رؤیا
داشتم خواب میدیدم که کنارش هستم. با هم هستیم. دستش را میگرفتم. با هم قدم میزدیم. میدویدیم در دشت، حرف میزدیم، میخندیدیم. خوشحال بودم. خیلی خوشحال. در کنارش آرام بودم، آرامش داشتم، سرمست بودم. کیف میکردم و هیچ غصهای نداشتم.
همان موقع، یک نفر داشت بیدارم میکرد. اصرار داشت که بیدار شوم. ولی من دلم نمیخواست از این رؤیای شیرین دل بکنم. دلم نمیخواست او را رها کنم، دلم نمیخواست از دست بدهمش.
ولی یک نفر اصرار داشت که مرا بیدار کند...
دلم برایش تنگ میشد. نمیخواستم این رؤیا تمام شود. میخواستم برای همیشه در آن بمانم. خیلی خوب بود. خیلی خوب بود، حیف بود که این لحظههای رؤیایی از دست بروند، حیف بود...
ولی یک نفر اصرار داشت که مرا بیدار کند. تکانم میداد و مدام اسمم را میآورد. مقاومت فایدهای نداشت. بالاخره بیدار شدم. چشمهایم را باز کردم و دیدم کنارم نشسته. خودش بود! خودش کنارم نشسته بود. کنار من. کنار خودِ من! باورت میشود؟