حیف باشد بوی تو عادی شود
با خودم فکر میکنم چهقدر خوشبختیِ آن گلفروش آس و پاس سر چهارراه غبطهبرانگیز است، وقتی از صبح تا شب دستهایش پر است از دستههای نرگس. وقتی از صبح تا شب دست دور کمر نرگسها حلقه میکند، و هر وقت دلش بخواهد میتواند گلبرگی از آنها را ببوسد، یا جرعهای رایحهشان را ببوید، یا سیر به زرد و سپید ظریف و لطیفشان زل بزند و تماشایشان کند... زندگی کنار نرگسها، زندگی به بهانهی نرگسها، زندگی با بوی نرگسها، و زندگیِ تنیده با لبخند نرگسها کم رشکبرانگیز است؟!
اما کمی بعد، کمی بیشتر که نگاه میکنم، نظرم برمیگردد! با خودم فکر میکنم که نه تنها وضع آن گلفروش سر چهارراه، که وضع صاحب گلفروشی با کلاسِ بالاشهر هم، چهقدر تأسفانگیز است وقتی این همه زیبایی را دیگر نمیبیند، و لذتی را که چنان در آغوش دارد و محکم در دست فشرده، دیگر نمیچشد؛ و رنگهای لطیف و مهربان نرگس، دیگر به چشمش نمیآید؛ و مشامش بوی دود خفهکنندهی ماشینها را از عطر مستکنندهی نرگس فرق نمیگذارد؛ و تکرار، در یک تراژدی غمبار و حزنانگیز، او را به دردِ همهگیرِ «عادتکردن» دچار کرده..
●●●
شاخهای نرگس میخرم، جلوی صورتم میگیرم، میبویمش، و خوب نگاهش میکنم..
«نرگس! خوش به حال تنفسی که معطر شود به بوی تو؛
حیف باشد بوی تو عادی شود..»