این، چشمهای است زلال، از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه. از سنگ هم چشمه میجوشد. من دیدهام. با دو چشم خود، و در دو چشم خود، و از دو چشم خود. لحظهها زلالاند و گوارا؛ زمانی که عکس خودم را در چشمهی چشمم تماشا میکنم. و آن موقع دل سنگ ترک برمیدارد. و زلال جاری میشود. زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است. زلال، گاهی چشمهی آبی خنک است. و گاهی آبِ معدنیِ جوشان. بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...
● اگر مطلبی را از اینجا -یا از هرجای دیگر- نقل میکنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)
خب تا خیلی از آن ماجرای ششآوردن فاصله نگرفتهایم، بگویم که بعد از آن، خیلی بعد از آن، دارت افتاد توی بورس. تلاش و جنگیدن و رقابت و دعوا برای آنکه هر کسی بتواند بهتر از دیگران دارت پرتاب کند. دارت واقعی، نه دارت دروغی توی مثلاً پیامرسان. زندگیها همه شده بود میدان مسابقۀ دارت و شبیه قصۀ تاس حالا روی دارت پیاده شده بود. بعضیها خیلی خفن بودند و تقریباً همۀ پرتابهایشان یا به وسط هدف میخورد یا جاهایی که امتیاز بالا داشت. خب بهخاطرش واقعاً زحمت کشیده بودند و سالها شبانهروزی تلاش کرده بودند. همت و پشتکار زیادی صرف کرده بودند و هزینههای زیادی برای هدفشان داده بودند. آنها به کسانی که بهخاطر شکست خوردن در پرتابها افسرده و ناامید میشدند یا مدام نالان و شاکی بودند، معمولاً نکات درست و دقیقی را یادآوری میکردند و توصیههای خوبی برایشان داشتند. مثلاً میگفتند «یا بهقدر تلاشت آرزو کن، یا به قدر آرزویت تلاش کن». گرچه آنجا هم یک نفر دوباره پیدا شد که از هر پنج پرتابش یکی به تخته میخورد و آن هم یک گوشۀ پرتوپلا، و او فقط میخندید. یکنفر بهش گفت «اگر قبلاً زحمت کشیده بودی الان وضعت این نبود». و او باز هم خندید و گفت «داداش خیلی جدی گرفتی! واسه چی باید زحمت میکشیدم آخه؟ دارت؟» و بعد هم آخرین دارتش را بهسمت ناکجا پرتاب کرد و رفت! از نظر مردم انگار دیوانه بود. خیلیها قبلاً فرصتهای خوبی را که میتوانستند صرف -بهطور خاص- یادگرفتن و تمرین دارت کنند از دست داده بودند و حالا بهخاطرش تأسف و حسرت میخوردند، و هی میگفتند که ای کاش بهجای رؤیاپردازی زحمت میکشیدند، و آنقدر غرق در اندوه و غم میشدند که فرصت فکرکردن به هیچچیز دیگری را نداشتند. امان از سهلانگاری و تنبلی!
● نسخۀ صوتی [با اندکی تفاوت از متن] بهانتهای پست ضمیمه شده است.
چند نفر گروهی در یک پیامرسان تشکیل دادند تا بتوانند بیشتر و بهتر با هم در ارتباط باشند، و بگویند و بشنوند و بخندند و اوقاتشان را بهخوبی و خوشی سپری کنند. کمکم دیگرانی هم بهگروهشان اضافه شدند و عددشان به ده پانزده نفر رسید. چندی بعد صاحب این پیامرسان گفت "بیاییم و یک حرکتی بزنیم و برای این دوستان خوب و گروههای خوب، اسباب سرگرمی و بازی بیشتری فراهم کنیم تا بیشتر دور هم خوش باشند". این شد که پیامرسان برایشان یک مکعب مجازی درست کرد که روی هر وجهش بین یک تا شش دایره داشت، و هر کسی میتوانست با لمسکردن بخشهایی از صفحۀ تلفن همراهش آن را ول بدهد در گروه، تا بچرخد و بچرخد و روی یکی از وجههایش بایستد. این مکعب در اصل تاس نامیده میشد، ولی در آن زمان تاس در جهان واقعی منقرض شدهبود و هیچکسی با آن آشنایی قبلی نداشت. اوایل همگی مجذوب این پدیدۀ جالب بودند و با هیجان و خوشحالی مکعب را ول میدادند و بههرعددی که میآمد میخندیدند، و هیچ حس خاص دیگری نسبت به نتیجهای که بهصورت تصادفی رایانه برای مکعب ولشدۀشان در نظر گرفته بود، نداشتند.
این وضعیت، اما دیری نپایید. یکبار یکنفر بهخاطر اینکه برایش تکدایره یا همان یک آمد و تکدایره یا همان یک کمترین مقدار روی تمام این شش وجه بود، با ارسال یک شکلک ابراز ناراحتی کرد. در ادامه یکبار هم یکنفر دیگر بهخاطر اینکه برایش شش آمد و شش بیشترین مقدار روی تمام این ششوجه بود، با ارسال چند شکلک و استیکر ابراز خوشحالی کرد.
کمکم این حس در کل گروه و گروههای دیگر هم جریان یافت و هر کسی بهتناسب تعداد دایرههای روی آن وجهی که برایش میآمد خوشحال یا ناراحت میشد، و همه امیدوار بودند که در یکی از این موارد برای آنها هم شش بیاید. از ته قلب آرزو میکردند که مثلاً برای حفظ آبرو یا کمکردن روی فلانی هم که شده اینبار شش بیاورند، و از ششآوردن خیلی خوشحال میشدند. کسانی که برایشان شش نمیآمد دچار احساس ناراحتی و غم میشدند و نسبت بهخودشان حس بدی داشتند. بعضیها دعا میکردند و از خدایشان میخواستند که وقتی تاس میاندازند برایشان شش بیاید، و اگر شش بههردلیلی برایشان خوب نیست، حداقل پنج بیاورند.
این ماجرا ادامه پیدا کرد تا جایی که یکنفر از اعضای گروه تصمیم گرفت سر بقیه را گول مالیده، و خودش را با دوز و کلک برندۀ تاساندازی نشان دهد. برای اینکار در قسمت saved messages خودش اینقدر تاس انداخت تا شش آورد، و سپس آنرا در گروه forward کرد. اما متأسفانه پیامرسان حواسش بود و بالای تاس forwardشدهاش عبارتی را مبنی بر اینکه این تاس از جای دیگری forward شده درج کرد، و اینچنین دست تاسانداز کلکباز رو شد و رسوایی بدی بهبار آمد.
نفر بعدی کلک بهتری سوار کرد. یکوقتی که همه خواب بودند و هیچکس در گروه نبود، آنقدر تاس انداخت تا بالاخره شش آمد، و سپس سایر موارد را پاک کرد. وقتی همه بیدار شدند و دیدند که یکی شش آورده، غمگین و ملول شدند و آرزو کردند که کاش آنها هم شش میآوردند، اما مدیر گروه recent actions ِ گروه را نگاهی انداخت و از قضیه باخبر شد. بنابراین با عصبانیت و حرارت بالایی از مستندات عکس گرفت و در گروه منتشر کرد، و دوباره آبروریزی و رسوایی!
اما تلاش برای مارموزبازی متوقف نشد و حتی پیش آمد که مثلاً یکی از اعضای گروه animated sticker ِ قابلی طراحی کرد که عیناً مشابه همان تاسی بود که میچرخید و روی شش میایستاد. این موضوع موجب برانگیختن خشم و نفرت کسانی شد که بهخاطر این ظلم و خیانت بهستوه آمدهبودند، و یا چون خودشان بلد نبودند از چنین فرصتهایی استفاده کنند برایشان زور داشت. بنابراین بهاین کلککاران و دودوزهبازان حملهور شدند و بدترین خطابهای تاریخِ آن پیامرسان را سویشان روانه کردند، و در نتیجه مرافعهای تمام در گرفت. در این میان کسانی هم بودند که بدون کلک خودبهخود شش میآوردند. اما این موضوع هم بر آنان که شش نمیآوردند گران میآمد و در نتیجه یا این افراد را متهم به دوز و کلک میکردند و یا آنکه از نظام ناعادلانۀ هستی شکوه داشتند. عدهای هم بودند که فرصت را غنیمت شمردند و کانالهای آموزشی برای اینکه «چگونه شش بیاوریم» یا «شش راز مهم در ششآوردن» یا «شِشَت را باور کن» یا «چگونه شش آوردم» ترتیب دادند و حتی از اینطریق پولهای زیادی بهجیب زدند.
در شبکههای اجتماعی، عدهای بودند که مدام از ششهای خودشان عکس میگرفتند و آن را با دیگران بهاشتراک میگذاشتند و دوستانشان از دیدن این موفقیتها مدام حسرت میخوردند و حسادت میکردند و در همانحال لایکهایشان را پای این عکسها ثبت میکردند و در کامنت با شکلکهای گل و بوسه و قلب آرزو میکردند که دوستشان همیشه شش بیاورد. بعضیها در پروفایلهای پیامرسانها و شبکههای اجتماعیشان مثلاً مینوشتند «آورندۀ سهبار شش پیاپی در گروه صدهزارنفری»، یا مثلاً جای عکسشان یک تصویر انگیزشی با الهام از تاس قرار میدادند که کنارش نوشته بود «برای ششهایت بجنگ». عدهای هم از طریق وبسایتها و صفحهها و کانالها و کارگاههای آموزشی مجازی سعی میکردند تا روشهای مختلفِ شدنی و نشدنی را برای ششآوردن بیازمایند.
مدتی بعد یکنفر که تازه به فضای مجازی دسترسی پیدا کردهبود، وارد این پیامرسان شد و بهگروهی پیوست. در صحبتها سخن از تاس بهمیان آمد، و بالأخره یکنفر او را دعوت به تاساندازی کرد. او هم تاس انداخت و یک آمد. او که با شکلوشمایل و چرخش بامزۀ تاس خیلی حال کرده بود، خندید و ابراز کرد که این پیامرسان واقعاً جالب است و خوشحال است که وارد آن شده. همه از واکنش او شگفتزده شدند و احساس کردند که دارد تظاهر میکند به بیخیالی و اهمیتندادن، تا اندوه این شکست را برای خود التیام بدهد. بعضی بهاو گفتند «عیبی ندارد، فرصتها زیاد است و تو هم میتوانی، خودت را باور کن و امیدوار باش»، اما او متوجه منظورشان نشد و گفت «ها؟»، و سپس عدهای پشت سر او و در خصوصی بهیکدیگر گفتند که از این حرکتهای متظاهرانه بدشان میآید و مگر میشود کسی از اینکه شش نیاورده و یک آورده ناراحت نباشد؟
● نسخۀ صوتی:
+ تصاویر پست تزیینی است و اختصاصاً برای این پست ساخته شده. :)
آرزوداشتن و در کهکشان آرزوها مرغ خیال را پرواز دادن، فکر میکنم که راهی ساده، سریع و نسبتاً تضمینی برای بدبختشدن باشد! البته نه بدبختشدن، که احساس کاذب -اما عمیق- بدبختی. آرزوها جادوگران کهنسالی هستند که بیهیچزحمتی صاحب بیچارهشان را به بزم ناکامی و شکست و حسرت و غم و اندوهی طویل دعوت میکنند.
خیالِ آشفتهای سرک میکشد به هزارنقطۀ نامربوط به زندگی، و آنها را بزک میکند تا برای زندگیاش معنا و شادمانی بیاورند؛ و آنگاه، این آرزوهای دور و دراز را در آغوش میکشد، و سپس خاطر مشوشش را با توجیهی ساده التیام هم میدهد. نامهای شیک و پسندیدهای مثل چشمانداز و هدف برایش برمیگزیند و از این رهگذار وجدانش را از نیش صفت نکوهیدۀ «طول أمل» رها میسازد. نام که حقیقت را عوض نمیکند. آرزو هم نهتنها صرفاً مال و مقام نیست، که صرفاً امورات مرتبط با دنیا هم نیست، و نه حتی صرفاً آنچه به مادیات و معنویات یکنفر مربوط میشود. میخواهم جسارت بهخرج دهم و هر «هدف بلندمدتـ»ـی را -این کلیدواژۀ موفقیتهای دروغین مدرن- همان آرزوی دور و دراز بدانم. پیامبران دروغینی که از قوم بهفنا رفتهشان، چند نفرِ بهقلهرسیده را عَلَم میکنند و هوش و خرد را از مردمان سراسیمه در هوس رفاه و پرستیژ میربایند، و همه را مسحور هدفگذاریهای خیالبافانه و آرزواندیشی میکنند.
کسی که به جای محو بودن در خیال قلهای که آنسوی ابرهاست، «راه» را در پیش گرفته و توجه به آن قله تنها -و حداکثر- برای آن است که مسیر را غلط طی نکند، از مسیرش بهره میبرد، صعود میکند و شاید به قله هم برسد، و اگر هم نرسد برایش ملالی نیست؛ اما کسی که از ابتدا برای قلهای بسیار دور از دست و نظر راه میپیماید، هر گامی که بردارد قماری است که به شکست و ناکامی و اندوه نزدیکتر است تا خوشکامی و موفقیت، چون تکتک قدمها موفقیتشان در گروِ قلهای است که فرسنگها دور است. همهچیز در چنگ یک آرزوی ناجوانمرد گرو گرفته میشود تا حلاوت روزهای جاری از زندگی رخت برببندد. این است داستان تراژیک آرزومندی.
روزی را که برای چند صباحِ بعدش چیزی نخواسته باشم و با تمام وجودم، و به زیبایی و پاکیزگی تمام، در حالِ حیات واقعی و ارزشمند هماندم باشم، و بیهیچچشمداشتی برای فردا، فرصت هر لحظه را برای خوبزیستن قدر بدانم، جشن میگیرم. جشنِ رهایی از گرفتاری در چنگ این باورهای پلیدِ نهادینهشده؛ اینکه آرزوها امیدبخشند، به زندگی زیبایی میدهند، و اگر آرزویی نداشتهباشی آیندهای هم نداری. و در پی این فریب بزرگ، چه مناسکی که پرداخته شده و چه تکاپوهای بیارزشی که پدید آمده و در جریان زندگی رخنه کرده؛ از فوتکردن شمعهای بیمعنی کیک جشن تولد گرفته تا دفترهای نوشتن فهرستی از ناکامیهای آینده!
اگر نیک بنگری، آرزوها سرشتی برآوردهنشدنی دارند. آرزوها در کنج خیال انسان خانه میگزینند، و همیشه خودشان را به شکلورنگی لعاب میزنند که از واقعیت زندگی دور باشند. آرزوها، همان سیبهایی هستند که به چوب روی سر درازگوش بسته شدهاند. هی پیشان بدوی و هی تو را پی خود بکشند. خصلت آنهاست که از واقعیت زندگی دور باشند و دور بمانند و خودشان را دور نگاه دارند، هر روز لباس تازهای به تن بپوشند تا فاصلهشان از واقعیت محفوظ بماند، و اینچنین زندگی کسی را که مسحورشان میشود بهسخره بگیرند و نابود کنند. حالا انسان مشوش روزگارِ دویدنها و نرسیدنها، روزگار هیاهوی بیحاصل و رنج مدام، هی آرزو کند و هربار یکقدم محکم به سوی احساس عمیقاً تلخ ناکامی و بدبختی بردارد، و باز هم همین مسلک منحوس را پیش پای فرزندانش بگذارد. کاش اندکی بایستیم و تماشا کنیم. چرا چیزی که چنین عیان است، چنین محتاج به بیان است؟!
در اغلب روزهای زندگی، صبحها که از خواب بیدار میشویم، چهکار میکنیم؟ دربارهی خودم مرور میکنم. بعد از جمعکردن رختخواب و آبی به دستوصورت زدن، نوبت به پیشصبحانه و صبحانه و پسصبحانه میرسد! یکچیزی بخوریم راه گلو باز شود، بعد یکچیزی بخوریم که از گلو عبور کند، بعد یکچیزی بخوریم که بعد صبحانه بچسبد، و خلاصه کلی وقت صرف این خوردنها میشود.
هنری دیوید ثورو (1817-1862) در همان فصل اول «والدن» به این اشاره میکند که آدم تا چه اندازه باید به ضروریات زندگیاش بند شود، و از چه زمانی باید تکاپو برای آنها را کافی بشمارد و به پلههای بالاتر زندگی قدم بگذارد. یک مثال جالب میزند. دانه، تا زمانی که برای رفع نیازهای ضروریاش کافی باشد ریشه میدواند، و بعد از آن سر از خاک بیرون میآورد و مسیرش را به آسمان پیش میگیرد. بزرگ میشود و شاخه میآورد و میوه به ثمر میرساند. اگر قرار بود دانه تا آخر عمرش فقط ریشه بدواند تا از خاک هرچه را که دارد برای خود جذب کند، هیچوقت شاخسار سبزش بر زمین سایه نمیافکند و میوههایش سبد باغبان را پر نمیکرد. حالا اگر چیزهایی را که برای زندهماندن لازم است، مثل غذا، بخواهیم فراهم آوریم، چهقدر و تا کجا باید پیش برویم؟ این همان سؤال اساسی است.
خب، بقیهی روز را چهطور میگذرانیم؟ دربارهی خودم که مرور میکنم، لابهلای کار و یا حتی گاهی حین آن به بهانهی استراحت میان کار، گاهبهگاه سرک میکشم به انبان خوردنیها. تنقلات یا قدری نوشیدنی گزینههای پرتکرار هستند. معمولاً همین استراحتی که با خوردن یا نوشیدن معنای درست و حسابی پیدا کرده، مقدار قابل اعتنایی وقت میگیرد. میتوانم آن سؤال اساسی را دوباره بپرسم. چهقدر از این خوردنها برای رفع نیاز ضروری بدن به خوراک و نوشیدنی، کافی است؟
فکر میکنم که ماه رمضان برای کسانی که روزه میگیرند، کلی وقت مفید به ارمغان میآورد! برنامهی صبحهای ماه رمضان، به جای آنچه در بند اول گفتم، اینطوری میشود که از خواب بیدار میشویم، دست و روی خود را میشوییم و ده ثانیه تأمل میکنیم و میبینیم که قرار نیست چیزی بخوریم و میرویم سراغ کارمان. طول روزش چهطور میگذرد؟ خسته میشویم، بلند میشویم که استراحتی بکنیم. استراحت برای تکاندن خستگی کار، طی حدود پنج دقیقه به نتیجه میرسد و خوردنی و نوشیدنی هم قرار نیست وقت بیشتری بگیرد. برمیگردیم سر کارمان. در ماه رمضان، به خوبی میتوانم لمس کنم که خوردن و نوشیدن، به شدت بر خلاف تصوری که از قبل داشتم، چهقدر هر روز وقت ما را میگیرد! این در حالی است که یک وعدهی حسابشدهی سحریِ ماه رمضان تا ساعتها بعد از سحر به خوبی از عهدهی تأمین انرژی لازم برای کار -خصوصاً اگر کارهای یدی و بدنی نباشد- برمیآید. راستی ما چهقدر برای غذا -یا دیگر چیزهایی که برای زندهماندن بیش از حد کفاف نیازشان نداریم- ریشه میدوانیم و وقتمان را ضایع میکنیم؟!
روز اول سال، درِ هر پیامرسان و پیامکی را که باز میکردم، فوج انشاها بود که دربارهی نوروز و بهار و طبیعت و گل و بوته و پروانه و زمین و آسمان و زندگی و موفقیت و خوشبختی و بالأخره تبریک و آرزوهای شیکوپیک پیش رویم قرار میگرفت و آخرِ همهشان هم به نام فرستنده و تاریخ یکِ یکِ نودوهشت ختم میشد. حالا اسم فرستنده را ممکن بوده که بعضی از کسانی که این انشا برایشان سند-تو-آل میشده ندانند، ولی تاریخ دیگر چرا؟! به چاپار هم میسپردند دو سه روزه تحویل میداد! حتماً از باب احتیاط بوده که گویند شرط عقل است و صلاحی دیده شده که تاریخ هم درج شود. مثلاً اینکه محکمکاری شود و کار هم که از محکمکاری عیب نمیکند، یا اینکه اگر کسی بعداً همهی پیامکها یا پیامهای توی پیامرسانش را نشست و بازخوانی کرد و رسید به این پیام و نتوانست تاریخ میلادی گوشی یا پیامرسان خارجی را به تاریخ خورشیدی تبدیل کند، بتواند بفهمد که این، پیامِ تبریکِ فلان سال نو بوده! بالأخره درج تاریخ را میشود یکجوری توجیه کرد، مهم نیست، ولی آن اسمی که زیر پیام نوشته شده کارش را خراب میکند، چون دارد داد میزند که برای شناس و ناشناس یکجا فرستاده شده و با این حساب، هیچکدام آن افراد چندان مورد توجه خاصی نبودهاند.
لابهلای این فوج انشاها، سه عدد پیام کوتاه هم داشتم که جوارح گوشیام را با قدرت بیشتری به لرزه درآورد! این سهتا، ویژگی خاصی داشتند که ارزش هر کاراکترشان را برای من از مجموع آن انشاها بیشتر میکرد. کدام ویژگی؟ اینکه کاراکتر به کاراکترشان برای ارسال شدن به من نوشته شده بود و پیامهای تبریک اختصاصی بودند. مثلاً عبارت «سلام فلانی، عیدت مبارک!» زمانی که به جای فلانی نام شما درج شده باشد، گرچه خیلی ساده و کوتاه است، ولی یک پیام اختصاصی و به نظر من دوستداشتنی به حساب میآید. در بین اینهمه، فقط همین سهتا بود که بیهیچ زحمتی میشد فهمید از ته دل فرستنده بلند شده و آمده جلوی چشم من. بقیه انگار از سر عادت یا برای ادای یک رسم عرفی انجام شده بودند. گویی کاری است که باید انجام داد، چون خیلیها انجام میدهند! البته این پیامهای تبریکِ ویترینی هم بالأخره ناشی از یک لطف و توجهی بوده که فرستنده به خرج داده و در جایگاه خودشان ارزش دارند، ولی ارزششان تقسیم شده بین این همهای که دریافتش کردهاند و لاجرم سهم هر کدامشان خیلی اندک میشود. از یک زاویهی دیگری هم میشود به قضیه نگاه کرد که در این صورت دیگر تقسیم و اینها نداریم و اینجور پیامها هیچ ارزش قابل اعتنایی نخواهند داشت، ولی خب خوشبختانه ما از آنیکی زاویه نگاه میکنیم!
پیشنهاد من این است که کم تبریک بگو، ولی تبریکی بگو که جان داشته باشد! تبریک را به یک چیز گرانبها تبدیل کن! فقط وقتی به زبانش بیاور که از جایی در اعماق دلت برخاسته است. اینطوری تبریکت حال خوب میآفریند، لبخند روی دل مینشاند، دل دریافتکنندهاش را به تو نزدیک میکند. سند-تو-آل هیچکدام این خاصیتها را ندارد. دستکم برای دوستان و خویشانت، یا پیام تبریک نفرست یا اگر میفرستی اختصاصی بفرست. یا درست و حسابی برایشان وقت بگذار، یا کلاً بیخیال شو. نیمهنصفه خیلی جالب نیست! آن را بگذار برای روابط سرد و خشک اداری و رسمی و دیپلماتیک!
پای یکی از مطالب خاموششدهی وبلاگ، بحثی در ارتباط با هدفهای بیرونی و درونی، یا هدفِ در آینده و هدف جاری شکل گرفته بود. از آنجا که آن مطلب فعلاً خاموش است و مطالعهی کامنتها میسر نیست، پاسخی را که به آن کامنتها داده بودم، در اینجا با بیان کاملتر و تفصیل خیلی بیشتر ارائه میکنم. بفرمایید!
آی قصه قصه قصه! علیرضا دلش میخواست در کنکور سراسری جزء برترینها شود. هدفگذاری کرد و برنامهریزی. کلی مشاوره گرفت و تمام روزهای منتهی به کنکور را به خواندن و تستزدن سپری کرد. دهن خودش را سرویس نمود، و برای رسیدن به این هدف، از هر چیز خوشایند دیگری چشم پوشید. علیرضا موفق شد. نه دقیقاً آنطوری که میخواست، ولی تقریباً همانطوری که میخواست. تحصیل در رشتهای را که دوست داشت، در دومین دانشگاه مورد علاقهاش آغاز کرد. اما به محض ورود به دانشگاه، متوجه شد که برای موفقیت باید شاگرد اول باشد. برای همین هدفش را شاگرد اول شدن قرار داد و دهان خودش را مجدداً سرویس نمود تا بتواند بهترین دانشجوی دانشگاه باشد. علیرضا بعد از اینکه شاگرد اول شد، باز هم فقط برای چند لحظه حس خوشبختی و خوشحالی داشت، چون به زودی متوجه شد که شاگرد اول شدن خاصیت چندانی ندارد و باید هدف بلندتری را دنبال کند که همانا ادامهی تحصیل با بالاترین رتبهها در مقاطع بعدی است. برای همین، به سرویس نمودن دهان خود با جدیت و اهتمام فراوانی ادامه داد تا آنکه بالأخره به این هدف نیز رسید و همهی مقاطع تحصیلی را به بهترین شکل پشت سر گذاشت. وانگهی به خود نگریست و دید که زکی! این همه تحصیلات حالا به چه کار آید، و از اینرو بر آن شد تا یک هدف بزرگ برای خود تعریف کند، که همانا یافتن یا ساختن یک شغل پردرآمد بود. علیرضا با همین فرمان ادامه داد و یکییکی اهداف جدید را دنبال کرد تا اینکه بالاخره یکی از اهدافش را نتوانست به نتیجه برساند. پس از آن، مغموم و افسرده و شکستخورده و ناکام، سر در گریبان فرو برد و از غم این همه عمری که به بطالت گذرانده فغان سر داد.
خب، دیگر از قصه گفتن خسته شدم! به جای علیرضا خود شما را مثال میزنم که راحتتر باشد. فرض بگیرید میخواهید بشوید یک ورزشکار مشهور و خفن، و در مسابقات جهانی فلان، از حریف قَدَر خود چنان برنده شوید که تا به حال کسی نشده. اگر هدف شما از تمامی تلاشها و تمرینهایتان این باشد که در آن مسابقه برنده شوید، اولاً به نظر میرسد که بعد از برندهشدن هم احساس خوشبختی و راحتی خیال بهتان دست نخواهد داد و هدف دیگری را در پس آن جستوجو خواهید کرد؛ و ثانیاً اگر برنده نشوید، کل روزها و تلاشهایی که صرف آمادگی برای این موفقیت کردید، همه به باد فنا رفته و نابود شده، و احتمالاً افسرده و ملول و ناکام، سر در گریبان خود فرو میبرید. همان اتفاقی که برای علیرضای قصه افتاد.
حالا پس چیکار کنیم؟ عرض میکنم! هدفهایتان را در زندگی جاری کنید. فرض بگیرید آقای الف میخواهد پولدار شود. پولدار شدن یک هدف در آینده است. اگر بخواهد همهی زندگیاش را خرج آن هدف کند، به شدت در معرض شکست و ناکامی، و در نتیجه افسردگی قرار میگیرد. اما اگر هدفش را جاری کند در زندگی -مثلاً بگوید من سعی میکنم راه پولدار شدن را پیدا کنم و دنبال کنم، «تلاش برای کسب درآمد بیشتر» را میگذارد هدف، و در این صورت- هر روز و هر لحظه دارد به هدفش میرسد. حتی اگر واقعاً هم پولدار نشود، کلی تجربه کسب کرده و این برایش اندوختهی ارزشمندی است. تلاشش، صرفاً در ازای نتیجهی نهایی به ثمر نمینشیند، بلکه تکتکِ گامهایی که در این مسیر برمیدارد، او را به یک هدف ارزشمند میانمدت میرساند. هر روز، کلی نتیجه میگیرد، و طعم موفقیت را میچشد، و به صورت تضمینی با ناکامی خداحافظی میکند! چون حتی اگر پولدار هم نشود، احساس شکست نمیکند. یا علیرضا؛ اگر به جای آن همه هدف و هدف و هدف، با خودش میگفت «درس میخوانم که سر در بیاورم، که یاد بگیرم، که لذت ببرم، که از زندگیام استفاده کرده باشم، که فلان و بهمان...»، هر روز بود خوشحال و خندان؛ چون دیگر نبود آنچنان، که هدفی داشته باشد در پایان، و نرسیدن به آن، بکندش ملول و سرگردان. حتی اگر شاگرد اول هم نمیشد، حتی اگر ادامهی تحصیل هم نمیداد، حتی اگر شغل پردرآمد نمییافت یا نمیساخت، باز هم برنده بود. چیزی را از دست نداده بود. معاملهی نقد کرده بود. هر روز را خرج چیزی کرده بود که همان لحظه به دست میآورد. هدفها را میشود تبدیل کرد به هدفهای جاری، طوری که هر لحظه در حالِ دادن نتیجه باشد، یک نتیجهی قطعی و تضمینی.
گفتم نتیجهی قطعی و تضمینی! نتایج قطعی از آنِ هدفهای درونی هستند. اگر هدف یک چیزی در بیرونِ ما باشد، عوامل متعدد دیگری میتوانند رسیدن ما را به آن، با چالشهای سخت و جدی مواجه کنند؛ عوامل متعددی که گاهی زور زیادی هم دارند. اما هدف درونی چهطور؟ هدف درونی کاملاً تحت کنترل ماست. مثلاً یادگرفتن و رشد فردی یا مثلاً لذتبردن از مطالعه، کار یا ورزش. اینچیزها دست شماست. شما وقتی از کاری لذت ببرید، انجامش به شما لذت میدهد! وقتی مطالعه را برای درک آن مطلب میخوانید، همین که درک کردید، هدفتان محقق شده. وقتی از ورزش و تمرین، جز همین تلاش و پشتکارِ ارزشمند و نتیجهی مسلم آن که رشد خود شماست، توقعی نداشته باشید، قطعاً به هدفتان رسیدهاید. یعنی اگر خودِ همین تلاش هدفتان باشد، شما قطعاً برندهاید. اما تکلیف آن هدف بلند مدت چه میشود؟ باید این خبر خوب را بدهم که در چنین وضعیتی، احتمال موفقیت شما در آن مسابقهی نهایی هم بیشتر میشود. یکی از دلایلش این است که نگرانی و استرستان کمتر میشود. آرامترید، چون نرسیدن به آن نتیجهی پایانی، دیگر یک فاجعه نیست. آنقدرها هم نگرانتان نمیکند. بنابراین با آرامش مسیرتان را دنبال میکنید، و این آرامش، فرصت پیشرفت بیشتری را پیش رویتان میگذارد، و هنگام مسابقهی پایانی هم آرامش و وقار بیشتری به شما میبخشد، و شانس موفقیتتان را افزایش میدهد.
خب، تا اینجا دربارهی هدفهایی که داریم و اینکه چهکارشان کنیم تا زندگی را نابود نکنند، صحبت کردیم. حالا کمی هم دربارهی هدفگذاری یا انتخاب مسیر تأمل کنیم؟ پس دوباره قصه قصه قصه! آقای الف و آقای ب در دبیرستان همکلاسی بودند. آقای الف دلش میخواست وکیل بشود و خیلی پولدار بشود. دربارهی رشتهی حقوق چیزی نمیدانست، فقط میدانست که میتواند پس از تحصیل در رشتهی حقوق وکیل بشود، و وقتی وکیل بشود میتواند خیلی پولدار بشود. گذشته از آنکه عوامل متعدد بیرونیِ اثرگذار بر روی آیندهی این رشته را -از جمله بیثباتی وضعیت مشاغل- در نظر نگرفته بود، خبر هم نداشت که از رشتهی حقوق اصلاً خوشش نمیآید و سر و کله زدن با آن درسها برایش بسیار زجرآور و آزاردهنده است، و شاید هم میدانست، ولی بر این باور بود که برای آنکه بتواند خیلی پولدار بشود، باید این زجر و رنج را تحمل کند. آقای ب، که همکلاسی آقای الف بود، به تاریخ علاقهی زیادی داشت. آیندهی شغلی رشتهی تاریخ، بر اساس اظهارات مشاوران مدرسه و گزارشهای معتبر دیگر، اصلاً چیز دندانگیری نبود. در بهترین شرایط میتوانست استاد دانشگاه بشود، که البته خوب بود، ولی در یک نگاه واقعبینانه حداکثر میتوانست در یک پژوهشگاه مشغول کار شود یا در مدارس تدریس کند، و شاید هم برای کسب درآمد لازم میشد به کاری بیارتباط با رشتهاش روی بیاورد، اما میدانست که تحصیل در این رشته را دوست خواهد داشت و روزهایی را که با کتابها و کلاسها و دانشجوها و استادهای تاریخ سر و کله میزند، برایش لذتبخش و دوستداشتنی خواهد بود. آقای الف، این لذت را در یک هدف دور تصویر کرده بود (زمانی که پولدار شود)، ولی آقای ب، به حالِ خوبِ مسیر بیشتر اهمیت میداد و بر اینباور بود که اگر مسیر خوب باشد، یک نتیجهی خوب هم در پی دارد، حتی اگر پول زیادی در پی نداشته باشد، و اساساً پول را عاملی اساسی برای حال خوب به شمار نمیآورد، چون که پول یک وسیله است! حالا اگر آقای الف و ب، خدای نکرده در آستانهی فارغ التحصیلی ریق رحمت را سر میکشیدند و زندگیشان در اثر یکی از همان عواملی که غالباً در برنامهریزیها و حسابکتابها دیده نمیشود، پایان مییافت، آقای الف، بهترین سالهای عمرش را صرف زجر و زحمتی بیحاصل کرده بود و در نهایت به هیچچیزی هم نرسیده بود، ولی آقای ب، در تمام این مدت از درسخواندن لذت برده بود، چیزهای زیادی یاد گرفته بود، اندیشیده بود، و خودش را رشد داده بود و آن بهترین سالها را با حالی خوب سپری کرده بود. مرگ، یک نمونهی قوی است! نمونههای ضعیفتری مثل تغییر وضعیت جذب مشاغل، یا تغییر وضعیت اقتصادی یا عوامل اثرگذار دیگری بر پولدارشدن آقای الف یا پولدارنشدن آقای ب را هم میتوان مثال زد. و بنا بر همهی اینها، یک هدفی که صرفاً در آینده باشد، و مسیری که به سمتش طی میشود، کاملاً فدای آن هدف شود، و خودش هیچ بهره و لذت و حالِ خوبی به همراه نداشته باشد، به نظر میرسد که دخلش به خرجش نیرزد، خصوصاً در دنیایی که برنامهریزیها و تصمیمهای ما، در معرض تهدیدهای گوناگون بیرونی قرار میگیرد.
حالا فرض بگیریم اتفاق خوبی برای آقای الف و آقای ب بیفتد. آقای الف وکیل بشود و پولدار بشود، و آقای ب در یک پژوهشگاه، مطالعات تاریخیاش را دنبال کند یا در مدرسهای درس بدهد، یا اصلاً با یکی از دوستانش دست به یک کار آزاد بیارتباط با تاریخ بزند. من فکر میکنم حال آقای بِ تاریخخوانده، از حال آقای الفِ وکیل، اگر بهتر نباشد، بدتر هم نیست! چون این مطلب به درازا کشیده، توضیحاتم را در اینباره فاکتور میگیرم و به تأملات خودتان واگذارش میکنم.
مرور اصلِ مطلب: بعضی از هدفها بیرونی، و در آینده هستند. مثلاً قبول شدن در کنکور یک هدف در آینده است. پولدار شدن یک هدف در آینده است. برندهشدن در فلان مسابقهی ورزشی یک هدف در آینده است. این اهداف همه بیرونی هستند، و عوامل متعددی دیگری هم غیر از خود شما، در تحقق یا عدم تحققشان دخالت دارند. شما روزهای قبل از رسیدن به آن هدف را خرج رسیدن به آن هدف میکنید، در حالی که تلاش شما تنها عامل تعیینکننده نیست. بعد اگر به آن هدف نرسید، تمام روزهای که خرجش شده، از بین رفته. احساس ناکامی و شکست میکنید و در آستانهی افسردگی قرار میگیرید. اما میشود یککار دیگری کرد. هدف شما قبول شدن، پولدار شدن، و برندهشدن نباشد. بلکه یک هدف درونی و جاری باشد. مثلاً تلاشکردن. تلاش برای قبول شدن در کنکور که باعث آگاهی و یادگرفتن و مرور آموختههایتان میشود، تلاش برای پولدار شدن که باعث کلی کسب تجربه و فهم و آگاهی و رشد و بلوغ اقتصادی میشود، تلاش برای برندهشدن در مسابقهی ورزشی که باعث قویتر شدن بدن هم میشود، و مواردی از این دست. در این صورت، حتی اگر به آن نتیجهی غایی هم نرسید، ناکام و شکستخورده نیستید. چون هدف شما جاری بوده در روزهای تلاشکردنتان، و هر لحظه در حال محققشدن بوده. اینطوری، نگرانی و استرس نرسیدن به هدف نهایی هم کمتر میشود و همین، به افزایش کارایی و پیشرفت بیشتر شما کمک میکند و اتفاقاً رسیدن به مقصود را برایتان شدنیتر میکند، و اگر هم به خاطر عوامل دیگری نتوانستید به آنهدف برسید، احساس شکست نمیکنید.
+ ممکن است این روزها کمتر به بلاگ سر بزنم. اگر در پاسخ به کامنتهایتان تأخیر شد، عرض پوزش پیشاپیش بنده را بپذیرید.
علیرضا، پسردایی مادرم، رانندهی اتوبوس شرکت واحد کرج است. خودش یک دستگاه اتوبوس دارد و در بخش خصوصی کار میکند. یک شب که مهمانش بودیم، وقتی راننده ماشین را از سر کار بازگرداند، علیرضا دعوت کرد تا ساعتی را با اتوبوس در شهر به دور دور بگذرانیم. و چنین کردیم. و آنقدر چنین کردیم که پاسی از شب گذشت و شهر خلوت شد، و آنگاه علیرضا -چنان که گویی بخواهد حلاوتی بیبدیل را به کامم بچشاند- پیشنهادی هیجانانگیز داد که همانا رانندگی اتوبوسش بود. بیدرنگ پذیرفتم و راندن آن خودروی دوازدهمتری را در سابقهام ثبت کردم. باشد که در تاریخ بماند.
●
اتوبوس، یکی از باشکوهترین جاذبههای خلقت در نگاه علیرضاست! گمان میکنم اگر علیرضا وبسایت ارزشمند گوگل را باز کند، گوگلِ بینوا بیدرنگ و قبل از نوشتن هر چیزی، به او انواع و اقسام جستجوهای مربوط به انواع و اقسام اتوبوسها را پیشنهاد میدهد! همسرش گلایه میکند که هوو دارد، اما سپس سخنش را اصلاح میکند: او هوویی است که سر اتوبوس آمده!
●
علیرضا با جدیت تمام، لحنی مطمئن و حرکات تأکیدکنندهی انگشتِ اشاره میگوید:
«هیـــــــــــــــــچ لذتی در دنیا بالاتر از رانندگی با اتوبوس نیست، هیچ لذتی!»
●
من که ساعتهای زیادی را پای درددلهای علیرضا نشستهام، میدانم که رانندگان اتوبوسهای شرکت واحد کرج یکی از اقشار مظلومی هستند که شاید مثل خیلی از اصناف دیگر کلی از حقوقشان خورده شده، اما این بخش قضیه که علیرضا بیشترین ساعات زندگیاش را صرف کاری میکند که از نظرش لذتبخشترین کار دنیاست، غبطهبرانگیز است. نیست؟
با خودم فکر میکنم چهقدر خوشبختیِ آن گلفروش آس و پاس سر چهارراه غبطهبرانگیز است، وقتی از صبح تا شب دستهایش پر است از دستههای نرگس. وقتی از صبح تا شب دست دور کمر نرگسها حلقه میکند، و هر وقت دلش بخواهد میتواند گلبرگی از آنها را ببوسد، یا جرعهای رایحهشان را ببوید، یا سیر به زرد و سپید ظریف و لطیفشان زل بزند و تماشایشان کند... زندگی کنار نرگسها، زندگی به بهانهی نرگسها، زندگی با بوی نرگسها، و زندگیِ تنیده با لبخند نرگسها کم رشکبرانگیز است؟!
اما کمی بعد، کمی بیشتر که نگاه میکنم، نظرم برمیگردد! با خودم فکر میکنم که نه تنها وضع آن گلفروش سر چهارراه، که وضع صاحب گلفروشی با کلاسِ بالاشهر هم، چهقدر تأسفانگیز است وقتی این همه زیبایی را دیگر نمیبیند، و لذتی را که چنان در آغوش دارد و محکم در دست فشرده، دیگر نمیچشد؛ و رنگهای لطیف و مهربان نرگس، دیگر به چشمش نمیآید؛ و مشامش بوی دود خفهکنندهی ماشینها را از عطر مستکنندهی نرگس فرق نمیگذارد؛ و تکرار، در یک تراژدی غمبار و حزنانگیز، او را به دردِ همهگیرِ «عادتکردن» دچار کرده..