کتابباز
یک ویژگی جالبِ ممتازِ محمدحسین کتاببازی است. او رسماً کتابباز است! اصلاً کتابها را که میبیند حالش دگرگون میشود. هر چند شب یکبار که میروم اتاقشان میگوید «سید، یک کتاب جدید خریدم بیا ببین!» بعد کتاب را با احترام از قفسهاش میآورد و میگذارد جلوی من. مثلاً با یک شوق و ذوق و لبخند خاصی کتاب را نشان میدهد و به من نگاه میکند و میگوید «ببین چه جلد قشنگی دارد!» دست میکشد روی جلد آن، مثلاً از آنهایی که روکش سلفون مات دارد با UV موضعی، چنان لمسش میکند که انگار لطافت دست یار را نوازش میکند!
با همین خریدن کتابهای جدید خیلی حال میکند. به ظاهرِ کتاب هم همسنگِ باطن کتاب اهمیت میدهد. یک دفعه یک کتابی را میخواست که در کتابفروشی دیده بود و نخریده بود. میگفت: «صفحهآرایی و صحافیاش خوب نبود، به دلم ننشست، نخریدم.» مثلاً ظاهرش دلچسب نباشد به دلش نمینشیند. با کتابها اینطوری زندگی میکند. کنار بالشتش همیشه هفتهشتتا کتاب روی هم گذاشته. مرتب و منظم، کنار دیوار، روی هم چیده. به نظرم میرسد هر شب یکیشان را در آغوش میکشد و میخوابد! شاید هم صبح که بیدار میشود، لای یکی از کتابها را باز میکند و بو میکشد و مست میشود! اینها را حدس میزنم، این در آغوش گرفتن و بوییدن و اینها را، احتمالاً واقعی نباشد، ولی میخواهم بگویم یک همچین آدمی است؛ یعنی یک آدمی است که مثلاً من در موردش میتوانم همچین حدسهایی بزنم. وقتی از کتابها حرف میزند خیلی ذوقزده میشود. با شخصیتهای داستانهایی که میخواند رسماً زندگی میکند. بله، من هم زندگی میکنم، شاید بیشترِ آدمها زندگی میکنند، ولی او بیشترْ زندگی میکند! شخصیتها برایش واقعی هستند انگار. یعنی کتابها اینقدر برایش جدی هستند. چند شب پیش ازش پرسیدم «تا به حال هیچکسی بوده که خواسته باشی او باشی؟!» گفت: «باید فکر کنم.» چند لحظه بعد اسم شخصیت اصلی یکی از رمانها را گفت. منظور من آدمهای واقعی بود، منظورم این بود که مثلاً از بین آدمهای واقعی دور و بر، یا حتی در تاریخ، کسی هست که غبطهی او باشد؛ ولی او انگار فکرش صاف میرفت توی کتابها! قبل از جهان واقعی، میرفت سمت جهانهای کتابها. شاید برای او آدمهای توی کتابها همانقدر واقعیاند که برای ما آدمهای توی خیابانها. دنیای کتاببازها دنیای عجیبی است!
یکبار کتابی خریده بود که نویسندهاش را نمیشناخت، ولی در عوض به موضوعش هم علاقهی چندانی نداشت! میگفت به خاطر طرح جلدش خریده، از طرح جلدش خوشش آمده بود و آن را خریده بود. به چه قیمتی! یک جلد گالینگور با پوسته داشت، از همان ها که سلفون مات دارد و موضعی براق شده. به نظرم با طرح جلدهای خوب و ابتکاری خیلی خرکیف میشود. اصلاً شاید بخش قابل توجهی از قیمت کتاب مال همین جلدش بوده. خلاصه همان شب که با ذوق کتاب را آورد و به من نشان داد و گفت که فقط به خاطر جلدش خریده، بهش گفتم «کتابباز هستی دیگه!» خندید و چیزی نگفت. به نظرم داشت با رفتارش حرفم را تأیید میکرد. کمی بعد، وقتی داشت کتاب را با احترام و دقت به سرجایش در قفسه بازمیگرداند، گفت: «کتابباز هستم، ولی کتابخوان نیستم». نمی دانم صادقانه میگفت یا داشت تواضع میکرد؛ ولی من یاد حرف یک بندهخدایی افتادم که میگفت فلانی خیلی کتابخوان و خیلی کتابفهم است! همین محمدحسین را میگفت. یاد آن حرف که افتادم، به محمدحسین در جواب چیزی که گفته بود، آهسته گفتم «نه، اینطوریهام نیست!» نمیدانم صدایم را شنید یا نه. بعید است شنیده باشد. به نظرم آن وقت –که سر قفسه بود- دوباره مسحور کتابهایش شده بود و هیچ نمیفهمید. دنیای کتاببازها دنیای عجیبی است!
🔹
دور و برم، در همین ساختمان خوابگاه، چند طبقه پایینتر یا بالاتر، یا در ساختمان بغلی، یا بلوک مجاور، یا کمی آنطرفتر، باز هم آدمهایی هستند که اینچنین با حال و اهل خواندن و اهل ذوق و اهل فکر هستند. چند نفری را هم تازگی فهمیدهام که هستند. هستند و من هنوز با آنها رفیق نشدهام، یا آنطور که باید، رفیق نشدهام. من چهقدر دیر رفیق میشوم، رفیق! خدا نکند حسرت این رفاقتها بر دلم بماند...!
+ وبلاگ کتابباز یادشده.