چگونه هدف زندگی میتواند آن را نابود کند!
آی قصه قصه قصه! علیرضا دلش میخواست در کنکور سراسری جزء برترینها شود. هدفگذاری کرد و برنامهریزی. کلی مشاوره گرفت و تمام روزهای منتهی به کنکور را به خواندن و تستزدن سپری کرد. دهن خودش را سرویس نمود، و برای رسیدن به این هدف، از هر چیز خوشایند دیگری چشم پوشید. علیرضا موفق شد. نه دقیقاً آنطوری که میخواست، ولی تقریباً همانطوری که میخواست. تحصیل در رشتهای را که دوست داشت، در دومین دانشگاه مورد علاقهاش آغاز کرد. اما به محض ورود به دانشگاه، متوجه شد که برای موفقیت باید شاگرد اول باشد. برای همین هدفش را شاگرد اول شدن قرار داد و دهان خودش را مجدداً سرویس نمود تا بتواند بهترین دانشجوی دانشگاه باشد. علیرضا بعد از اینکه شاگرد اول شد، باز هم فقط برای چند لحظه حس خوشبختی و خوشحالی داشت، چون به زودی متوجه شد که شاگرد اول شدن خاصیت چندانی ندارد و باید هدف بلندتری را دنبال کند که همانا ادامهی تحصیل با بالاترین رتبهها در مقاطع بعدی است. برای همین، به سرویس نمودن دهان خود با جدیت و اهتمام فراوانی ادامه داد تا آنکه بالأخره به این هدف نیز رسید و همهی مقاطع تحصیلی را به بهترین شکل پشت سر گذاشت. وانگهی به خود نگریست و دید که زکی! این همه تحصیلات حالا به چه کار آید، و از اینرو بر آن شد تا یک هدف بزرگ برای خود تعریف کند، که همانا یافتن یا ساختن یک شغل پردرآمد بود. علیرضا با همین فرمان ادامه داد و یکییکی اهداف جدید را دنبال کرد تا اینکه بالاخره یکی از اهدافش را نتوانست به نتیجه برساند. پس از آن، مغموم و افسرده و شکستخورده و ناکام، سر در گریبان فرو برد و از غم این همه عمری که به بطالت گذرانده فغان سر داد.
خب، دیگر از قصه گفتن خسته شدم! به جای علیرضا خود شما را مثال میزنم که راحتتر باشد. فرض بگیرید میخواهید بشوید یک ورزشکار مشهور و خفن، و در مسابقات جهانی فلان، از حریف قَدَر خود چنان برنده شوید که تا به حال کسی نشده. اگر هدف شما از تمامی تلاشها و تمرینهایتان این باشد که در آن مسابقه برنده شوید، اولاً به نظر میرسد که بعد از برندهشدن هم احساس خوشبختی و راحتی خیال بهتان دست نخواهد داد و هدف دیگری را در پس آن جستوجو خواهید کرد؛ و ثانیاً اگر برنده نشوید، کل روزها و تلاشهایی که صرف آمادگی برای این موفقیت کردید، همه به باد فنا رفته و نابود شده، و احتمالاً افسرده و ملول و ناکام، سر در گریبان خود فرو میبرید. همان اتفاقی که برای علیرضای قصه افتاد.
حالا پس چیکار کنیم؟ عرض میکنم! هدفهایتان را در زندگی جاری کنید. فرض بگیرید آقای الف میخواهد پولدار شود. پولدار شدن یک هدف در آینده است. اگر بخواهد همهی زندگیاش را خرج آن هدف کند، به شدت در معرض شکست و ناکامی، و در نتیجه افسردگی قرار میگیرد. اما اگر هدفش را جاری کند در زندگی -مثلاً بگوید من سعی میکنم راه پولدار شدن را پیدا کنم و دنبال کنم، «تلاش برای کسب درآمد بیشتر» را میگذارد هدف، و در این صورت- هر روز و هر لحظه دارد به هدفش میرسد. حتی اگر واقعاً هم پولدار نشود، کلی تجربه کسب کرده و این برایش اندوختهی ارزشمندی است. تلاشش، صرفاً در ازای نتیجهی نهایی به ثمر نمینشیند، بلکه تکتکِ گامهایی که در این مسیر برمیدارد، او را به یک هدف ارزشمند میانمدت میرساند. هر روز، کلی نتیجه میگیرد، و طعم موفقیت را میچشد، و به صورت تضمینی با ناکامی خداحافظی میکند! چون حتی اگر پولدار هم نشود، احساس شکست نمیکند. یا علیرضا؛ اگر به جای آن همه هدف و هدف و هدف، با خودش میگفت «درس میخوانم که سر در بیاورم، که یاد بگیرم، که لذت ببرم، که از زندگیام استفاده کرده باشم، که فلان و بهمان...»، هر روز بود خوشحال و خندان؛ چون دیگر نبود آنچنان، که هدفی داشته باشد در پایان، و نرسیدن به آن، بکندش ملول و سرگردان. حتی اگر شاگرد اول هم نمیشد، حتی اگر ادامهی تحصیل هم نمیداد، حتی اگر شغل پردرآمد نمییافت یا نمیساخت، باز هم برنده بود. چیزی را از دست نداده بود. معاملهی نقد کرده بود. هر روز را خرج چیزی کرده بود که همان لحظه به دست میآورد. هدفها را میشود تبدیل کرد به هدفهای جاری، طوری که هر لحظه در حالِ دادن نتیجه باشد، یک نتیجهی قطعی و تضمینی.
گفتم نتیجهی قطعی و تضمینی! نتایج قطعی از آنِ هدفهای درونی هستند. اگر هدف یک چیزی در بیرونِ ما باشد، عوامل متعدد دیگری میتوانند رسیدن ما را به آن، با چالشهای سخت و جدی مواجه کنند؛ عوامل متعددی که گاهی زور زیادی هم دارند. اما هدف درونی چهطور؟ هدف درونی کاملاً تحت کنترل ماست. مثلاً یادگرفتن و رشد فردی یا مثلاً لذتبردن از مطالعه، کار یا ورزش. اینچیزها دست شماست. شما وقتی از کاری لذت ببرید، انجامش به شما لذت میدهد! وقتی مطالعه را برای درک آن مطلب میخوانید، همین که درک کردید، هدفتان محقق شده. وقتی از ورزش و تمرین، جز همین تلاش و پشتکارِ ارزشمند و نتیجهی مسلم آن که رشد خود شماست، توقعی نداشته باشید، قطعاً به هدفتان رسیدهاید. یعنی اگر خودِ همین تلاش هدفتان باشد، شما قطعاً برندهاید. اما تکلیف آن هدف بلند مدت چه میشود؟ باید این خبر خوب را بدهم که در چنین وضعیتی، احتمال موفقیت شما در آن مسابقهی نهایی هم بیشتر میشود. یکی از دلایلش این است که نگرانی و استرستان کمتر میشود. آرامترید، چون نرسیدن به آن نتیجهی پایانی، دیگر یک فاجعه نیست. آنقدرها هم نگرانتان نمیکند. بنابراین با آرامش مسیرتان را دنبال میکنید، و این آرامش، فرصت پیشرفت بیشتری را پیش رویتان میگذارد، و هنگام مسابقهی پایانی هم آرامش و وقار بیشتری به شما میبخشد، و شانس موفقیتتان را افزایش میدهد.
خب، تا اینجا دربارهی هدفهایی که داریم و اینکه چهکارشان کنیم تا زندگی را نابود نکنند، صحبت کردیم. حالا کمی هم دربارهی هدفگذاری یا انتخاب مسیر تأمل کنیم؟ پس دوباره قصه قصه قصه! آقای الف و آقای ب در دبیرستان همکلاسی بودند. آقای الف دلش میخواست وکیل بشود و خیلی پولدار بشود. دربارهی رشتهی حقوق چیزی نمیدانست، فقط میدانست که میتواند پس از تحصیل در رشتهی حقوق وکیل بشود، و وقتی وکیل بشود میتواند خیلی پولدار بشود. گذشته از آنکه عوامل متعدد بیرونیِ اثرگذار بر روی آیندهی این رشته را -از جمله بیثباتی وضعیت مشاغل- در نظر نگرفته بود، خبر هم نداشت که از رشتهی حقوق اصلاً خوشش نمیآید و سر و کله زدن با آن درسها برایش بسیار زجرآور و آزاردهنده است، و شاید هم میدانست، ولی بر این باور بود که برای آنکه بتواند خیلی پولدار بشود، باید این زجر و رنج را تحمل کند. آقای ب، که همکلاسی آقای الف بود، به تاریخ علاقهی زیادی داشت. آیندهی شغلی رشتهی تاریخ، بر اساس اظهارات مشاوران مدرسه و گزارشهای معتبر دیگر، اصلاً چیز دندانگیری نبود. در بهترین شرایط میتوانست استاد دانشگاه بشود، که البته خوب بود، ولی در یک نگاه واقعبینانه حداکثر میتوانست در یک پژوهشگاه مشغول کار شود یا در مدارس تدریس کند، و شاید هم برای کسب درآمد لازم میشد به کاری بیارتباط با رشتهاش روی بیاورد، اما میدانست که تحصیل در این رشته را دوست خواهد داشت و روزهایی را که با کتابها و کلاسها و دانشجوها و استادهای تاریخ سر و کله میزند، برایش لذتبخش و دوستداشتنی خواهد بود. آقای الف، این لذت را در یک هدف دور تصویر کرده بود (زمانی که پولدار شود)، ولی آقای ب، به حالِ خوبِ مسیر بیشتر اهمیت میداد و بر اینباور بود که اگر مسیر خوب باشد، یک نتیجهی خوب هم در پی دارد، حتی اگر پول زیادی در پی نداشته باشد، و اساساً پول را عاملی اساسی برای حال خوب به شمار نمیآورد، چون که پول یک وسیله است! حالا اگر آقای الف و ب، خدای نکرده در آستانهی فارغ التحصیلی ریق رحمت را سر میکشیدند و زندگیشان در اثر یکی از همان عواملی که غالباً در برنامهریزیها و حسابکتابها دیده نمیشود، پایان مییافت، آقای الف، بهترین سالهای عمرش را صرف زجر و زحمتی بیحاصل کرده بود و در نهایت به هیچچیزی هم نرسیده بود، ولی آقای ب، در تمام این مدت از درسخواندن لذت برده بود، چیزهای زیادی یاد گرفته بود، اندیشیده بود، و خودش را رشد داده بود و آن بهترین سالها را با حالی خوب سپری کرده بود. مرگ، یک نمونهی قوی است! نمونههای ضعیفتری مثل تغییر وضعیت جذب مشاغل، یا تغییر وضعیت اقتصادی یا عوامل اثرگذار دیگری بر پولدارشدن آقای الف یا پولدارنشدن آقای ب را هم میتوان مثال زد. و بنا بر همهی اینها، یک هدفی که صرفاً در آینده باشد، و مسیری که به سمتش طی میشود، کاملاً فدای آن هدف شود، و خودش هیچ بهره و لذت و حالِ خوبی به همراه نداشته باشد، به نظر میرسد که دخلش به خرجش نیرزد، خصوصاً در دنیایی که برنامهریزیها و تصمیمهای ما، در معرض تهدیدهای گوناگون بیرونی قرار میگیرد.
حالا فرض بگیریم اتفاق خوبی برای آقای الف و آقای ب بیفتد. آقای الف وکیل بشود و پولدار بشود، و آقای ب در یک پژوهشگاه، مطالعات تاریخیاش را دنبال کند یا در مدرسهای درس بدهد، یا اصلاً با یکی از دوستانش دست به یک کار آزاد بیارتباط با تاریخ بزند. من فکر میکنم حال آقای بِ تاریخخوانده، از حال آقای الفِ وکیل، اگر بهتر نباشد، بدتر هم نیست! چون این مطلب به درازا کشیده، توضیحاتم را در اینباره فاکتور میگیرم و به تأملات خودتان واگذارش میکنم.
+ ممکن است این روزها کمتر به بلاگ سر بزنم. اگر در پاسخ به کامنتهایتان تأخیر شد، عرض پوزش پیشاپیش بنده را بپذیرید.