این، چشمهای است زلال، از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه. از سنگ هم چشمه میجوشد. من دیدهام. با دو چشم خود، و در دو چشم خود، و از دو چشم خود. لحظهها زلالاند و گوارا؛ زمانی که عکس خودم را در چشمهی چشمم تماشا میکنم. و آن موقع دل سنگ ترک برمیدارد. و زلال جاری میشود. زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است. زلال، گاهی چشمهی آبی خنک است. و گاهی آبِ معدنیِ جوشان. بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...
● اگر مطلبی را از اینجا -یا از هرجای دیگر- نقل میکنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)
خب تا خیلی از آن ماجرای ششآوردن فاصله نگرفتهایم، بگویم که بعد از آن، خیلی بعد از آن، دارت افتاد توی بورس. تلاش و جنگیدن و رقابت و دعوا برای آنکه هر کسی بتواند بهتر از دیگران دارت پرتاب کند. دارت واقعی، نه دارت دروغی توی مثلاً پیامرسان. زندگیها همه شده بود میدان مسابقۀ دارت و شبیه قصۀ تاس حالا روی دارت پیاده شده بود. بعضیها خیلی خفن بودند و تقریباً همۀ پرتابهایشان یا به وسط هدف میخورد یا جاهایی که امتیاز بالا داشت. خب بهخاطرش واقعاً زحمت کشیده بودند و سالها شبانهروزی تلاش کرده بودند. همت و پشتکار زیادی صرف کرده بودند و هزینههای زیادی برای هدفشان داده بودند. آنها به کسانی که بهخاطر شکست خوردن در پرتابها افسرده و ناامید میشدند یا مدام نالان و شاکی بودند، معمولاً نکات درست و دقیقی را یادآوری میکردند و توصیههای خوبی برایشان داشتند. مثلاً میگفتند «یا بهقدر تلاشت آرزو کن، یا به قدر آرزویت تلاش کن». گرچه آنجا هم یک نفر دوباره پیدا شد که از هر پنج پرتابش یکی به تخته میخورد و آن هم یک گوشۀ پرتوپلا، و او فقط میخندید. یکنفر بهش گفت «اگر قبلاً زحمت کشیده بودی الان وضعت این نبود». و او باز هم خندید و گفت «داداش خیلی جدی گرفتی! واسه چی باید زحمت میکشیدم آخه؟ دارت؟» و بعد هم آخرین دارتش را بهسمت ناکجا پرتاب کرد و رفت! از نظر مردم انگار دیوانه بود. خیلیها قبلاً فرصتهای خوبی را که میتوانستند صرف -بهطور خاص- یادگرفتن و تمرین دارت کنند از دست داده بودند و حالا بهخاطرش تأسف و حسرت میخوردند، و هی میگفتند که ای کاش بهجای رؤیاپردازی زحمت میکشیدند، و آنقدر غرق در اندوه و غم میشدند که فرصت فکرکردن به هیچچیز دیگری را نداشتند. امان از سهلانگاری و تنبلی!
● نسخۀ صوتی [با اندکی تفاوت از متن] بهانتهای پست ضمیمه شده است.
چند نفر گروهی در یک پیامرسان تشکیل دادند تا بتوانند بیشتر و بهتر با هم در ارتباط باشند، و بگویند و بشنوند و بخندند و اوقاتشان را بهخوبی و خوشی سپری کنند. کمکم دیگرانی هم بهگروهشان اضافه شدند و عددشان به ده پانزده نفر رسید. چندی بعد صاحب این پیامرسان گفت "بیاییم و یک حرکتی بزنیم و برای این دوستان خوب و گروههای خوب، اسباب سرگرمی و بازی بیشتری فراهم کنیم تا بیشتر دور هم خوش باشند". این شد که پیامرسان برایشان یک مکعب مجازی درست کرد که روی هر وجهش بین یک تا شش دایره داشت، و هر کسی میتوانست با لمسکردن بخشهایی از صفحۀ تلفن همراهش آن را ول بدهد در گروه، تا بچرخد و بچرخد و روی یکی از وجههایش بایستد. این مکعب در اصل تاس نامیده میشد، ولی در آن زمان تاس در جهان واقعی منقرض شدهبود و هیچکسی با آن آشنایی قبلی نداشت. اوایل همگی مجذوب این پدیدۀ جالب بودند و با هیجان و خوشحالی مکعب را ول میدادند و بههرعددی که میآمد میخندیدند، و هیچ حس خاص دیگری نسبت به نتیجهای که بهصورت تصادفی رایانه برای مکعب ولشدۀشان در نظر گرفته بود، نداشتند.
این وضعیت، اما دیری نپایید. یکبار یکنفر بهخاطر اینکه برایش تکدایره یا همان یک آمد و تکدایره یا همان یک کمترین مقدار روی تمام این شش وجه بود، با ارسال یک شکلک ابراز ناراحتی کرد. در ادامه یکبار هم یکنفر دیگر بهخاطر اینکه برایش شش آمد و شش بیشترین مقدار روی تمام این ششوجه بود، با ارسال چند شکلک و استیکر ابراز خوشحالی کرد.
کمکم این حس در کل گروه و گروههای دیگر هم جریان یافت و هر کسی بهتناسب تعداد دایرههای روی آن وجهی که برایش میآمد خوشحال یا ناراحت میشد، و همه امیدوار بودند که در یکی از این موارد برای آنها هم شش بیاید. از ته قلب آرزو میکردند که مثلاً برای حفظ آبرو یا کمکردن روی فلانی هم که شده اینبار شش بیاورند، و از ششآوردن خیلی خوشحال میشدند. کسانی که برایشان شش نمیآمد دچار احساس ناراحتی و غم میشدند و نسبت بهخودشان حس بدی داشتند. بعضیها دعا میکردند و از خدایشان میخواستند که وقتی تاس میاندازند برایشان شش بیاید، و اگر شش بههردلیلی برایشان خوب نیست، حداقل پنج بیاورند.
این ماجرا ادامه پیدا کرد تا جایی که یکنفر از اعضای گروه تصمیم گرفت سر بقیه را گول مالیده، و خودش را با دوز و کلک برندۀ تاساندازی نشان دهد. برای اینکار در قسمت saved messages خودش اینقدر تاس انداخت تا شش آورد، و سپس آنرا در گروه forward کرد. اما متأسفانه پیامرسان حواسش بود و بالای تاس forwardشدهاش عبارتی را مبنی بر اینکه این تاس از جای دیگری forward شده درج کرد، و اینچنین دست تاسانداز کلکباز رو شد و رسوایی بدی بهبار آمد.
نفر بعدی کلک بهتری سوار کرد. یکوقتی که همه خواب بودند و هیچکس در گروه نبود، آنقدر تاس انداخت تا بالاخره شش آمد، و سپس سایر موارد را پاک کرد. وقتی همه بیدار شدند و دیدند که یکی شش آورده، غمگین و ملول شدند و آرزو کردند که کاش آنها هم شش میآوردند، اما مدیر گروه recent actions ِ گروه را نگاهی انداخت و از قضیه باخبر شد. بنابراین با عصبانیت و حرارت بالایی از مستندات عکس گرفت و در گروه منتشر کرد، و دوباره آبروریزی و رسوایی!
اما تلاش برای مارموزبازی متوقف نشد و حتی پیش آمد که مثلاً یکی از اعضای گروه animated sticker ِ قابلی طراحی کرد که عیناً مشابه همان تاسی بود که میچرخید و روی شش میایستاد. این موضوع موجب برانگیختن خشم و نفرت کسانی شد که بهخاطر این ظلم و خیانت بهستوه آمدهبودند، و یا چون خودشان بلد نبودند از چنین فرصتهایی استفاده کنند برایشان زور داشت. بنابراین بهاین کلککاران و دودوزهبازان حملهور شدند و بدترین خطابهای تاریخِ آن پیامرسان را سویشان روانه کردند، و در نتیجه مرافعهای تمام در گرفت. در این میان کسانی هم بودند که بدون کلک خودبهخود شش میآوردند. اما این موضوع هم بر آنان که شش نمیآوردند گران میآمد و در نتیجه یا این افراد را متهم به دوز و کلک میکردند و یا آنکه از نظام ناعادلانۀ هستی شکوه داشتند. عدهای هم بودند که فرصت را غنیمت شمردند و کانالهای آموزشی برای اینکه «چگونه شش بیاوریم» یا «شش راز مهم در ششآوردن» یا «شِشَت را باور کن» یا «چگونه شش آوردم» ترتیب دادند و حتی از اینطریق پولهای زیادی بهجیب زدند.
در شبکههای اجتماعی، عدهای بودند که مدام از ششهای خودشان عکس میگرفتند و آن را با دیگران بهاشتراک میگذاشتند و دوستانشان از دیدن این موفقیتها مدام حسرت میخوردند و حسادت میکردند و در همانحال لایکهایشان را پای این عکسها ثبت میکردند و در کامنت با شکلکهای گل و بوسه و قلب آرزو میکردند که دوستشان همیشه شش بیاورد. بعضیها در پروفایلهای پیامرسانها و شبکههای اجتماعیشان مثلاً مینوشتند «آورندۀ سهبار شش پیاپی در گروه صدهزارنفری»، یا مثلاً جای عکسشان یک تصویر انگیزشی با الهام از تاس قرار میدادند که کنارش نوشته بود «برای ششهایت بجنگ». عدهای هم از طریق وبسایتها و صفحهها و کانالها و کارگاههای آموزشی مجازی سعی میکردند تا روشهای مختلفِ شدنی و نشدنی را برای ششآوردن بیازمایند.
مدتی بعد یکنفر که تازه به فضای مجازی دسترسی پیدا کردهبود، وارد این پیامرسان شد و بهگروهی پیوست. در صحبتها سخن از تاس بهمیان آمد، و بالأخره یکنفر او را دعوت به تاساندازی کرد. او هم تاس انداخت و یک آمد. او که با شکلوشمایل و چرخش بامزۀ تاس خیلی حال کرده بود، خندید و ابراز کرد که این پیامرسان واقعاً جالب است و خوشحال است که وارد آن شده. همه از واکنش او شگفتزده شدند و احساس کردند که دارد تظاهر میکند به بیخیالی و اهمیتندادن، تا اندوه این شکست را برای خود التیام بدهد. بعضی بهاو گفتند «عیبی ندارد، فرصتها زیاد است و تو هم میتوانی، خودت را باور کن و امیدوار باش»، اما او متوجه منظورشان نشد و گفت «ها؟»، و سپس عدهای پشت سر او و در خصوصی بهیکدیگر گفتند که از این حرکتهای متظاهرانه بدشان میآید و مگر میشود کسی از اینکه شش نیاورده و یک آورده ناراحت نباشد؟
● نسخۀ صوتی:
+ تصاویر پست تزیینی است و اختصاصاً برای این پست ساخته شده. :)
آرزوداشتن و در کهکشان آرزوها مرغ خیال را پرواز دادن، فکر میکنم که راهی ساده، سریع و نسبتاً تضمینی برای بدبختشدن باشد! البته نه بدبختشدن، که احساس کاذب -اما عمیق- بدبختی. آرزوها جادوگران کهنسالی هستند که بیهیچزحمتی صاحب بیچارهشان را به بزم ناکامی و شکست و حسرت و غم و اندوهی طویل دعوت میکنند.
خیالِ آشفتهای سرک میکشد به هزارنقطۀ نامربوط به زندگی، و آنها را بزک میکند تا برای زندگیاش معنا و شادمانی بیاورند؛ و آنگاه، این آرزوهای دور و دراز را در آغوش میکشد، و سپس خاطر مشوشش را با توجیهی ساده التیام هم میدهد. نامهای شیک و پسندیدهای مثل چشمانداز و هدف برایش برمیگزیند و از این رهگذار وجدانش را از نیش صفت نکوهیدۀ «طول أمل» رها میسازد. نام که حقیقت را عوض نمیکند. آرزو هم نهتنها صرفاً مال و مقام نیست، که صرفاً امورات مرتبط با دنیا هم نیست، و نه حتی صرفاً آنچه به مادیات و معنویات یکنفر مربوط میشود. میخواهم جسارت بهخرج دهم و هر «هدف بلندمدتـ»ـی را -این کلیدواژۀ موفقیتهای دروغین مدرن- همان آرزوی دور و دراز بدانم. پیامبران دروغینی که از قوم بهفنا رفتهشان، چند نفرِ بهقلهرسیده را عَلَم میکنند و هوش و خرد را از مردمان سراسیمه در هوس رفاه و پرستیژ میربایند، و همه را مسحور هدفگذاریهای خیالبافانه و آرزواندیشی میکنند.
کسی که به جای محو بودن در خیال قلهای که آنسوی ابرهاست، «راه» را در پیش گرفته و توجه به آن قله تنها -و حداکثر- برای آن است که مسیر را غلط طی نکند، از مسیرش بهره میبرد، صعود میکند و شاید به قله هم برسد، و اگر هم نرسد برایش ملالی نیست؛ اما کسی که از ابتدا برای قلهای بسیار دور از دست و نظر راه میپیماید، هر گامی که بردارد قماری است که به شکست و ناکامی و اندوه نزدیکتر است تا خوشکامی و موفقیت، چون تکتک قدمها موفقیتشان در گروِ قلهای است که فرسنگها دور است. همهچیز در چنگ یک آرزوی ناجوانمرد گرو گرفته میشود تا حلاوت روزهای جاری از زندگی رخت برببندد. این است داستان تراژیک آرزومندی.
روزی را که برای چند صباحِ بعدش چیزی نخواسته باشم و با تمام وجودم، و به زیبایی و پاکیزگی تمام، در حالِ حیات واقعی و ارزشمند هماندم باشم، و بیهیچچشمداشتی برای فردا، فرصت هر لحظه را برای خوبزیستن قدر بدانم، جشن میگیرم. جشنِ رهایی از گرفتاری در چنگ این باورهای پلیدِ نهادینهشده؛ اینکه آرزوها امیدبخشند، به زندگی زیبایی میدهند، و اگر آرزویی نداشتهباشی آیندهای هم نداری. و در پی این فریب بزرگ، چه مناسکی که پرداخته شده و چه تکاپوهای بیارزشی که پدید آمده و در جریان زندگی رخنه کرده؛ از فوتکردن شمعهای بیمعنی کیک جشن تولد گرفته تا دفترهای نوشتن فهرستی از ناکامیهای آینده!
اگر نیک بنگری، آرزوها سرشتی برآوردهنشدنی دارند. آرزوها در کنج خیال انسان خانه میگزینند، و همیشه خودشان را به شکلورنگی لعاب میزنند که از واقعیت زندگی دور باشند. آرزوها، همان سیبهایی هستند که به چوب روی سر درازگوش بسته شدهاند. هی پیشان بدوی و هی تو را پی خود بکشند. خصلت آنهاست که از واقعیت زندگی دور باشند و دور بمانند و خودشان را دور نگاه دارند، هر روز لباس تازهای به تن بپوشند تا فاصلهشان از واقعیت محفوظ بماند، و اینچنین زندگی کسی را که مسحورشان میشود بهسخره بگیرند و نابود کنند. حالا انسان مشوش روزگارِ دویدنها و نرسیدنها، روزگار هیاهوی بیحاصل و رنج مدام، هی آرزو کند و هربار یکقدم محکم به سوی احساس عمیقاً تلخ ناکامی و بدبختی بردارد، و باز هم همین مسلک منحوس را پیش پای فرزندانش بگذارد. کاش اندکی بایستیم و تماشا کنیم. چرا چیزی که چنین عیان است، چنین محتاج به بیان است؟!
داشتم خواب میدیدم که کنارش هستم. با هم هستیم. دستش را میگرفتم. با هم قدم میزدیم. میدویدیم در دشت، حرف میزدیم، میخندیدیم. خوشحال بودم. خیلی خوشحال. در کنارش آرام بودم، آرامش داشتم، سرمست بودم. کیف میکردم و هیچ غصهای نداشتم.
همان موقع، یک نفر داشت بیدارم میکرد. اصرار داشت که بیدار شوم. ولی من دلم نمیخواست از این رؤیای شیرین دل بکنم. دلم نمیخواست او را رها کنم، دلم نمیخواست از دست بدهمش.
ولی یک نفر اصرار داشت که مرا بیدار کند...
دلم برایش تنگ میشد. نمیخواستم این رؤیا تمام شود. میخواستم برای همیشه در آن بمانم. خیلی خوب بود. خیلی خوب بود، حیف بود که این لحظههای رؤیایی از دست بروند، حیف بود...
ولی یک نفر اصرار داشت که مرا بیدار کند. تکانم میداد و مدام اسمم را میآورد. مقاومت فایدهای نداشت. بالاخره بیدار شدم. چشمهایم را باز کردم و دیدم کنارم نشسته. خودش بود! خودش کنارم نشسته بود. کنار من. کنار خودِ من! باورت میشود؟