آرزوها آرزوها
آرزوداشتن و در کهکشان آرزوها مرغ خیال را پرواز دادن، فکر میکنم که راهی ساده، سریع و نسبتاً تضمینی برای بدبختشدن باشد! البته نه بدبختشدن، که احساس کاذب -اما عمیق- بدبختی. آرزوها جادوگران کهنسالی هستند که بیهیچزحمتی صاحب بیچارهشان را به بزم ناکامی و شکست و حسرت و غم و اندوهی طویل دعوت میکنند.
خیالِ آشفتهای سرک میکشد به هزارنقطۀ نامربوط به زندگی، و آنها را بزک میکند تا برای زندگیاش معنا و شادمانی بیاورند؛ و آنگاه، این آرزوهای دور و دراز را در آغوش میکشد، و سپس خاطر مشوشش را با توجیهی ساده التیام هم میدهد. نامهای شیک و پسندیدهای مثل چشمانداز و هدف برایش برمیگزیند و از این رهگذار وجدانش را از نیش صفت نکوهیدۀ «طول أمل» رها میسازد. نام که حقیقت را عوض نمیکند. آرزو هم نهتنها صرفاً مال و مقام نیست، که صرفاً امورات مرتبط با دنیا هم نیست، و نه حتی صرفاً آنچه به مادیات و معنویات یکنفر مربوط میشود. میخواهم جسارت بهخرج دهم و هر «هدف بلندمدتـ»ـی را -این کلیدواژۀ موفقیتهای دروغین مدرن- همان آرزوی دور و دراز بدانم. پیامبران دروغینی که از قوم بهفنا رفتهشان، چند نفرِ بهقلهرسیده را عَلَم میکنند و هوش و خرد را از مردمان سراسیمه در هوس رفاه و پرستیژ میربایند، و همه را مسحور هدفگذاریهای خیالبافانه و آرزواندیشی میکنند.
کسی که به جای محو بودن در خیال قلهای که آنسوی ابرهاست، «راه» را در پیش گرفته و توجه به آن قله تنها -و حداکثر- برای آن است که مسیر را غلط طی نکند، از مسیرش بهره میبرد، صعود میکند و شاید به قله هم برسد، و اگر هم نرسد برایش ملالی نیست؛ اما کسی که از ابتدا برای قلهای بسیار دور از دست و نظر راه میپیماید، هر گامی که بردارد قماری است که به شکست و ناکامی و اندوه نزدیکتر است تا خوشکامی و موفقیت، چون تکتک قدمها موفقیتشان در گروِ قلهای است که فرسنگها دور است. همهچیز در چنگ یک آرزوی ناجوانمرد گرو گرفته میشود تا حلاوت روزهای جاری از زندگی رخت برببندد. این است داستان تراژیک آرزومندی.
روزی را که برای چند صباحِ بعدش چیزی نخواسته باشم و با تمام وجودم، و به زیبایی و پاکیزگی تمام، در حالِ حیات واقعی و ارزشمند هماندم باشم، و بیهیچچشمداشتی برای فردا، فرصت هر لحظه را برای خوبزیستن قدر بدانم، جشن میگیرم. جشنِ رهایی از گرفتاری در چنگ این باورهای پلیدِ نهادینهشده؛ اینکه آرزوها امیدبخشند، به زندگی زیبایی میدهند، و اگر آرزویی نداشتهباشی آیندهای هم نداری. و در پی این فریب بزرگ، چه مناسکی که پرداخته شده و چه تکاپوهای بیارزشی که پدید آمده و در جریان زندگی رخنه کرده؛ از فوتکردن شمعهای بیمعنی کیک جشن تولد گرفته تا دفترهای نوشتن فهرستی از ناکامیهای آینده!
اگر نیک بنگری، آرزوها سرشتی برآوردهنشدنی دارند. آرزوها در کنج خیال انسان خانه میگزینند، و همیشه خودشان را به شکلورنگی لعاب میزنند که از واقعیت زندگی دور باشند. آرزوها، همان سیبهایی هستند که به چوب روی سر درازگوش بسته شدهاند. هی پیشان بدوی و هی تو را پی خود بکشند. خصلت آنهاست که از واقعیت زندگی دور باشند و دور بمانند و خودشان را دور نگاه دارند، هر روز لباس تازهای به تن بپوشند تا فاصلهشان از واقعیت محفوظ بماند، و اینچنین زندگی کسی را که مسحورشان میشود بهسخره بگیرند و نابود کنند. حالا انسان مشوش روزگارِ دویدنها و نرسیدنها، روزگار هیاهوی بیحاصل و رنج مدام، هی آرزو کند و هربار یکقدم محکم به سوی احساس عمیقاً تلخ ناکامی و بدبختی بردارد، و باز هم همین مسلک منحوس را پیش پای فرزندانش بگذارد. کاش اندکی بایستیم و تماشا کنیم. چرا چیزی که چنین عیان است، چنین محتاج به بیان است؟!