌تواند از آن سرباز بزند و یا به خاطر تبعاتش ترجیح می‌دهد که بپذیرد، از نظر من نمونه‌هایی از انگیزه‌ی بیرونی هستند.

 

  • کارهایی که انسان انجام می‌دهد، گاهی صرفاً ناشی از انگیزه‌های درونی است، مثلاً هنرمندی که برای پر کردن اوقات فراغتش اثر هنری خلق می‌کند و دانشمندی که صرفاً برای یافتن پاسخ سؤالش، ساعت‌ها به مطالعه و پژوهش می‌پردازد.
  • از سوی دیگر، گاهی کار انسان صرفاً محرکی از جنس انگیزه‌های بیرونی دارد، مثل کار کارگری که به خاطر نیازهای مالی و نبود شرایط مساعد اقتصادی به کار سخت و درآمد کم تن می‌دهد.
  • اما برخی از کارها تلفیقی است از این دو، مثلاً هنرمندی که ساعت‌های زیادی را صرف کار هنری مطابق سلیقه‌ی فرد دیگر (مسئول یک نهاد) می‌کند تا نیاز مالی‌اش را برطرف کند، یا پژوهشگری که هم‌سو با مسئله‌ی فکری خودش، موضوعی را برای پژوهش سفارش می‌گیرد تا درآمدی کسب کند. هر کسی که شغلی در ارتباط با علاقه‌هایش داشته باشد، نمونه‌ای از این دسته است که ترکیبی از انگیزه‌های درونی و بیرونی، محرک اوست.

 

  • حال، اگر کار -خوب-ی که انسان انجام می‌دهد صرفاً محرک‌ بیرونی داشته باشد، عذاب‌آور و سوهان روح خواهد بود. به نظرم بخش عظیمی از ناراحتی‌ها و کسالت‌ها و اعصاب‌خردی‌های انسان‌ها، ناشی از این است که کارهایشان را با انگیزه‌های صرفاً بیرونی انجام می‌دهند، و در واقع چاره‌ای جز این ندارند. کاری که با انگیزه‌ی بیرونی انجام می‌شود، بازدهی پایین دارد و خستگی روحی و پریشانی به دنبال می‌آورد.
  • پس به نظر عاقلانه می‌رسد که حواسمان را جمع کنیم تا در انتخاب‌ها و مسیرهای زندگی، انگیزه‌های درونی‌مان چنان فعال عمل کنند که جایی برای انگیزه‌های بیرونی نماند، و هم‌چنین در انتخاب‌هایمان دقیق باشیم تا خودمان را در میان مهلکه‌ی انگیزه‌های بیرونی نیندازیم. مثلاً پیش از آن‌که نیازهای مالی شدید ما را مجبور به هر کاری بکند، از انگیزه‌های درونی‌مان (علاقه و دغدغه) برای پیداکردن مسیری در رفع نیازهای مالی بهره بگیریم، و یا در انتخاب رشته‌ی تحصیلی در دانشگاه، به علاقه‌ها و دغدغه‌های خودمان کم‌توجهی نکنیم.

 


  1. منظورم از کارهای خوب، کارهایی است که -دانسته یا ندانسته- به مصلحت فرد است و برایش سودی در پی دارد یا ضرری را دفع می‌کند.
موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۶:۱۱
طاها

آمدن پاییز عجب حکایت غریبی است!

تنها جایی که از آمدن کسی که دوستش دارم دلم می‌گیرد...

 

البته این لطف پاییز است،

- که مهربان و صمیمی است -

دست بر شانه‌هایم می‌گذارد انگار، و می‌گوید:

«پسرک جوان، هرچه‌قدر برای دور و بری‌هایت مثلاً مرد بودی بس است، حالا گریه کن،

و بگذار غم‌های دلت پای چشمت را خوب آب‌‌پاشی کند،

همان‌طور که من - گاه‌گاهی - پای قدم تو را،

و همه‌ی مردم رنگارنگ این‌ شهرها را..»

 

به غیر از پاییز آرام و مهربان،

هیچ‌کسی نیست - در این دنیای شلوغ و پلوغ اطراف -

که بی هیچ منت و توقعی،

هر روز دستم را بگیرد و دو تایی برویم قدم بزنیم و خلوت کنیم و حرف بزنیم با هم.

 

و آن‌وقت که خلوت من و پاییز، در یک شب سرد و طولانی، به مناجاتی بینجامد،

شاید دیگر هیچ آرزویی نباشد که آرزوی برآورده‌شدن داشته باشد...

 

پاییز دوست خوبی است،

یادت می‌اندازت که چه‌قدر نعمت داری،

اصلاً همین تنهایی، همین دلِ گرفته، همین حرف‌ها، و هزاران چیز خوب‌تر از این‌ها را که داری..

پاییز چه‌قدر لطیف و دوست‌داشتنی نگاهت را به آسمان می‌کشاند،

کمکت می‌کند بالای سرت را ببینی...

 

پاییز مهربان است،

و شاید کمی مظلوم...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۳۶
طاها

ما طبقه‌ی دوم مسجدیم. راه‌پله‌ها و قسمت عقب طبقه‌ی دوم جزء مسجد نیست و برای همین رفتن به طبقه‌ی پایین مسجد غیرمجاز است، مگر در شرایط اضطراری. برای حل این مسئله، یک نردبان بلندبالا و باریک آورده‌اند گذاشته‌اند لب نرده‌های طبقه‌ی بالا و مسیری فراهم کرده‌اند تا معتکفین بالانشین بتوانند بدون خروج از مسجد بیایند طبقه‌ی پایین.

این نردبان خودش اهل معنویت و عرفان است. به این گواهی که هر وقت یک جوان مؤمن معتکف پا بر پلکانش می‌گذارد، از شوق و شعف چنان به رقص می‌افتد و آواز سر می‌دهد که اگر بلندگوها ساکت باشند، صدایش را همه‌ی معتکفین می‌شنوند. من خودم دفعه‌ی اول که از نزدیک زیارتش کردم و با او هم‌قدم شدم و در آغوشش کشیدم، در میانه‌ی راه آن‌قدر به خدا نزدیک شدم که گویی دیگر لازم نبود در اعتکاف بمانم. در یک لحظه، آن‌چنان به یاد خدا و قبر و قیامت و گناهان و تقصیراتم افتادم که نزدیک بود در دم ناله و تضرع سر دهم و بلند بلند استغفار کنم. اما حالا که دو سه روزی گذشته و به لطف عبادات خالصانه‌مان (البته اگر این‌جا هم مثل ماه رمضان «نومکم فیه عبادة» باشد) به کرامات زیادی دست یافته‌ایم پله‌هایش را یکی دوتا بالا و پایین می‌دویم و به رغم آن‌که باورش برای خودمان هم سخت است، سالم به مقصد می‌رسیم.

 

شب‌ها معنویت و نورانیت زیادی در مسجد موج می‌زند. بعضی‌ها از همان بعد افطار به عبادت می‌پردازند و بعضی اول شب مقداری بیدار می‌مانند و بعدش می‌روند عبادت می‌کنند. بعضی‌ها هم کلا شب را تا سحر بیدارند و بعد از نماز صبح می‌روند در بستر عبادت و از خوف خدا غش می‌کنند تا لنگ ظهر. اصلا یک نور سبزی کل فضای مسجد را فرا گرفته‌است. اگر دو تا از آن لامپ‌های کم‌مصرف سبز‌رنگ توی محراب را بالای سر ما هم می‌زدند می‌توانستیم برای خودمان چیزی بخوانیم یا کاری بکنیم، اما ظاهرا به خاطر مراعات حال کسانی که در حال عبادتند همه‌ی چراغ‌ها را خاموش می‌کنند جز همان چراغ‌های سبز رنگ محراب‌را.

چند دقیقه پیش رفتم لب نرده‌ی طبقه‌ی دوم و حال خوش معتکفین بیدار دل خدادوست را در طبقه‌ی پایین نظاره کردم. تعداد عزیزانی که نشسته‌بودند و به جماعت مافیا بازی می‌کردند به هیچ‌وجه کم‌تر از کسانی که نماز می‌خواندند و مناجات می‌کردند (آن هم فرادا!) نبود، و عدد کسانی که گوشه و کنار ولو شده‌بودند شاید از هر دو دسته تجاوز می‌کرد، و البته جمع کثیری هم در حال عبادت بودند (البته به همان شرط که «نومکم فیه عبادة» این‌جا هم صادق باشد.)

 

ولی از همه‌ی این اوصاف اغراق‌آمیز من گذشته، فضای اعتکاف معنویت دارد. با دنیا فاصله دارد. (اگر چه من فکر می‌کنم اگر در اعتکاف اینترنت داشته‌باشی، مثل این است که در شهر ولو باشی) با همه‌ی این‌ها نفس کشیدن در بین بچه‌های باصفا خودش صفایی دارد. اگر در خانه کسی باشد، همین بودن در مسجد و روزه گرفتن و همین عبادت‌های شبانه‌روزی زیر پتو، اثرش را می‌گذارد.

 

فردا روز سوم است. امشب، آخرین شبی است که در این مهمانی هستیم. حالا که دو روز را با اختیار خودمان ماندیم، روز سوم اعتکاف برمان واجب شده است. شاید معنی‌ش این باشد که اگر دو روز پیش خدا و برای خدا خودت را نگه‌داری، خدا دیگر ولت نمی‌کند. روز سومش را هم حتما باید بمانی، و اگر نمانی، حتما باید سه روز دیگر بیایی مهمانی. شاید یعنی خدا نمی‌خواهد ولت کند، شاید یعنی با همین دو روز برای خدا خیلی خواستنی شده‌ای...

 

+ من اعتکاف و شب‌زنده‌داری را خیلی دوست دارم، البته وقتی با رفقا با هم باشیم :)


 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۱:۳۰
طاها

دیالوگی که در ادامه می‌آید کاملا واقعی است و دقایقی پیش بین من و یک کودک هشت ساله به وقوع پیوست.

لطفا توجه فرمایید:

 

من: سلام پسر خوب، حالت چه طوره؟

او: سلام، خوبم...

من: ...

او: ...

[دو سطر بالا یعنی چند سؤال جواب دیگر هم بینمان رد و بدل شد که مهم نیست.]

من: می‌خوای وقتی بزرگ شدی چه‌کاره بشی؟

او: سه تا کار می‌خوام داشته‌باشم. سه‌تا.

من: آفرین، چه کارایی؟

او: می‌خوام ورزشکار بشم و...

من: آفرین، خب...

او: دیگه دکتر بشم و    یکی دیگه‌ هم این‌که    برم تو بیمارستان!

من: بارک‌الله! خب، می‌خوای دکتر بشی که مریض‌ها بیان پیشت؟!

[البته بعدا خودم هم تردید کردم که این سؤال محلی از اعراب داشته‌ یا نه، ولی احتمالا می‌خواستم از طریقی سر بحث را باز کنم و ببینم که از سر جوگیری این حرف را می‌زند یا مثلا علاقه‌ای دارد واقعا، که احتمالا از اساس باز کردن این بحث برای کودک هشت ساله خیلی زود است، بگذریم...]

او: بله.

من: مریض‌ها را خیلی دوست داری؟!

او: نه، می‌خوام بکشمشون!

من: چی؟

او: [با حرکت دست صورتی از بریدن سر خودش توسط چاقو را به بنده نشان می‌دهد] می‌خوام بکشمشون... [یک لب‌خند ملیح می‌زند!]

 

خب، آن‌چه خواندید یک اتفاق واقعی است! شما چه نظری دارید؟!

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۲ ، ۰۰:۲۵
طاها

روز چهارشنبه‌ی هفته‌ی گذشته یعنی دقیقاً دوازدهم بهمن ماه بود و یک روز بعد از آخرین امتحان پایان ترم سوم دانشگاهی ما.

 

برای گشت و گذاری و کاری تنها زده‌بودم بیرون.

دم یکی از ایستگاه‌های یکی از خطوط سامانه‌ی اتوبوس‌های به ‌اصطلاح تندرو ایستاده بودم و مثل آدم‌های این‌طرف و آن‌طرفم، منتظر رسیدن یکی از همین تندروها.

هوای جالبی بود و اندک اندک و هراز گاهی قطره‌آی باران از دست آسمان بر زمین می‌چکید.

پیرمردی به دیگری گفت: «نگاه کن چه وضعیه! نه درست باران می‌بارد، نه درست بند می‌آید!»

آن مرد که همان دیگری بود جواب داد: «بالا مال خود اوست، پایین هم مال خودش! اختیار هر دو هم به دست خودش است و ما هم هیچ‌کاره‌ایم. ما فقط باید شکر کنیم. خودش بهتر می‌داند چه باید بکند.»

لب‌خندی زدم و از این طرز نگاه خیلی خوشم آمد. برگشتم و به چهره‌اش نگاهی‌کردم. آرام بود و لب‌خند می‌زد. لباس ساده و چروک‌های صورتش نشان‌می‌داد خیلی هم مرفه نیست و وضع زندگی‌ معمولی‌ای دارد.

بالأخره اتوبوس آمد و نوبت به ما رسید تا توانایی‌مان را در چپاندن خودمان میان جمعی انسان فشرده‌شده نشان دهیم. به هر سختی و زور و ضربی بود سوار شدیم. پیرمرد هم سوار شد. آن دیگری خوش‌بین هم سوار شد.

در اتوبوس مردی از این وضع اتوبوس‌ها گله می‌کرد و می‌گفت: «این‌قدر که باید معطل بمانیم، بعدش هم این‌جور جای تنگ و سختی...»

مرد خوش ‌بین لب‌خندی زد و گفت: «این‌جوریش هم خوبه. اگر زود به زود اتوبوس‌ بیاد و خلوت هم باشه، دیگه خیالت راحته. هیچ نگرانی و جنب و جوشی نداری. اون وقت دیگه زندگی بی معنی می‌شه. ولی حالا یه خرده صبر می‌کنی، انتظار می‌کشی، بعد اتوبوس شلوغ که می‌آد سعی و تلاش می‌کنی تا سوار بشی؛ این‌ها کمک می‌کنه که تنبل نشی و از پا نیفتی. اون وقت زندگیت نشاط پیدا می‌کنه.»

مرد دقیقا مقابل من ایستاده بود.

با لب‌خندی به چهره‌اش نگاه می‌کردم و با تأیید سر زیبا نگری‌اش را آفرین می‌گفتم.

مرد نگاهی به من کرد و گفت: «الآن اوضاع خیلی خوب شده. من زمان جوانی که سرکار می رفتم، با وجود آن که خیلی هم خلوت بود از این‌همه ترافیک خبری نبود، دو ساعت طول می‌کشید تا به محل کارم برسم، وقتی هم که می‌رسیدم ده دقیقه یه ربع دیر شده بود. روم نمی‌شد تو صورت صاحب‌کارم نگاه کنم. در عوض آخر ساعت کاری، اگه ده دقیقه دیر کرده‌بودم، یه ربع اضافه وا می‌ستادم، اگه یه ربع دیر شده بود، بیست‌دقیقه اضافه‌تر کار می‌کردم.

ولی الان با این بزرگ‌راه‌ها و اتوبان‌ها دیگه خیلی خوب شده. همین اتوبوس و مترو هم اگه نبود نمی‌شد تحمل کرد. همین اتوبوس خیلی مشکلات رو کم تر کرده.»

دیگه اتوبوس به ایستگاهی که باید پیاده می‌شدم رسیده بود. از مرد عذرخواهی کردم و پیاده شدم.

با خودم گفتم چه‌قدر آرام و خوش زندگی کردن آسان است. فقط کافی است به جای آن که بدی های دیگران را ببیینی و خوبی‌های خودت را، خوبی‌های دیگران را ببینی و بدی‌ها و کوتاهی‌های خودت را، هرچند مثل همان ده دقیقه، سهوا باشد، هرچند کم و کوچک باشد. مهم این است که کوتاهی کرده‌ایم و باید جبران کنیم و به خاطر این‌کوتاهی خجالت بکشیم به صورت صاحب‌کارمان نگاه‌کنیم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۱ ، ۱۵:۴۹
طاها