پای حرفهای یک ابنمشغله
باز هم قسمتم شد قدمی بگذارم در کوچهی نادر ابراهیمی، در همان محلهی باصفای ادبیات معاصر. این بار سر سفرهی نوشتهای که اگرچه بهقدر یک نویسندهی کاردرست و مشهور امروز عمر دارد، اما چنان زنده و روان است که گویی برای من نوشتهشده و نه حتی برادر بزرگترم، با زبانی که برایم هیچ بوی قدمت نمیدهد و تنها تازگی دارد و طراوت، دوستداشتنی است و خواندنی.
و چه رازهایی را که باید از تار و پود واژههای نادر کشف کرد...! او چه میکند که من ساعتها شیفته و خاموش، در گوشهای مینشینم و چشمهایم را با عجله پی کلمههایش میدوانم که نکند دیر به پایانش برسم یا فرصت برای خواندن همهاش کم آورم. و وقتی کسی مرا در چنین حالی میبیند نگاهِ - به خیال خودش - عاقل اندر سفیهی میاندازد و میپرسد که چه میخوانی؟ و میگویمش که زندگینامهی فلانی یا چیزی شبیه به آن. و او - بدون آن که مرا به این گندگی پای کتاب ببیند - سری به چپ و راست تکان میدهد و میپرسد: در این دوره و زمانه هیچ آدمی پیدا میشود اینها را بخواند؟!
نادر ابراهیمی در ابنمشغله و سیزدهسال بعدش ابوالمشاغل، زندگی پرمشغله و - به بیان درستتر- قصهی شغلهایش را روایت میکند. و این روایتی است که به خیال آن عده از عاقلان، خواندنش را چه فایده؟ اما چه میدانند که در سطرهای ردیف و موقرش، چهقدر واژگان به وسواس گزینش شدهاند و چهقدر با احتیاط همسایگانشان را انتخاب کردهاند؟ و چه میدانند که او چه تجربهها از سالهای جوانی در لابهلای این سطرها باقی گذاشتهاست، برای منی که بیش از نیمقرن دیرتر از او چشم به دنیا بازکردهام و هنوز سرد و گرم زمستانهای سخت و تابستانهای داغ را نچشیدهام؟
اگر از من بپرسی، میگویم که هر جوان جویای کاری، واجب است ابنمشغله را بخواند، خاصه اگر مثل من یا مثل دوستانم یا مثل خود نادر، دغدغهی فرهنگ داشتهباشد و قلم را دوست(حذف فعل به قرینه!). و ابوالمشاغل را هنوز نخواندهام که نظری بدهم.
ابن مشغله را لطافت روایتش، از آنچه برخی دنیادیدگان، خشک و بیروح بیان میکنند تا پند بگیریم، متمایز میکند. ابن مشغله دوست توست، برادری است که دستت را میگیرد و با خودش میبردت به دوران دشواریها و تجربههایش. او هرگز نمیخواهد مثل یک پدربزرگ یا ریشسفید نصیحتت کند که فرزندم، دنیا چنین است و روزگار با تو چنان خواهدکرد. میگویدت که برای من اینطور بود. شاید برای شما هم اتفاق بیفتد!
از ابن مشغله چیزهای زیادی آموختم. تجربههایش برای همچو منی - حداقل همچو منی - کمکهای بسیار میکند و عزمهای مستحکم دوران کودکیام را باز به یادم میآورد. - همانهایی که برخیشان را بر سر غفلت، دم در دانشگاه همراه اشیای ممنوعه به نگهبانی تحویل دادیم- !
ابنمشغله فقط روایت و خاطره نیست. مثلاً جملات قصاری هم دارد، از هماندست که میخواهی قاب کنی و بزنی به دیوار اتاق. انگار درسهای زندگیش را در آنها خلاصهکرده و البته باز هم آنقدر بهجاست که صمیمیت را از نوشتار نمیرباید و بار سنگین تکلف بر دوشش نمینهد. همچنان برادرانه و صمیمی! هر جا سیْرِ کلامش حاشیهای طلبیده، طلبش را اجابت کرده. لابهلای روایت و خاطره، درددل هم گفتهاست، نقد هم کردهاست، زبان به گلایه گشوده، یا مثلاً از همسرش تقدیرکرده و اوصافی از فرزانهی زندگیش گفته و بزرگش داشتهاست. و حرفهایی که در این حاشیه میزند، مصرّم میکند که اگر همسری گزیدم، همان روزهای اول به خواندن این کتاب ترغیبش کنم!
سخن بسیار است، شاید اگر پیشتر بروم، نقدهایی هم بیاورم و تذکر دهم که اگر پای حرفهای ابنمشغله نشستید، به نظر من باید به چیزهایی توجه داشتهباشید و آن چیزها را شرح دهم. باشد برای فرصتی دیگر. اگر خدا بخواهد و...
تذکر: مطالبی که بعد از خواندن کتابی، دربارهاش مینویسم، خواسته یا ناخواسته، از قلم کتاب تأثیر گرفتهاست. گوشههای از لحن این نوشتار هم وامی است از ابنمشغله.