زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

اگر کسی برکه‌ای را معرفی کند که در آن ماهی‌های بزرگ و خوشمزه به مقدار زیاد وجود داشته باشند، آیا می‌توانیم از آن برکه ماهی‌های زیاد و خوبی بگیریم؟ اگر ماهی‌گیر توان‌مند و باتجربه‌ای باشیم و تجهیزات لازم را داشته باشیم، بله. اگر در میانۀ‌ راه باشیم می‌شود امیدوار بود، و اگر نه تجهیزاتی داشته باشیم و نه تجربه‌ای و نه حتی حوصله‌ای، خب بسیار بعید است که چیزی دست‌گیرمان شود.
کتاب‌ها برکه‌هایی هستند که برخی ماهی‌های اندکی دارند و برخی بسیار. ماهی‌های برخی‌شان از نوع غنی و کم‌یابی هستند که شاید در هیچ‌کجای دیگر پیدا نشود و ارزش بسیار زیادی دارند. با این حال خیلی‌ها ساعتی پای این برکه‌ها می‌نشینند و دست‌خالی باز می‌گردند و می‌گویند «برکه چیزی نداشت». از آن‌سوی، یک ماهی‌گیر کاربلد، وقتی پای برکه‌های معمولی هم می‌نشیند، خوب‌های آن را صید می‌کند و دست‌خالی برنمی‌گردد.

فکر می‌کنم هر کدام از ما تا حدودی ماهی‌گیری بلدیم، اما می‌بینیم کسانی را که بهتر از ما ماهی‌ می‌گیرند. ما نیز به تدریج برای این‌کار ورزیدگی کسب می‌کنیم. تجربۀ ماهی‌گیری‌های گذشته حتماً به ما کمک خواهد کرد.

موافقین ۲۵ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۲۰:۱۴
طاها

یک ویژگی جالبِ ممتازِ محمدحسین کتاب‌بازی است. او رسماً کتاب‌باز است! اصلاً کتاب‌ها را که می‌بیند حالش دگرگون می‌شود. هر چند شب یک‌بار که می‌روم اتاقشان می‌گوید «سید، یک کتاب جدید خریدم بیا ببین!» بعد کتاب را با احترام از قفسه‌اش می‌آورد و می‌گذارد جلوی من. مثلاً با یک شوق و ذوق و لب‌خند خاصی کتاب را نشان می‌دهد و به من نگاه می‌کند و می‌گوید «ببین چه جلد قشنگی دارد!» دست می‌کشد روی جلد آن، مثلاً از آن‌هایی که روکش سلفون مات دارد با UV موضعی، چنان لمسش می‌کند که انگار لطافت دست یار را نوازش می‌کند!

با همین خریدن کتاب‌های جدید خیلی حال می‌کند. به ظاهرِ کتاب هم هم‌سنگِ باطن کتاب اهمیت می‌دهد. یک دفعه یک کتابی را می‌خواست که در کتاب‌فروشی دیده بود و نخریده بود. می‌گفت: «صفحه‌آرایی و صحافی‌اش خوب نبود، به دلم ننشست، نخریدم.» مثلاً ظاهرش دل‌چسب نباشد به دلش نمی‌نشیند. با کتاب‌ها این‌طوری زندگی می‌کند. کنار بالشتش همیشه هفت‌هشت‌تا کتاب روی هم گذاشته. مرتب و منظم، کنار دیوار، روی هم چیده. به نظرم می‌رسد هر شب یکی‌شان را در آغوش می‌کشد و می‌خوابد! شاید هم صبح که بیدار می‌شود، لای یکی از کتاب‌ها را باز می‌کند و بو می‌کشد و مست می‌شود! این‌ها را حدس می‌زنم، این در آغوش گرفتن و بوییدن و این‌ها را، احتمالاً واقعی نباشد، ولی می‌خواهم بگویم یک هم‌چین آدمی است؛ یعنی یک آدمی است که مثلاً من در موردش می‌توانم هم‌چین حدس‌هایی بزنم. وقتی از کتاب‌ها حرف می‌زند خیلی ذوق‌زده می‌شود. با شخصیت‌های داستان‌هایی که می‌خواند رسماً زندگی می‌کند. بله، من هم زندگی می‌کنم، شاید بیش‌ترِ آدم‌ها زندگی می‌کنند، ولی او بیش‌ترْ زندگی می‌کند! شخصیت‌ها برایش واقعی هستند انگار. یعنی کتاب‌ها این‌قدر برایش جدی هستند. چند شب پیش ازش پرسیدم «تا به حال هیچ‌کسی بوده که خواسته باشی او باشی؟!» گفت: «باید فکر کنم.» چند لحظه بعد اسم شخصیت اصلی یکی از رمان‌ها را گفت. منظور من آدم‌های واقعی بود، منظورم این بود که مثلاً از بین آدم‌های واقعی دور و بر، یا حتی در تاریخ، کسی هست که غبطه‌ی او باشد؛ ولی او انگار فکرش صاف می‌رفت توی کتاب‌ها! قبل از جهان واقعی، می‌رفت سمت جهان‌های کتاب‌ها. شاید برای او آدم‌های توی کتاب‌ها همان‌قدر واقعی‌اند که برای ما آدم‌های توی خیابان‌ها. دنیای کتاب‌بازها دنیای عجیبی است!

یک‌بار کتابی خریده بود که نویسنده‌اش را نمی‌شناخت، ولی در عوض به موضوعش هم علاقه‌ی چندانی نداشت! می‌گفت به خاطر طرح جلدش خریده، از طرح جلدش خوشش آمده بود و آن را خریده بود. به چه قیمتی! یک جلد گالینگور با پوسته داشت، از همان ها که سلفون مات دارد و موضعی براق شده. به نظرم با طرح جلدهای خوب و ابتکاری خیلی خرکیف می‌شود. اصلاً شاید بخش قابل توجهی از قیمت کتاب مال همین جلدش بوده. خلاصه همان شب که با ذوق کتاب را آورد و به من نشان داد و گفت که فقط به خاطر جلدش خریده، به‌ش گفتم «کتاب‌باز هستی دیگه!» خندید و چیزی نگفت. به نظرم داشت با رفتارش حرفم را تأیید می‌کرد. کمی بعد، وقتی داشت کتاب را با احترام و دقت به سرجایش در قفسه بازمی‌گرداند، گفت: «کتاب‌باز هستم، ولی کتاب‌خوان نیستم». نمی دانم صادقانه می‌گفت یا داشت تواضع می‌کرد؛ ولی من یاد حرف یک بنده‌خدایی افتادم که می‌گفت فلانی خیلی کتاب‌خوان و خیلی کتاب‌فهم است! همین محمدحسین را می‌گفت. یاد آن حرف که افتادم، به محمدحسین در جواب چیزی که گفته بود، آهسته گفتم «نه، این‌طوری‌هام نیست!» نمی‌دانم صدایم را شنید یا نه. بعید است شنیده باشد. به نظرم آن وقت –که سر قفسه بود- دوباره مسحور کتاب‌هایش شده بود و هیچ نمی‌فهمید. دنیای کتاب‌بازها دنیای عجیبی است!

 

 

🔹

دور و برم، در همین ساختمان خوابگاه، چند طبقه پایین‌تر یا بالاتر، یا در ساختمان بغلی، یا بلوک مجاور، یا کمی آن‌طرف‌تر، باز هم آدم‌هایی هستند که این‌چنین با حال و اهل خواندن و اهل ذوق و اهل فکر هستند. چند نفری را هم تازگی فهمیده‌ام که هستند. هستند و من هنوز با آن‌ها رفیق نشده‌ام، یا آن‌طور که باید، رفیق نشده‌ام. من چه‌قدر دیر رفیق می‌شوم، رفیق! خدا نکند حسرت این رفاقت‌ها بر دلم بماند...!

 

 


+ وبلاگ کتاب‌باز یادشده.

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۰۷
طاها

🔹 بخش‌هایی از کتاب «تکثیر تأسف‌انگیز پدربزرگ» اثر نادر ابراهیمی را انتخاب کرده‌ام تا نقل کنم.

🔹 نادر، این داستان بلند را -به رسم و سبک خاص خودش- در سال 1374 نگاشت و اولین انشار آن در سال 1375 صورت گرفت. نقل‌های من از چاپ پنجم کتاب است که نشر روزبهان آن را در تابستان 1394 چاپ و عرضه کرده است.

🔹 قسمت‌هایی را انتخاب کرده‌ام که داستان را لو نمی‌دهد، و اگر بخواهید بعداً اصل کتاب را بخوانید، خللی در مسیر فهم شما از رویدادهای ماجرا وارد نمی‌کند. این قسمت‌ها، بیش‌تر، عباراتی از نگاه نویسنده است که گویی از اساس‌نامه‌ی فکری او برخاسته؛ و کسانی که نادر ابراهیمی را کم و بیش بشناسند، نزدیکی این گزاره‌ها را با عبارت‌های مشابه او در آثار دیگرش درمی‌یابند.

🔹 در نقل، تلاش کرده‌ام که -حتی در درج یا عدم درج حرکات فتحه و ضمه و کسره و تشدید و سکون- عیناً مطابق رسم‌الخط خود کتاب تایپ کنم، تا در این زمینه هم امانت را مراعات کرده باشم.

🔹 به نظر خودم، جا دارد که هرکدام از این قطعات یک پست مجزا باشد، اما برای دسترسی آسان‌تر همه را یک‌جا منتشر می‌کنم. امیدوارم این‌کار از ارزش هر یک از قطعه‌ها نکاهد.

🔹 این نکته‌ی کلی را هم یادآوری می‌کنم که وقتی قطعاتی از یک کتاب را نقل می‌کنم یا آن را معرفی می‌کنم، غالباً به معنای آن نیست که من محتوای آن نوشته را تأیید می‌کنم یا رد می‌کنم یا اصلاً در مورد آن نظری دارم. ممکن است با آن موافق باشم، ممکن است مخالف باشم،‌ و نیز البته ممکن است هیچ‌ دیدگاه موافق یا مخالفی در موردش نداشته باشم. انگیزه‌ام برای نقل، معمولاً انتقال یک مفهوم «درست» نیست، بلکه پای چیز دیگری در میان است، که به زعم من ارزش بسیار بیش‌تری نسبت به صرف «درست» بودن دارد.
این ویژگی ممتاز، تأمل‌برانگیز بودن آن‌هاست. نوشته‌ای که مرا به فکر وادارد، حتی اگر نادرست باشد، ممنونش خواهم بود!

🔹 برای مطالعه‌ی قطعه‌های انتخاب شده، دکمه‌ی زیر را فشار دهید.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۵۷
طاها

باز هم قسمتم شد قدمی بگذارم در کوچه‌ی نادر ابراهیمی، در همان محله‌ی باصفای ادبیات معاصر. این بار سر سفره‌ی نوشته‌ای که اگرچه ‌به‌قدر یک نویسنده‌ی کاردرست و مشهور امروز عمر دارد، اما چنان زنده‌ و روان است که گویی برای من نوشته‌شده و نه حتی برادر بزرگ‌ترم، با زبانی که برایم هیچ بوی قدمت نمی‌دهد و تنها تازگی دارد و طراوت، دوست‌داشتنی است و خواندنی.

و چه رازهایی را که باید از تار و پود واژه‌های نادر کشف کرد...! او چه می‌کند که من ساعت‌ها شیفته‌ و خاموش، در گوشه‌ای می‌نشینم و چشم‌هایم را با عجله پی کلمه‌هایش می‌دوانم که نکند دیر به پایانش برسم یا فرصت برای خواندن همه‌اش کم‌ آورم. و وقتی کسی مرا در چنین حالی می‌بیند نگاهِ - به خیال خودش - عاقل اندر سفیهی می‌اندازد و می‌پرسد که چه می‌خوانی؟ و می‌گویمش که زندگی‌نامه‌ی فلانی یا چیزی شبیه به آن. و او - بدون آن که مرا به این گندگی پای کتاب ببیند - سری به چپ و راست تکان می‌دهد و می‌پرسد: در این دوره‌ و زمانه هیچ آدمی پیدا می‌شود این‌ها را بخواند؟!

نادر ابراهیمی در ابن‌مشغله و سیزده‌سال بعدش ابوالمشاغل، زندگی پرمشغله و - به بیان درست‌تر- قصه‌ی شغل‌هایش را روایت می‌کند. و این روایتی است که به خیال آن عده از عاقلان، خواندنش را چه فایده؟ اما چه می‌دانند که در سطرهای ردیف و موقرش، چه‌قدر واژگان به وسواس گزینش شده‌اند و چه‌قدر با احتیاط هم‌سایگانشان را انتخاب کرده‌اند؟ و چه می‌دانند که او چه تجربه‌ها از سال‌های جوانی در لابه‌لای این سطرها باقی گذاشته‌است، برای منی که بیش از نیم‌قرن دیرتر از او چشم به دنیا بازکرده‌ام و هنوز سرد و گرم زمستان‌های سخت و تابستان‌های داغ را نچشیده‌ام؟

اگر از من بپرسی، می‌گویم که هر جوان جویای کاری، واجب است ابن‌مشغله را بخواند، خاصه اگر مثل من یا مثل دوستانم یا مثل خود نادر، دغدغه‌ی فرهنگ داشته‌باشد و قلم را دوست(حذف فعل به قرینه!). و ابوالمشاغل را هنوز نخوانده‌ام که نظری بدهم.

ابن مشغله را لطافت روایتش، از آن‌چه برخی دنیادیدگان، خشک و بی‌روح بیان می‌کنند تا پند بگیریم، متمایز می‌کند. ابن مشغله دوست توست، برادری است که دستت را می‌گیرد و با خودش می‌بردت به دوران دشواری‌ها و تجربه‌هایش. او هرگز نمی‌خواهد مثل یک پدربزرگ یا ریش‌سفید نصیحتت کند که فرزندم، دنیا چنین است و روزگار با تو چنان خواهدکرد. می‌گویدت که برای من این‌طور بود. شاید برای شما هم اتفاق بیفتد!

از ابن مشغله چیزهای زیادی آموختم. تجربه‌هایش برای هم‌چو من‌ی - حداقل هم‌چو من‌ی - کمک‌های بسیار می‌کند و عزم‌های مستحکم دوران کودکی‌ام را باز به یادم می‌آورد. - همان‌هایی که برخی‌شان را بر سر غفلت، دم در دانشگاه همراه اشیای ممنوعه به نگهبانی تحویل دادیم- !

ابن‌مشغله فقط روایت و خاطره نیست. مثلاً جملات قصاری هم دارد، از همان‌دست که می‌خواهی قاب کنی و بزنی به دیوار اتاق. انگار درس‌های زندگیش را در آن‌ها خلاصه‌کرده و البته باز هم آن‌قدر به‌جاست که صمیمیت را از نوشتار نمی‌رباید و بار سنگین تکلف بر دوشش نمی‌نهد. هم‌چنان برادرانه‌ و صمیمی! هر جا سیْرِ کلامش حاشیه‌‌ای طلبیده، طلبش را اجابت کرده. لابه‌لای روایت و خاطره، درددل هم گفته‌است، نقد هم کرده‌است، زبان به گلایه گشوده‌، یا مثلاً از هم‌سرش تقدیرکرده‌ و اوصافی از فرزانه‌ی زندگیش گفته و بزرگش داشته‌است. و حرف‌هایی که در این حاشیه‌ می‌زند، مصرّم می‌کند که اگر هم‌سری گزیدم، همان روزهای اول به خواندن این کتاب ترغیبش کنم!

سخن بسیار است، شاید اگر پیش‌تر بروم، نقدهایی هم بیاورم و تذکر دهم که اگر پای حرف‌های ابن‌مشغله نشستید، به نظر من باید به چیزهایی توجه داشته‌باشید و آن چیزها را شرح دهم. باشد برای فرصتی دیگر. اگر خدا بخواهد و...

 

 


تذکر: مطالبی که بعد از خواندن کتابی، درباره‌اش می‌نویسم، خواسته یا ناخواسته، از قلم کتاب تأثیر گرفته‌است. گوشه‌های از لحن این نوشتار هم وامی است از ابن‌مشغله.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۲ ، ۰۱:۳۱
طاها