زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

امشب که یکی از دوستان داشت می‌گفت می‌خواسته از فلان گروه لفت بدهد، در این فکر فرو رفتم که اولین بار چه کسی کشف کرد که لفت یک چیز دادنی است! چه‌طور متوجه شد که لفت را می‌دهند و مثلاً نمی‌گیرند یا نمی‌زنند یا نمی‌بندند یا هر چی. چرا همه خیلی راحت پذیرفتند که لفت را باید بدهند؟! یا اصلاً چرا «از» گروه لفت می‌دهند و مثلاً گروه «را» لفت نمی‌دهند. کی نخستین بار متوجه شد که حرف اضافه‌ی این کلمه‌ی اجنبی «از» است و لاغیر؟! اگر قرار بود من تکلیف لفت را در این‌باره روشن کنم، دقیقاً طبق چه مبنایی و چه منطقی و چه اصولی و چه سازوکاری یا چی تعیین می‌کردم، و در نهایت چه تصمیمی برایش می‌گرفتم. من هنوز هم نمی‌دانم که چرا باید از گروه لفت داد و مثلاً نباید لفت زد یا لفت گرفت یا لفت کرد یا اصلاً لفتِ خالی! هنوز هم ترجیح «از» بر «را»‌ را نمی‌دانم به خاطر چیست، و هنوز هم برایم سؤال است که اصلاً چرا نمی‌شود به جای لفت‌دادن، گروه را «ترک کرد»!

موافقین ۱۰ مخالفین ۲ ۱۸ آبان ۹۷ ، ۰۰:۳۱
طاها

هم‌چین روزهایی بود. پاییز بود. هوا رطوبت داشت، اما باران نمی‌بارید. اگر هم می‌بارید خیلی کم و آرام. مثلاً اگر دستت را رو به آسمان می‌گرفتی، در هر دقیقه دو سه قطره نصیبش می‌شد. هوا کمی سرد بود، ولی سرمای مطبوعی داشت. سرمایی که پوست صورت را نوازش می‌داد. سرمایی که دوستش داشتم. سرما، روی صورت تو گل انداخته بود. لبخند می‌زدی و میان پاییز گل‌ها روی صورتت می‌شکفتند. یک انار در دست داشتی. دو دستی گرفته بودی‌اش. خوش به حال آن انار. آن‌قدر نوازشش کرده بودی که پوستش برق افتاده بود. زیبا بود. همه‌چیز زیبا بود. من دل سپردم. به نگاه تو. به چشم‌ها و ابروان تو. به لب‌خند تو. به نمکی که در حالاتت می‌دیدم. به رفتاری که در پس سکناتت احساس می‌کردم. به وقاری که لحن متینت پیش رویم گذاشته بود. به سکوتت، که با سرمای مرطوب آن صبح دل‌ربا نسبتی داشت. من دل سپردم. به تو. هنوز زود بود، ولی انگار کار تمام شده بود. هر وقت خیلی کسی را دوست داشته باشی، نمی‌توانی درست با او حرف بزنی. این قسمت خوبی از ماجرا نیست. این‌که عاشق دست‌وپایش را جلوی معشوقش گم کند! کافی بود قدری جسارت بیش‌تر به خرج می‌دادم، اما اهلش خوب می‌دانند که جسارت بیش‌تر در برابر تو، از آن حالِ من هیچ‌وقت برنمی‌آمد. تو دلم را برده بودی. می‌توانستم به جای ابری که در گریستن این‌قدر تعلل می‌کرد، روزها و هفته‌ها ببارم. نمی‌توانستم در برابرت تاب بیاورم. دلم می‌خواست راحت و فاش بگویم که چه‌قدر دوستت دارم، اما چیزی مانع بود. شاید ادب و نزاکت اجازه نمی‌داد. آیا تو هم موافقی که گند بزنند به آن ادب و نزاکت؟! اما حق داشتم! می‌دانی؟ بر این باور بودم که اگر چنان فاش می‌گفتم، روی می‌گرداندی و می‌رفتی. حرفم را نمی‌فهمیدی. حرارت آتشم را احساس نمی‌کردی. حتی یک‌ذره‌اش را. شاید از چنان سخنی خوشحال می‌شدی، شاید هم نه. شاید گمان می‌کردی که دستت انداخته‌ام. پس حق داشتم که سکوت کنم. برای همین غلیانم را فروخوردم و دم برنیاوردم، و حالا مانده‌ام ادامه‌ی داستان را چه‌طور بپرورانم. من به تو رسیدم؟ من تو را بعد از آن ملاقات باشکوه و گفت‌وگوی کوتاه، باز هم دیدم؟ آیا تو هم مرا دوست داشتی؟ آیا آن خنده‌های نمکین و سربه‌زیرت معنایی داشت؟ آیا هیچ‌وقت دیگر تو را ندیدم؟ آیا به تو رسیدم و موقعی که برای نخستین بار دست‌هایم را لای گیسوانت می‌بردم، از هیجان تا دمِ جان‌سپردن پیش رفتم؟ آیا من در حسرت و آرزوی بوسیدن گل‌هایی که آن سرمای مطبوع روی گونه‌هایت انداخته بود، تا آخر عمر سوختم؟ آیا در آغوشم جای گرفتی یا جای خالی‌ات را همیشه گریستم؟ نمی‌دانم. این قصه را تا همین‌جایش مرور می‌کنم و دوباره برمی‌گردم به همان اول. به همان وقتی که مقابلم بودی، که مقابلت بودم. به هر کلمه‌ات دوباره گوش می‌دهم. لحنت را در آغوش می‌کشم. صدایت را می‌بوسم. و هر بار، هزار «دوستت دارم» آتشین را میان دلم پنهان می‌کنم. بعدش را نمی‌دانم چه‌کار کنم. بعد از آن، چه شیرین باشد و چه تلخ، تاب‌آوردنش سخت است. شوق این‌یکی و غم آن‌یکی، هردو تا سرحد مرگ کاری است. کاری به کارش ندارم. به جایش، از همین الان، از فرسنگ‌ها آن‌سوی‌تر، در مکانی که به یاد نمی‌آورم کجاست، در زمانی که نمی‌دانم چندهزار سال از آن ملاقات فاصله دارد، در جایی گم‌شده میان هزار حادثه‌ی بی‌اهمیت و حقیر، می‌خواهم تا پایان بی‌کران این قصه‌ی در نیمه رها شده، یک‌سره و بی‌توقف بگویم که دوستت دارم. با تمام تپش‌های قلبم، به گواهی اشکی که هنگام دیدار تو با خنده توأم شده بود، به رسم مردی که سلاحش را غلاف کند و تسلیم شود، دوستت دارم. بی‌تکلف، بی‌ادعا، فاش، ساده، صریح، دوستت دارم، دوستت دارم.

موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۷ ، ۲۳:۱۱
طاها

شباهنگ در خلال تازه‌ترین پست وبلاگش این‌طور نوشته که:

«[خبرنگار رادیو از ما دوتا که دانش‌آموز بودیم] پرسید کی می‌دونه دعا چیه؟ برای چی دعا می‌کنیم ما؟ دستمو بلند کردم که جواب بدم. جواب دادم. جواب خوبی هم دادم. جوابی که سال‌ها بعد وقتی پای یکی از سؤالات امتحان درس‌های معارف دورهٔ کارشناسیم هم نوشتمش نمرهٔ کاملو گرفتم. دعا، آرزو، خواسته، حاجت و هر جمله‌ای که با امیدوارم و ایشالا شروع بشه. سال‌ها می‌گذره از اون روز، از اون سؤال، از اون جواب، از اون مصاحبه، از اون امتحان، از اون پست و از آرزوهای برآورده نشده و دعاهای مستجاب نشده‌م. و من همهٔ این سال‌ها، هنوز و همچنان دارم به این سؤال و جوابی که دادم فکر می‌کنم.»

و احتمالاً عنوان مطلب هم جواب سؤال دومه. این‌که «دعا می‌کنم که اجابت شه. دعا می‌کنم چون دلم روشنه»

وقتی پست را خواندم، خواستم درباره‌اش چیزی بنویسم، ولی هر چی گشتم دیدم هیچ‌کجای وبلاگ محلی برای کامنت‌گذاشتن پای آن مطلب تعبیه نشده! خب البته مطلب ستاره‌دار بوده و مطابق ضوابط کامنت‌گذاری شباهنگی، شباهنگ نمی‌خواسته کسی درباره‌اش کامنت بگذارد. ولی به هرحال این مطلب به صورت عمومی و جلوی چشم همه منتشر شده بوده و حرفی که به یک عالمه نفر گفته می‌شود دیگر حرف خصوصی به حساب نمی‌آید، و من هم راجع به‌ش حرف‌هایی داشتم که به نظرم با توجه به محتوای پست، می‌تواند حائز اهمیت باشد یا به درد کسی بخورد. (تأکید می‌کنم که کاری به احوالات شخصی نویسنده نداریم، صرفاً ناظر به نوشته‌ای که با آن مواجه هستیم حرف می‌زنیم.)

خلاصه تصمیم گرفتم حرفم را با تمثیلی -که باز امیدوارم شباهنگ بزرگوار را ناراحت نکند- در وبلاگ خودم مطرح کنم.

 

 

بیایید یک سفر کوتاه برویم! در یکی از منظومه‌های یکی دیگر از کهکشان‌ها، کره‌ای وجود دارد خیلی شبیه به زمین. در آن‌جا اکثر چیزها شبیه همین زمین و زندگی ماست، ولی تفاوت‌های کمی هم وجود دارد. مثلاً یکی از تفاوت‌ها این است که اشیاء فیزیکی را هر کسی باید برای خودش بسازد و ساخت اشیاء مورد نیاز امری است که در دست خود اشخاص است. شاید شبیه امور معنوی ما.

در آن کره یک شباهنگی هست که وبلاگ دارد و در پست آخر وبلاگش تعریف کرده که یک روز در مدرسه او و دوستش را صدا زدند و رفتند در اتاق مدیر تا در مصاحبه‌ای رادیویی شرکت کنند. بقیه‌ش را از زبان همین پست آن شباهنگ می‌نویسم:

«پرسید کی می‌دونه ماشین چیه؟ برای چی ماشین می‌سازیم؟ دستمو بلند کردم که جواب بدم. جواب دادم. جواب خوبی هم دادم. جوابی که سال‌ها بعد وقتی پای یکی از سؤالات امتحان فناوری‌های جدید دوره‌ی کارشناسیم هم نوشتمش نمره‌ی کاملو گرفتم. ماشین، یک جعبه‌ی آهنیه که یک شکل قشنگی داره و شیشه هم داره و رنگ متالیک می‌زننش روش. سال‌ها می‌گذره از اون روز، از اون سؤال، از اون جواب، از اون مصاحبه، از اون امتحان و ماشین‌های این‌شکلی که هرچی می‌سازمشون و سوارشون میشم راه نمیرن. و من همه‌ی این سال‌ها، هنوز و هم‌چنان دارم به این سؤال و جوابی که دادم فکر می‌کنم.»

عنوان مطلبش هم جواب سؤال دومه. این‌که

«ماشین می‌سازیم که راه بره. ماشین می‌سازیم چون دلمون می‌خواد سوار بشیم و زودتر برسیم!»

 

قطعاً در این کره‌ای که اشاره کردم، لازم است در مورد استاد درس فناوری‌های جدید جداً بازنگری بشود! حالا این دخلی به ما ندارد. اما دست‌کم کاش یک نفر به آن شباهنگ بگوید که ماشین به خاطر بدنه‌ی آهنی و رنگ متالیک و شیشه و حتی صندلی و فرمانش نیست که راه می‌رود. و وقتی می‌توانی توقع داشته باشی ماشین راه برود که ماشینی که می‌سازی اولاً اجزای اصلی و قوه‌ی محرکش درست کار کند،‌ وگرنه این پوسته‌ای که می‌بینی دلیل راه رفتن ماشین نیست. بله! هر ماشینی که تا به حال دیده‌ای این شکلی بوده، ولی ماشین‌هایی که راه می‌روند به خاطر شکلشان نبوده که راه می‌رفته‌اند.

 

خب. از سفر برگردیم و حالا که سر این صحبت باز شد، دوتا کلمه هم خیلی خلاصه درباره‌ی دعا هم‌فکری کنیم؛ و حرف‌های مفصل در این‌باره هم باشد برای وقتی دیگر.

می‌گویند مخّ عبادت دعاست. گویی حقیقت عبادت پروردگار دعاست یا دعا بخشی مهم و اصلی از آن است. می‌گویند بافضیلت‌ترین عرض بندگی‌ها در شب‌های قدر دعا کردن است. می‌گویند فضیلت دعا از خواندن قرآن برای نزدیک شدن به پروردگار بیش‌تر نباشد، کم‌تر نیست! آیا «دعا» را درست شناخته‌ایم؟! آیا به دعایی که شناخته‌ایم می‌خورد که هم‌چین حرف‌هایی راجع‌به‌ش درست باشد؟

من فکر می‌کنم دعا یک «سخن» نیست، یک «عمل» است، آن هم نه یک عملی که مثلاً با حرکات و دست و پا انجامش بدهیم، یک عمل برخاسته از همه‌ی همه‌ی همه‌ی ابعاد وجودی انسانی تو. دعا یک اتفاق است، یک رویداد مهم برای انسان، که باید در لحظه‌ی انجامش رخ بدهد. فکر می‌کنم اصل دعا آن است که در قلب انسان روی می‌دهد، گرچه نمودش بر زبانش و گاهش چشمانش هم جاری می‌شود. در دعا یک چیزی که خیلی مهم است «ارتباط» است. حتی اگر به معنی لغویِ بین‌ِانسانیِ «دعا» هم توجه کنیم، ارتباط یک شرط است. بدون تماس‌گرفتن با کسی نمی‌توانی باهاش حرف بزنی یا ازش چیزی بخواهی. این خواستن معنا ندارد! ارتباط با پروردگار هم ارتباطی است که در قلب انسان اتفاق می‌افتد و احساس می‌شود. گرچه دعاهای من به این مرتبه از کیفیت نرسیده باشد، ولی دست‌کم از نظر تئوری باید متوجهش باشم!

حتی فکر می‌کنم یک دعای خوب، خیلی وقت‌ها خودش اجابت است! گاهی بی‌فاصله بعد از دعا یا در زمان آن، حس می‌کنی که به هر چی می‌خواسته‌ای رسیده‌ای. حس می‌کنی هیچ‌چیزی نیست که خواسته باشی و نداشته باشی! حالا شاید یک چنین ماشینی دنده اتومات کلاس A باشد، ولی بالاخره به پراید هم بخواهی بسنده کنی، باید در جریان باشی که راه رفتنش به موتور است، نه رنگ بدنه.

موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۷ ، ۱۳:۴۵
طاها

مدتی بود که فکر و خیال‌های شاید نه چندان مهم درگیرم می‌کرد و یک‌جورهایی دمغ بودم. یکی از دوستانم گفت که آن‌قدر سر خودت را شلوغ کن که دیگر فرصت برای فکر‌های بی‌اهمیت نداشته باشی، آن‌قدر که مرز اهمیت امور برایت جابه‌جا شود!

من دست‌به‌کار شدم و سرم را خیلی شلوغ کردم. اگر مرا به کاری یا کمکی فرامی‌خواندند، زود قبول می‌کردم و آن‌ها را به انبان کارهای شخصی خودم می‌افزودم، و کم‌کم کار به جایی رسید که این روزها فهرست کم‌وبیش شلوغی از کارهایی که خودم برای خودم می‌خواسته‌ام انجام دهم و کارهایی که به این و آن وعده داده‌ام پیش رو دارم و به طور موازی باید همه را پیش ببرم، و هر روز که از خواب بیدار می‌شوم، ناخودآگاه شروع می‌کنم به حساب و کتاب، و فکر می‌کنم به این‌که کدام‌ها بیش‌تر پیش رفته‌اند و کدام‌ها کم‌تر، و البته گاهی به مواردی که تقریباً از دست رفته‌اند! مثلاً شاید موضوعی که چندماه پیش خیلی برایم مهم بود، در این شلوغی‌ها ناخواسته از کنترلم خارج شد و به فنا رفت! آیا به خاطر این‌که دیگر برایم اهمیتی نداشت؟! ابداً، بلکه به خاطر این‌که کارهایی که یک نفر دیگر به آدم می‌سپارد و می‌خواهد سر وقت تحویل بگیرد، با شدت بیش‌تری پیگیری و مطالبه می‌شود تا مسائلی که برای خود آدم مهم است. البته به آدمش هم بستگی دارد.

فکر می‌کنم مهم‌ترین و جدی‌ترین کارفرمای هر کسی، باید خود او باشد؛ کارهایی را که خودش با خودش قرارداد کرده، یا به بیان درست‌تر برایش اهمیت شخصی دارند، با دقت و جدیت بالایی از خودش پیگیری و مطالبه کند؛ یک جدول داشته باشد، مشابه همانی که در اتاق کارفرما یا مدیر مربوط به شغلش نصب شده، و هر روز به خودش زنگ بزند و بپرسد «فلان کارَت در چه وضعیتی است، کارهای موردعلاقه‌ات را چه‌قدر دنبال کردی، کارهایی که وظیفه‌ی فردی‌ات بود -مثل احوال‌پرسی از دوستانت و تماس با خانواده‌ات- را امروز به بهترین شکل انجام دادی یا نه؟» و از این قبیل.

خلاصه گفتم شما هم حواستان باشد. خودتان برای کارهای خودتان، از کارفرمایتان کارفرمای سخت‌گیرتری باشید.

 

+ نه چندان بی‌ربط: وقتی نمی‌خواهیم کارهایمان را انجام دهیم!

موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۷ ، ۱۵:۴۶
طاها

موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۲۰
طاها

آن بلاگفای فلان‌فلان‌شده که قاطبه‌ی بیانی‌ها در پست طلیعه‌ی وبلاگ فعلی‌شان به آن بد و بی‌راه می‌گفتند و از بی‌وفایی‌اش ناله می‌کردند، یک چیزهای خوبی هم داشت، که البته به معنی داشتن امکانات بهتر نبود. اتفاقاً شاید نبود برخی امکانات باعث شده باشد که در مقایسه‌ای که الان می‌خواهم به آن اشاره کنم، بلاگفا ترجیح یابد. به طور کلی، از منظر من، امکانات زیاد همیشه موجب خوشبختی نیست،‌ بلکه گاهی سر خر آدم را کج می‌کند سمتی که نباید، و جلوی اتفاقات خوبی را می‌گیرد. بنابراین انسان باید امکانات را هوشمندانه در اختیار خودش یا اطرافیانش قرار بدهد. یک بستر وبلاگ‌نویسی یا شبکه‌ی اجتماعی، اگر برای مدل کار خودش، فلسفه‌ای یا مبنایی در انسان‌شناسی، علوم ارتباطات، جامعه‌شناسی، فرهنگ،‌ اخلاق، و از این دست مباحث انسانی داشته باشد، به وضوح در شکل دادن به سامانه‌ها و ابزارهایش مؤثر است. این‌که در ایران یک عده مهندس بزرگوار به چنین چیزهایی بیندیشند، یا حتی سردمدار علوم انسانی خوانده‌شان، حواسش به این مسئله باشد، قدری رؤیایی به نظر می‌رسد؛ اما من در مورد بیان چنین توقعی را داشتم. توقعی که این روزها دیگر رنگ زیادی بر رخسارش باقی نمانده. بیان، اگر بعد از مدت‌ها امکان جدیدی هم بیفزاید، به نظر می‌رسد روگرفتی باشد از شبکه‌های اجتماعی یا بسترهای وب‌نویسی مشهور دنیا، که احتمالاً آن‌ها بر اساس مبانی خودشان در موردش فکر کرده‌اند، و مبانی آن‌ها، با چیزی که من توقع داشتم مبنایی برای کار بیان باشد، متفاوت است.

مثلاً یک شبکه‌ی اجتماعی به سرگرم کردن انسان‌ها، غافل‌کردنشان از موضوعات جدی، درگیر کردنشان به زندگی‌های شخصی هم‌دیگر، تشویقشان به تظاهر و چشم‌وهم‌چشمی و بزرگ‌جلوه‌دادن ظواهر مادی زندگی دنیایی اهمیت زیادی می‌دهد، در حد و اندازه‌ای که به سختی می‌شود گفت این یک اتفاق است! حالا اگر از مدل فالووینگ در آن شبکه، بدون هیچ تأملی برای بلاگ بیان -که صفحه‌ی لاگینش بسم الله دارد و بالای مرکز مدیریتش نقوش ایرانی-اسلامی به کار برده- استفاده شود، به نظرم عجیب نیست که تعجب کنیم! بگذارید در ارتباط با همین فاکتوری که به‌ش اشاره کردم، بیان را با همان بلاگفا مقایسه کنیم، گرچه -همان‌طور که گفتم- احتمالاً این موضوع در بلاگفا هم با مبنا و فکر نبوده، بلکه اتفاقاً کمبود امکاناتش از نظر فنی، در این مقایسه و بر اساس معیاری که الان مد نظر دارم، آن را در جایگاه بهتری قرار داده؛ در هر صورت من الان به چرایی قضیه کار ندارم. به خود قضیه و نتایجش کار دارم.

اگر یادتان باشد، در بلاگفا قسمت‌هایی وجود داشت به نام «وبلاگ‌های دوستان» و «مطالب دوستان». در فهرست «وبلاگ‌های دوستان» آدرس وبلاگ کسانی که می‌خواستید از به‌روزرسانی‌هایشان اطلاع پیدا کنید، وارد می‌کردید و در قسمت «مطالب دوستان» پست‌هایشان را به ترتیب تاریخ به‌روزرسانی مشاهده می‌کردید. اولاً لفظ «دوست» دوست‌داشتنی‌تر است از لفظ «دنبال‌کننده» که به نظر می‌رسد ترجمه‌ی تحت‌اللفظی نچسبی باشد از عبارتی که در اغلب شبکه‌های اجتماعی به کار می‌رود. «دنبال‌کردن»، من را به یاد فضولی در زندگی هم‌دیگر می‌اندازد! مثلاً‌ این‌طور که کسی را در کوچه و خیابان دنبال کنید تا ببینید کجا می‌رود و چه کار می‌کند. با این حال مسئله‌ی لفظ را خیلی مهم به حساب نمی‌آوریم، و گذر می‌کنیم و می‌رویم سراغ اصل ساز و کار فالووینگ در بلاگ و تأثیراتش.

در بلاگفا، کسی از هویت دنبال‌کنندگانش یا حتی تعدادشان باخبر نمی‌شد، درست است؟ بلاگفا آن‌قدر مزخرف بود که حتی آمار بازدیدکنندگان روزانه را هم نمی‌داد،‌ چه برسد به این چیزها! اما دست‌کم در مورد «دوستان» اتفاق خوبی می‌افتاد. چون کسی به دنبال «دنبال‌کننده‌» جمع کردن نبود، و انگیزه‌ای غیر از خواندن مطالب تازه‌ی وبلاگ‌هایی که دوستشان دارد، برای افزودن وبلاگ‌ها در فهرست دوستانش وجود نداشت. خیلی صادقانه و به دور از ریا یا طمع فالوبک و این مسخره‌بازی‌های بچه‌گانه، هر کسی وبلاگ‌هایی را که دوست داشت -به قول بیان- دنبال می‌کرد. من احساس می‌کنم باکس دنبال‌کننده‌ها و صفحه‌ی «دنبال‌کنندگان من» در مرکز مدیریت، به رغم جذابیت‌هایی که دارد، آسیب‌هایی به «وب‌نویسی فاخر» زده است،‌ چیزی که فکر می‌کردم برای بیان دغدغه باشد.

البته در دوران بلاگفا به جای این مسخره‌بازی، مسخره‌بازی دیگری رواج داشت که تبادل لینک بود! «لینک‌شدی، لینک‌کن، اگه لینک‌نکنی، لینکتو برمی‌دارم!» که شاید بشود ازش نتیجه گرفت که این مسخره‌بازی‌ها ناگزیر است. ولی حتی چنین نتیجه‌‌گیری‌ای باعث نمی‌شود از تأثیر ابزارهای جدید چشم بپوشیم. حالا که اسم لینک به میان آمد، این را هم بگویم که بساط دنبال‌کردن نه تنها جایگزین بساط لینک‌دهی نمی‌شود، بلکه از اساس هیچ‌ربطی هم به آن ندارد! بعضی‌جاها دیدم که بعضی دوستان وبلاگ‌نویس می‌گویند که این جای آن را گرفته! اصلاً درک نمی‌کنم که چه‌طور جای آن را می‌تواند بگیرد! چه ربطی دارند به همدیگر؟ لینک در واقع برای معرفی وبلاگ دیگری است که یک وبلاگ‌نویس آگاهانه به آن اقدام می‌کند. فرصتی برای معرفی خوب‌ها به دیگران. جعبه‌ی لینک‌ها یا لینک‌کردن وبلاگ‌های خوب دیگر در میان متن، سنت حسنه‌ای است که هنوز هم میان برخی وبلاگ‌های بیانی وجود دارد، ولی احساس می‌کنم در دوران بلاگفا شدت بیش‌تری داشت،‌ و الان تحت تأثیر پیام‌رسان‌ها و شبکه‌های اجتماعی و چیزهای دیگر، خیلی کم‌تر شده و شاید در نسل‌های بعدی، کلاً کنار گذاشته شود،‌ و البته بر این باورم که فعلاً هیچ‌چیزی جایش را نمی‌گیرد!

خلاصه کنم. به نظرم از یک‌جایی به بعد برای سرویس بلاگ بیان اتفاقاتی افتاد که آن جمله‌ی «رسانه‌ی متخصصان و اهل قلم» را رسماً به یک شعار تهی، مسخره و بی‌معنی تبدیل کرد. زیر عنوان بلاگ، هزاران وبلاگ ساخته شد که بدون هیچ تعارفی نه رسانه هستند و نه تخصصی در آن‌ها بروز پیدا کرده و نه اهل قلمی در آن‌ها می‌نویسد، که اگر دست‌کم یکی از این سه تا را داشته باشند من آن‌ها را جزء مثال‌های نقض به حساب نمی‌آوردم! این اتفاق به خودیِ خود چیز بدی نیست، ولی با شعار بلاگ آشکارا در تضاد است. می‌توانست به جای آن جمله‌ای که این روزها برای سرویس بلاگ خنده‌دار است، بنویسد «بلاگ، رسانه‌ای برای همه، حتی شما دوست عزیز!». با توجه به این شعارها و جَوهایی که بلاگ در روزهای اول راه انداخته بود، من تصور می‌کردم برنامه‌های درست و درمانی دارد برای تشویق و گسترش وب‌نویسی خلاق و غنی، فکر می‌کردم به شکل هوشمندانه‌ای و به هر تدبیری، بستر کشف استعداد و رشد وب‌نویسان را فراهم می‌کند و در آغاز کار هم کم و بیش این‌چنین بود، و الان می‌بینیم که خرده‌خرده همه‌ی آن بارقه‌های امیدی که به بلاگ بیان داشتیم، دارد به خاموشی می‌گراید. غم‌انگیز است که در بالای فهرست سالانه‌ی بلاگ‌های برتر بیان، خودش می‌نویسد که «فقط معیارهای کمّی مدنظر بوده است!» اگر معیارهای کمّی مدنظر است که اصلاً‌ نیازی به «معرفی» برترها نیست! برترهای کمّی، یعنی آن‌هایی که خودشان بیش‌تر شناخته شده هستند. به هرحال بلاگ با یک عالمه ویژگی خوب و تحسین‌برانگیز و قابل تقدیر، یک‌جاهایی حال آدم را می‌گیرد. دوست داشتم به جز پشتوانه‌ی فنی، پشتوانه‌ای ستودنی از جنس مطالعات انسانی هم در پس سیاست‌ها و برنامه‌های شرکت بیان وجود می‌داشت، که آن را در راستای شعارهایش به پیش براند؛ گرچه نمی‌دانم اصلاً در همان حوزه‌ی فنی‌اش هم چه‌قدر سیاست و برنامه برای خودش پیشِ رو دارد، اما به هرحال، ما از بیان خاطرات خیلی خوبی داریم، آرزو می‌کنم که برایش اتفاقات خوبی بیفتد.

به امید رشد و سربلندی و هر روز بهتر شدن آب و هوای بلاگستان فارسی.

 


گویند که شانزدهم شهریور، روز وبلاگ‌نویسی فارسی است. نمی‌دانم وجه این نام‌گذاری چی بوده، اما به هرحال، ضمن خوشحالی از بابت این‌که روزی را به اسم بلاگستان فارسی نام گذاشته‌اند، قصد کرده‌ام که به مناسبتش، تا آن روز، چیزهایی درباره‌ی وبلاگ و وبلاگ‌نویسی در وبلاگم بنویسم. به یاری خدا.

موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۷ ، ۰۸:۴۸
طاها

علیرضا، پسردایی مادرم، راننده‌ی اتوبوس شرکت واحد کرج است. خودش یک دستگاه اتوبوس دارد و در بخش خصوصی کار می‌کند. یک شب که مهمانش بودیم، وقتی راننده ماشین را از سر کار بازگرداند، علیرضا دعوت کرد تا ساعتی را با اتوبوس در شهر به دور دور بگذرانیم. و‌ چنین کردیم. و آن‌قدر چنین کردیم که پاسی از شب گذشت و شهر خلوت شد، و آن‌گاه علیرضا -چنان که گویی بخواهد حلاوتی بی‌بدیل را به کامم بچشاند- پیشنهادی هیجان‌انگیز داد که همانا رانندگی اتوبوسش بود. بی‌درنگ پذیرفتم و راندن آن خودروی دوازده‌متری را در سابقه‌ام ثبت کردم. باشد که در تاریخ بماند.

اتوبوس، یکی از باشکوه‌ترین جاذبه‌های خلقت در نگاه علیرضاست! گمان می‌کنم اگر علیرضا وب‌سایت ارزشمند گوگل را باز کند، گوگلِ بی‌نوا بی‌درنگ و قبل از نوشتن هر چیزی، به او انواع و اقسام جستجوهای مربوط به انواع و اقسام اتوبوس‌ها را پیشنهاد می‌دهد! همسرش گلایه می‌کند که هوو دارد، اما سپس سخنش را اصلاح می‌کند: او هوویی است که سر اتوبوس آمده!

علیرضا با جدیت تمام، لحنی مطمئن و حرکات تأکیدکننده‌ی انگشتِ اشاره می‌گوید:

«هیـــــــــــــــــچ لذتی در دنیا بالاتر از رانندگی با اتوبوس نیست، هیچ لذتی!»

من که ساعت‌های زیادی را پای درددل‌های علیرضا نشسته‌ام، می‌دانم که رانندگان اتوبوس‌های شرکت واحد کرج یکی از اقشار مظلومی هستند که شاید مثل خیلی از اصناف دیگر کلی از حقوقشان خورده شده، اما این بخش قضیه که علیرضا بیش‌ترین ساعات زندگی‌اش را صرف کاری می‌کند که از نظرش لذت‌بخش‌ترین کار دنیاست، غبطه‌برانگیز است. نیست؟

موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۴۸
طاها

غرق بودم توی فکرهای خودم. «خدا کنه هیچ‌وقت یه اشتباه کوچیک جلوی یه اتفاقِ خوبِ بزرگ رو‌ نگیره». بلند بلند فکر می‌کنم. این جمله‌م را شنید. گفت «گندی زدی؟» با چهره‌ی بی‌حالتی نگاهش کردم. شانه بالا انداختم. «نمی‌دونم. خدا کنه گند نزده باشم». سرش را تکان داد و گفت «خوبه. بسپار به خدا. آدمی‌زاد هی گند میزنه. غصه نخور. خدا درست کنه ایشالا». نگاهِ چهره‌ی بی‌حالتم را به زمین انداختم. هی توی کله‌ام دور می‌زد. «خدا کنه جلوی هیچ اتفاق خوبی گرفته نشه». فکرم درگیر بود.

موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۷ ، ۱۸:۴۸
طاها

فضای خالی درایوِ سیستم عامل کامپیوترم که از یک حدی کم‌تر می‌شود، کامپیوتر خیلی مظلومانه قابلیت هایبرنیت شدنش را از دست می‌دهد. در این شرایط اگر باتری‌اش به پنج درصد برسد، به جای هایبرنیت شدن، خیلی قاطع و بی‌رودربایستی خاموش می‌شود و خلاص. یک «شاتینگ داون» می‌چسباند تنگ مانیتور و در پناه خدا! امروز هم همین‌طور شد. وسط یک عالمه کار مهم -در حالی که من به هشدارهای ویندوز طفلی وقعی نمی‌نهادم و با خودم می‌گفتم فوقِ نهایتش هایبرنیت می‌شود و بعد دوباره روشن می‌کنم و ادامه می‌دهم- آب یخ را ریخت روی کله‌ام و همه‌ی کارهای نیمه‌کاره یک‌جا بسته شد و تمام. حتی دریغ از فرصتی یا سؤالی در ارتباط با ذخیره کردن فایل‌های باز. شبیه مرگ بود. مرگی که به هشدارهای قبلش غالباً وقعی نمی‌نهیم؛ مرگی که فکر می‌کنیم فقط برای دیگران است؛ مرگی که نمی‌آید، مگر یهویی؛ و همه‌ی کارهای درحال انجام و نقشه‌ها و برنامه‌ها و آرزوهای دور و دراز را قاطع و بی‌رودربایستی می‌بندد و خلاص.

موافقین ۱۸ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۷ ، ۱۶:۱۴
طاها

شب از نیمه گذشته. در قطارم. در میانه‌ی سالن پر از جمعیت یک قطار اتوبوسی. در این شلوغی، عمیقاً احساس تنهایی می‌کنم، اما امشب این تنهایی را دوست دارم. اشک گرمی آرام آرام روی گونه‌ام می‌لغزد. غم لطیفی قلبم را در آغوش گرفته.  تلاقی چرخ و‌ ریل قطار، موسیقی ساده و یک‌نواختی را می‌نوازد. موسیقی با حال من تناسب خوبی دارد. سرم را گذاشته‌ام روی شانه‌ی پنجره، و زل زده‌ام به تاریکی مواج در شب بیابان. نفس‌هایم یک در میان بوی آه می‌دهد، اما آرامم. درست در میانه‌ی روزهایی پر اضطراب، دقیقه‌های آرامی را سپری می‌کنم. یک آرامش ژرف در دل تنهایی عمیق.

موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۲۷
طاها

[ این مطلب در پی یک فراخوان نوشته شده. ]

 

می‌دانی؟ قبل از رفتن به مدرسه توی کوچه فوتبال بازی نمی‌کردم. یکی از مهم‌ترین دلیل‌هاش این بود که به اندازه‌ی دوتا تیم حداقلِ حداقلی هم توی کوچه‌محله‌مان بچه‌ی هم سن و سال من نبود، و بچه‌های بزرگ‌تر هم راه به دست و پای ما نمی‌دادند. سال اول مدرسه، برای اولین بار با فوتبال چشم تو چشم شدم. بچه‌ها همه‌چیزِ فوتبال را از بر بودند، ولی من هیچ‌چی ازش نمی‌دانستم. بچه‌ها زدند توی سرم. من هم چندان قوی نبودم. این‌جای قضیه بد بود، ولی اتفاق افتاد. من از فوتبال خاطره‌ی تلخی به دل گرفتم. از فوتبال فاصله گرفتم. از فوتبال بدم آمد. از همان موقع تا همین امروز، همیشه فکر می‌کردم که هر کسی فوتبال را خوب بازی می‌کند به جز من! همیشه از توپ فراری بودم و پیش‌پیش نسبت به بازی‌های توپ‌دار حس خوبی نداشتم. آن چند دفعه‌ای هم که بازی کرده‌ام، لحظه به لحظه‌اش این نگرانی برایم وجود داشت که نکند هم‌تیمی‌ها از حضور من در تیمشان ناخرسند باشند. نه تنها در فوتبال، که حتی در وسطی‌بازی هم همین‌جور بود! ریشه‌ی همه‌ی این‌ها برمی‌گردد به همان دوران دبستان، که اولش آن‌طور شد و بعدش هم کم‌کم طوری شد که کسی مرا برای بازی صدا نمی‌کرد. شاید چون قبلاً بازی نکرده بودم، و جسارت کافی را هم برای یک شروع مقتدرانه نداشتم. بد بود، ولی اتفاق افتاد. خلاصه من هیچ وقت از فوتبال خوشم نیامد و هیچ‌چیزش برایم جالب نبود. نه بازی‌کردنش، نه برنامه‌های پرطرفدار تلویزیونی‌ش، و نه حتی تماشای بازی هم‌کلاسی‌هایم در دوران دانشجویی. یکی دو بار به اصرار بچه‌ها بازی کردم، اتفاقاً برخوردها با زمان دبستان فرق داشت و حتی بچه‌ها توانایی اولیه‌ام را تحویل گرفتند، ولی دیگر برای این‌کارها خیلی دیر شده بود. هیچ وقت من و فوتبال آبمان در یک جوی نرفت که نرفت.

 

«چه می‌کنه این بازی‌کن...!» بله! همین حالا بچه‌ها دارند بازی می‌کنند. صدای بازی‌شان از استادیوم و کوچه‌پس‌کوچه‌های این شهر وبلاگی به گوش می‌رسد. می‌شنوی؟ هم‌دیگر را صدا می‌زنند و دعوت می‌کنند. «جام جهانی چشم‌هات» در شهر شلوغ وبلاگی‌ها هیاهو به پا کرده. اتفاقاً این‌جا هم کسی من را برای بازی صدا نمی‌زند! حس می‌کنم هنوز یک‌جورهایی در این شهر غریبم، به چشم نمی‌آیم؛ ولی ملالی نیست. این بار نه از چیزی بدم می‌آید و نه از چیزی فاصله می‌گیرم. بازی‌شان را تماشا می‌کنم و خوشم هم می‌آید. من و تو را چه کار به این هیاهوها؟! کل دم و دستگاه و تشکیلات همه‌ی جام جهانی‌ها فدای یک لحظه نگاه تو که غصه‌ی دنیا را از دل آدم پرتاب می‌کند بیرون. همان نگاه پر رنگ و لطافتی که رایحه‌ی مهربانی‌ش سقف می‌شود برای دقیقه‌های پریشانی‌ام، و زیر سایه‌‌ش هر اندوه و اضطرابی محو می‌شود در شوق من برای تماشای خستگی‌ناپذیر لب‌خند تو، و این‌طوری فقط من می‌مانم و تو. نگاه من می‌ماند و چشم‌های تو. دستان من می‌ماند و انگشت‌های تو. دیگر ما را با دنیا چه کار؟! من خودم فارغ از هیاهوی شلوغ شهر، برای خودم، و برای تو می‌نویسم. چشم‌های تو مگر مسخره‌ی رادیو و تلویزیون و صدا و سیمای بلاگی‌هاست؟! خجالت دارد. این‌ کارها به حضرت چشمت جسارتند! همه‌ی بازی‌ها و جام‌ها و جهانی‌ها برای خودشان، جام چشم‌های تو برای جهانِ من.

 

گویا قاعده این است که دو نفر را دعوت کنم.

خب، یکی دعوت می‌کنم از «تو»، آن زمانی که شوقی پای «چشم‌»های نازنینت اشک می‌نشاند،

و دیگری هم دعوت می‌کنم از «تو»، آن زمانی که لب‌خندهای سرمستانه، نقاشی «چشم‌»هات را دلرباتر می‌کند.

 

خب چه کنم؟ کسی را دعوت کنم بیاید «جام جهانی چشم‌هات» را بنویسد؟ چی؟!‌ اگر کسی جرأت دارد بگوید بالای «چشم‌هات» ابروست، چه برسد به جام جهانی! چه جسارت‌ها!

موافقین ۱۴ مخالفین ۱ ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۴۲
طاها

به جای این‌که آخر مطلب یک ستاره بزنم و بگویم عنوان یعنی چه، همین اول بگویم که خیال همه راحت شود. یک رفیقی داشتیم، محال بود یک کلمه به وزن متفعّل بگوید، ولی در ادامه‌اش نگوید «ام چه نامم!» به خاطر این‌که یک بار مرحوم شهریار گفته بوده است «متحیرم چه نامم» او هر موقع متأسف و متضرر و متأهل و متمدن و متغیر و متأمل و از این‌جور چیزها بود، بعدش هم چه نامد بود! حالا چون در این برنامه (برنامه = پست) می‌خواهیم چند بیتی از اشعار (چند = سه) مرتبط با ماه رمضان را بررسی کنیم، بنده هم از این عنوان استفاده نمودم. خب بریم سراغ ابیات.

 

بیت اول لطفا.

 

ماه رمضان آمد و ماه رمضان شد

صد شکر که این آمد و صد شکر که آن شد

 

بسیار عالی. اول از همه در مورد «آن شدن» که در آخر مصراع دوم آمده است، توضیحی عرض کنم. منظور از «آن شدن» آن‌لاین شدن قمر ماه رمضان در بستر شبکه‌ی مدار قمری تقویم سالیانه‌ی هجری است. (مدیونید فکر کنید من خودم چیزی فهمیدم از این جمله). خلاصه همان‌طور که شنیدید مثلا طرف می‌گوید «آن شو» یا «آن بودی» این‌جا هم شاعر می‌فرماید که ماه رمضان آن شده است و خدا را به خاطر این مسئله شکر می‌کند. البته نظر بهتری هم در این ارتباط وجود دارد و زیبایی شاعرانه‌ی بیش‌تری به شعر هم می‌بخشد، و آن این است که این «آن شدن» تعبیر استعاری است؛ ماه رمضان به یک کاربر فضای مجازی تشبیه شده است که حالا آن‌لاین شده. خیلی هم خوب! در ضمن، این تعبیر شاعر، می‌تواند به صورت کنایی به مسدود شدن تلگرام هم اشاره و به آن نقد داشته باشد. شاعر اشاره کرده که چون ماه رمضان از این قواعد پیروی نمی‌کند، توانسته که «آن» شود، و خدا را به خاطر آن شدن ماه رمضان شکر می‌کند تا به صورت غیر مستقیم از ناراحتی‌اش بابت سختیِ «آن شدن» خودش حکایت کند.

اما در مصراع اول می‌فرماید که ماه رمضان آمد، و بعد این عبارت را عطف می‌کند به این عبارت که ماه رمضان شد. آیا آمدن و شدن ماه رمضان تفاوتی با هم دارد؟! این‌جا لازم است اشاره‌ای کنیم به نظریاتی که در باب زمان مطرح است! در نگاه خط‌نگر به زمان ماه‌های سال در حال آمد و شد هستند، اما در نگاه کل‌نگر به زمان، وقوع ماه‌ها یک‌باره و دفعی است. (برای آشنایی با این نظریات و تکمیل اطلاعاتتان می‌توانید رجوع کنید به منابع معتبر درباره‌ی نظریات زمان، گرچه چیزی در این‌باره پیدا نمی‌کنید، چون همین الان دارم از خودم در می‌کنم. داغْ‌داغ!) پس چی شد؟ نگاه خط‌نگر قائل به آمدن ماه است و نگاه کل‌نگر قائل به شدن ماه. شاعر در این مصراع با هوشمندی تمام به هر دو نظریه التفات داشته و می‌خواسته بگوید از نگاه هر دو نظریه، الان ماه رمضان است و چاره‌ای نداری که ماه رمضان باشد. از این تأکید شاعر به نظر می‌رسد که در آن دوره مردم می‌خواسته‌اند با اتکا به نظریه‌ی کل‌نگر، هم‌زمان سایر ماه‌ها را هم واقع به شمار بیاورند و از زیر روزه‌داری دربروند. و شاعر در یک عبارت کوتاه مچشان را گرفته و توضیح داده که این بهانه‌ها کار ساز نیست. چون که ظاهراً آن‌ زمان‌ها جو روزه‌داری و این‌ها در ماه رمضان خیلی پررنگ بوده و برای در رفتن ازش نیازمند توجیه‌گری زیادی بوده!

خب چون وقت زیادی نداریم بریم سراغ شعر بعدی. شعر بعدی لطفا.

 

روز ماه رمضان زلف میفشان که فقیه

شکند روزه‌ی خود را به گمانش که شب است

 

متشکرم چه نامم! انصافاً این بیت را درست نقل کردم! شاطر عباس صبوحی می‌گوید. یک غزل است و خیلی هم زیبا. البته این که خواندید بیت دوم غزل است. بیت اول لطفا.

 

روزه‌دارم من و افطارم از آن لعل لب است

(به به! حبذا! تا باد چنین بادا!)

آری افطار رطب در رمضان مستحب است

 

خب این بیت را هم درست نقل کردم و نگران نباشید. معنا هم که خدا را شکر روشن است. در ارتباط با این بیت باید بگویم که خوشا حال شاطر عباس که نمی‌دانم در چه دوره‌ای و در کجای عالم می‌زیسته که افطارش خیلی لاکچری‌طور با لعل لب بوده! ما که با عنایت به اوضاع معیشتی و اقتصادی این روزگار، برای افطار لعل لب و این قرطی‌بازی‌ها که هیچ، نگرانم عن‌قریب همان رطب سیاه را هم سر سفره نداشته باشیم! بلا دور!

(از اتاق فرمان اشاره می‌کنند لب در این شعر، لب عرفانی و الهی است :| )

 

(یعنی هنوز کسی هست که چیزی در این متن را جدی گرفته باشد؟ چرا این‌طوری می‌کنید آخه؟)

 

بله خلاصه.

این هم از این.

تا دیگر مرتبه‌ای که با هم هم‌سخن شویم، بدرود!

 


از جناب قاآنی به خاطر بیت «عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت/ صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت» به خاطر وامی که به این پست دادند تشکر و به خاطر کاری که به سر بیتشان آوردم عذرخواهی می‌کنم!

موافقین ۱۸ مخالفین ۱ ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۱۶
طاها

اگر بخشی از کلمه‌هایت را بگیرند، حتماً حرف‌زدن برایت سخت‌تر می‌شود. فرض کن که یک پیام‌رسان درست کنند که بعضی کلمه‌ها را ارسال نکند، مثلاً کلمه‌های بیگانه‌ی دخیل در زبان را یا هر گروه دیگری از کلمه‌ها را؛ آن‌وقت ارتباط گرفتن با دیگران از راه آن پیام‌رسان کار دشواری است. قبول؟ خیلی وقت‌ها عبارت مناسب را برای انتقال منظورت پیدا نمی‌کنی. گاهی از واژه‌های نارسا استفاده می‌کنی و باعث سوء تفاهم می‌شود. روشن‌کردن برخی منظورها زمان بیش‌تری می‌برد، چون تک‌کلمه‌هایی که برای آن منظور به کار می‌آمده و در یک لحظه معنای زیادی را منتقل می‌کرده، دیگر وجود ندارند. باید زیاد توضیح بدهی و آخرش هم معلوم نیست چیزی که می‌خواستی درست منتقل شده باشد یا نه. قبول؟

خب، حالا می‌خواهم در مورد زبان خودم حرف بزنم -دست‌کم زبان من! بگویم چه زبانی دارم و بگویم که وقتی مجبور باشم بخشی از زبانم را کنار بگذارم و استفاده نکنم، چه بر سرم می‌آید. شاید برای تو هم همین‌طور باشد! من با سرسختی معتقدم که حرکات دست، صورت، طرز نگاه، میزان مکث بین کلمات، سطح صدا، لحن، سرعت حرف زدن و چیزهایی از این دست، بخش خیلی خیلی مهمی از زبانم هستند. حتی شاید مهم‌تر از کلمه‌ها، یا دست‌کم به اندازه‌ی کلمه‌ها مهم. بعضی وقت‌ها هیچ‌جوره نمی‌توانم از پشت این پیام‌رسان‌های مکتوب یا حتی تلفن حرفم را بزنم. یا باید مقابلت بنشینم و با تمام این چیزهایی که گفتم منظورم را برسانم، یا آن‌که اصلاً بی‌خیال حرف‌زدن شوم. یک مکث پیش از پاسخ یک سؤال، یا میزان بلندی صدایم وقتی در مورد موضوعی حرف می‌زنم، یا نقطه‌ای که موقع گفتن مطلبی به آن خیره می‌شوم، یا حتی شکل نشستنم مقابلت، همه معنا دارند، معناهای مهم و ژرف، معناهای مؤثر در مفهوم. این معناها هرگز برایم ارزش کم‌تری نسبت به معنای کلمه‌های زبان ندارند. بدون آن‌ها نمی‌توانم درست حرف بزنم. اگر نباشند، احساس می‌کنم یک‌جای کار حسابی می‌لنگد. دست‌وپایم بسته است و حرف‌هایم ذبح می‌شوند! تلفن، و پیام‌رسان‌های مکتوب، بخشی از زبان مرا ازم می‌گیرند! حرف زدن که فقط با زبان نیست، فقط با کلمه‌ها نیست. ارتباط را می‌توان تنها با کلمه‌ها برقرار کرد، اما با چه کیفیتی؟ البته این موضوع، زمانی که بخواهیم در مورد یک مسئله‌ی شخصی، یک امر برون آمده از دل، یک حقیقت تجربه شده با وجود، یا یک درد نهفته در سینه حرف بزنیم، خیلی خیلی مهم‌تر می‌شود. بله، برای یک گپ علمی، شاید چندان ضرورت این چیزها احساس نشود، ولی وقتی قرار است «خود»م را برای تو شرح کنم، به همه‌ی این ابزارها به شدت نیاز دارم. این‌ها همه جزء زبان من هستند. وقتی نتوانم ازشان استفاده کنم، گاهی ناچار حرف‌هایم را فرومی‌خورم، چون به سختیِ تلاشِ جانکاهی که برای زدن آن‌حرف‌ها از راه‌های بی‌کیفیت دیگر باید خرج کنم، نمی‌ارزد.

 

 

تازه این‌که چیزی نیست.

حتماً شنیده‌ای که سایه1 می‌گوید «گوش کن! با لب خاموش سخن می‌گویم؛ پاسخم ده به «نگاهی» که زبان من و توست!»

 


1- هوشنگ ابتهاج (سایه)؛ متولد 1306

موافقین ۲۲ مخالفین ۱ ۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۵۴
طاها

چند روزی بود که هر صبح، یک ابرپروژه داشتم با عنوان یافتن عینک. خیلی برایم عجیب بود که شب قبلش، پیش از خواب این عینک را کجا گذاشته‌ام که الان نه یادم می‌آید کجا بوده و نه هرچه می‌گردم پیدایش می‌کنم. البته حواستان باشد که یک فرد عینکی، زمانی که به دنبال عینکش می‌گردد، تصاویر واضحی از اطراف خود نمی‌بیند، و چون عینک شیء ظریفی است -به سختی در میان اشیاء پس‌زمینه- به چشم فرد عینکی می‌آید. بنابراین کار سختی است! بعضی صبح‌ها هم کلاً قید عینک را می‌زدم و سعی می‌کردم به همان حال خو بگیرم. ولی مگر می‌شد؟ یک خواهرزاده دارم که الان حدوداً پانزده ساله‌ است. (دقیق نمی‌دانم، حالا پنج‌سال این‌طرف آن‌طرف!) وقتی خیلی بچه بود، مثلاً پنج ساله بود، یکهو عینک من اساسی گم شد. دو سه شبانه روز عینک نداشتم. گرفتاری‌ای داشتم، خصوصاً در مدرسه. کلاً کلافه بودم. هر جای دنیا را که به ذهنم می‌رسید ممکن است آن عینک رفته باشد، گشته بودم و پیدا نکرده بودم. بعد از سه روز، نهایتاً یک‌طوری شد که خواهرزاده‌ی گرامی مرا برد کنج اتاق کنجی خانه و کنج یکی از کنج‌های اتاق، کمدی بود که از کنج یکی از کنج‌های آن عینکم را بیرون آورد و داد دستم. مبهوت نگاهش می‌کردم و به آن لب‌خند ملیح دخترانه‌اش زل زده بودم. حس کسی را داشتم که یک‌نفر داشته با احترام تنبیهش می‌کرده. ولی نفهمیدم واقعاً چرا. ازش پرسیدم و جواب درست و حسابی‌ای نداد. انگار داشته باشد چیزی را آزمایش کند. چه می‌دانم. آن‌وقت گفتم که باشد وقتی بزرگ شد ازش می‌پرسم که انگیزه‌اش چه بوده. همین چند وقت پیش ازش پرسیدم که انگیزه‌اش چه بوده. ماجرا را درست یادش نمی‌آمد. وقتی برایش تعریف کردم زد زیر خنده. بعدش هم گفت که یادش نیست. به همین راحتی پرونده‌ی به آن سنگینی را بست! این موضوع باعث شد سعی کنم تا انتهای آن‌جایی که راه دارد، بررسی انگیزه‌ی هیچ کار کودکانه‌ای را به زمانی که کودک مزبور بزرگ شود وانگذارم!

موافقین ۱۴ مخالفین ۲ ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۱۴
طاها

می‌دانم. می‌دانم که به تو ربطی ندارد که امشب دمغ هستم. مثل دیشب و پریشب و شب‌های قبلش. مثل آن شبی که ساعت یازده و نیم به حسین پیام دادم که «همین الان می‌خوام بیام پیشت» و طوری گفتم که بعد از یکی دو جمله تعلل، گفت «بیا»! آن شب هم دمغ بودنم از یک جهت به حسین ربطی نداشت. از همان جهتی که به تو هم مرتبط نیست و لزومی ندارد که اوقات خوشت را با آن درگیر شوی، با من درگیر شوی، با حال من درگیر شوی! حسین البته آن شب مردانگی کرد و گفت «بیا». اولش گفت «یک خرده دیر نیست؟» و من گفتم «برای تو که متأهل هستی و آدم‌های مرتب و منظم، چرا دیره؛ ولی برای یک تنهای سربه‌هوا هیچ‌وقت دیر نیست!»، و خودم با این «هیچ‌وقت دیر نیست»ش خیلی حال کردم، و بعد هم رفتم و تا چند ساعت بعد از نیمه‌شب، در کوچه‌ها قدم‌زنان گرداندمش، تا از بهار تنفس کنیم و گام‌هایمان را با هم شریک شویم، بلکه حال من بهتر شود! که شد! می‌دانی؟ این معجزه‌ی رفاقت است! دوستان حتی بدون هیچ کنش خاصی، وجودشان می‌تواند حال آدم را بهتر کند. البته کم و زیاد دارد، ولی اگر واقعاً دوست باشند، همین که هستند مفید هستند. لذاست که می‌فرماید «مرسی که هستی!»

 

علی می‌گوید هر وقت دمغ بودی، با دمغ بودن خودت درگیر نشو! یک هم‌چین حرفی می‌زند. می‌گوید تماشا کن حال خودت را. بیا بیرون از خودت بایست و به طاهای دمغ نگاه کن. سعی کن آن دمغ بودن تو را درگیر نکند، خفه نکند، اسیر نکند. سعی کن بر آن مسلط باشی. خوب می‌گوید. حالا امشب که دمغ هستم، فارغ از این‌که دلیلش را می‌دانم یا نمی‌دانم؛ هی دارم تلاش می‌کنم بروم آن طرف اتاق و به این بچه‌ی دمغ نگاه کنم. رفتارش را کمی تا قسمتی مورد مشاهده و مطالعه و دقت و تحلیل قرار بدهم و فکر کنم که چرا این‌طوری شده، حالا خوب است که این‌طوری شده یا بد است که این‌طوری شده، حالا چه‌کارش بکنیم یا چه‌کارش نکنیم! و سعی می‌کنم که تمرین کنم تا دمغ بودن یک چیزی باشد بیرون از من، حتی اگر برای من است. مثل هر چیز دیگری که برای من است، ولی در من نیست، خود من نیست، چیز دیگری است که می‌شود ازش دور شد، فاصله گرفت و نگاهش کرد.

موافقین ۴ مخالفین ۲ ۲۰ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۰۲
طاها

لابد حالا دیگر باید بدانم که ناشکیبایی و هیجان‌زدگی در برابر سختی فلان شرایط یا بی‌معرفتی فلان دوست یا ستم فلان مجموعه یا چه و چه، واکنشی است که دنیا دلش می‌خواهد از ما ببیند، اما ما باید او را در خماری بگذاریم و آرزویش را بر دلش بنشانیم. کلاً چشم دنیا نباید از بعضی انگشت‌هایمان دور بماند. دنیا را کلاً به دل نگیریم، وقتی غیر از دل، این همه چیز دیگر هم هست! ارزش دل بیش از این‌هاست.

موافقین ۶ مخالفین ۱ ۱۷ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۳۵
طاها

بهار است، و من از وقتی این‌قدر بودم [تصویر متأسفانه موجود نیست!] بهار را خیلی دوست داشتم. در بهار هیچ‌جوره دلم نمی‌خواهد بپذیرم که حالم خوب نیست. حتی اگر فلان بیماری مختصر یا بهمان درد روحی هم داشته باشم، دلم می‌خواهد تمام‌قد روحیه‌ام را به مصافش ببرم که چون بهار است، حال من خیلی هم خوب است!

چه‌قدر خوبند آدم‌هایی که شبیه بهار هستند، حضور پرقدرتشان حالت را مجبور می‌کند که خوب باشد. در کنارشان بدی‌ها غلاف می‌کنند و بی‌جنگ و خون‌ریزی، حال خوب فاتح می‌شود. از این آدم‌ها دارید توی زندگی‌تان؟

موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۵ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۰۷
طاها

وقتی آن نمایش‌نامه‌نویس پرافتخار یونانی که دیالوگ‌های عاشقانه‌ی نوشته‌هایش کپشن‌های اینستاگرام را پر از لایک می‌کند -همان آقای سوفوکلس (496-406 ق.م.) را می‌گویم- وقتی جوانی‌اش را پشت سر گذاشته بود و رمق اعضا و جوارحش به سستی گراییده بود؛ روزی یکی آمد ازش پرسید که حالا در این سن پیری‌ آیا هنوز هم می‌تواند رابطه‌ا‌ی جنسی داشته باشد یا نه. سوفوکلس جواب خیلی خوب و باحالی داد. گفت که «خیلی خوشحالم که از چنگ این میل [کوفتی] خلاص شده‌ام، حس برده‌ای [مفلوک] را دارم که از دست یک ارباب ظالم و دیوانه [و زبان‌نفهم و خر] فرار کرده باشد.» [عبارات داخل کروشه را طبعاً من افزوده‌ام، برای این‌که -نمی‌دانم چرا- دلم می‌خواهد سوفوکلس در اصل این‌طوری جواب داده باشد!] خب، حالایی‌ها که خیلی‌هاشان مثل سوفوکلس فکر نمی‌کنند به نظرم. البته شاید اصلاً فکر نمی‌کنند! بی‌دلیل دلشان می‌خواهد وضعیت را به شکل مطلوب سابق نگه دارند، حتی اگر وضعیت بعدی بهتر باشد! بیش‌تر از آن‌که فکر کنند هم تقلید می‌کنند. راحت‌تر است، هزینه‌ش هم کم‌تر است! برای همین تا پا به سن می‌گذارند به انواع و اقسام دارو و درمان و گیاه و علف و چه و چه متوسل می‌شوند که توان جنسی‌شان هم‌چنان استوار بماند. حالا کار ندارم. شاید دلیل موجهی داشته باشند. شاید شرایط فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی و سیاسی‌شان با زمان سوفوکلس فرق دارد یا وضع مالی باباشان مثل وضع مالی بابای سوفوکلس توپ نیست (گرچه نمی‌دانم آن زمان وضع توپ بابا در این زمینه چه‌قدر تأثیر داشته!) و خلاصه طوری است که در جوانی هم نتوانسته‌اند برای میل جنسی‌شان طرفی ببندند و حالا می‌خواهند جبران کنند. شاید هم طرفی بسته‌اند و می‌خواهند تا ابد همین‌جور طرفی ببندند! چه می‌دانیم؟!

 


چند روز است که گوشی تلفن همراهم پُکیده و از کار افتاده. داغان شده و لاجرم خاموش است. گوشیِ جایگزینِ موقتی هم برایش پیدا نکرده‌ام و برای همین از قیدش رهیده‌ام. هر وقت می‌خواهم برای قدم زدن یا خریدی چیزی از خانه بیرون بروم، طبق عادت یک لحظه به این فکر می‌کنم که گوشی کجاست تا برش دارم، بعد سریع یادم می‌آید که لاشه‌ی خدابیامرز افتاده گوشه‌ی اتاق، لب‌خندی می‌زنم و سبکبار می‌زنم از خانه بیرون. هر کسی هم ازم می‌پرسد «خب چرا نمی‌روی درستش کنی؟» ناخودآگاه به یاد تلاش امروزی‌ها برای درست کردن ضعف قوای جنسی در کهن‌سالی و آن حرف سوفوکلس می‌افتم، نمی‌دانم چرا!

موافقین ۴ مخالفین ۲ ۱۴ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۳۴
طاها

توی بروشورهایی که در حرم امام رضا می‌دادند، یک صفحه‌ای داشت در مورد برخی مشاهیر مدفون در حرم. آن صفحه را که دیدم، راست چشمم افتاد به عکس ملاصدرا و شگفتی زیاد در شکل دهان و چشم من نمایان شد. خواهرم که از تعجب من تعجب کرده بود، دلیل را پرسید. من هم در همان حال که داشتم جواب می‌دادم، بروشور را به کله‌ام نزدیک کردم تا ببینم دور و بر عکس چه نوشته. دیدم نوشته «بهاءالدین محمد عاملی، معروف به شیخ بهایی». بلافاصله در ادامه‌ی پاسخم این نکته را هم برای خواهرم گفتم؛ که کنارش نوشته شیخ بهایی، در حالی که عکس ملاصدرا است. خواهرم پرسید «از کجا می‌دانی ملاصدرا است؟» گفتم در جاهای دیگری دیده‌ام که این نقاشی به چهره‌ی ملاصدرا نسبت داده شده. گفت «شاید آن‌ها اشتباه بوده!» به همین راحتی! چیزی نگفتم و شانه‌ای بالا انداختم و ادامه‌ی بروشور را ورق زدم. به این فکر می‌کردم که آیا ممکن است یک چیز پرتکرار اشتباه باشد و اتفاقاً یک مورد نادر درست باشد؟ و دیدم که بله! از قضا خیلی ممکن است و خیلی هم اتفاق می‌افتد. مثلاً خرافاتی که جزء فرهنگ عمومی مردم بوده یا باورهایی که رایج بوده ولی درست نبوده. در چنین شرایطی اگر کسی خلاف فرهنگ عمومی رفتار کند، شاید خیلی شگفتی‌برانگیز باشد، گرچه رفتار درست همانی است که او انجام می‌دهد. حالا در مورد عکس شیخ بهایی به نظر نمی‌رسید این‌طوری باشد و به نظر می‌رسید یک سهو و سهل‌انگاری در طراحی باعث این مسئله شده باشد، اما در کل نکته‌ی ساده‌ای که خواهرم گفته بود، نکته‌ی ارزشمندی بود، حتی اگر خودش هم نمی‌دانست که نکته‌اش این‌طور ارزشمند است!

 

بله. من آخر پارسال تا اول امسال را مشهد بودم. یکی دو روزی از آن و یکی دو روزی از این. قبل از رفتن دوستی بهم گفت «خوش به حالت که سال جدیدت رو کنار امام رضا شروع می‌کنی». من هم بهش گفتم که «تو هم می‌تونی کنار امام رضا شروع کنی! امام اگر امام است، با یک سلام می‌آید کنار قلب تو و سال جدیدت کنار او آغاز می‌شود.» ای بسا کسی که موقع تحویل سال در حرم امام نشسته باشد و دلش پی آرزوهای خودش باشد. کنار بودن به چه معنی است؟ مثلاً فکر کن مردی که همسرش را در آغوش گرفته، اما دلش پی کار و گرفتاری خودش باشد؛ و یک مرد دیگری را که دنبال کار و گرفتاری خودش باشد، اما دلش پی معشوقه‌ای. به نظر تو زن و مرد کدام یک از این دو قصه بیش‌تر کنار هم هستند؟! حالا دور از تشبیه. منظور این‌که، من کنار هم بودن را آن‌طوری می‌فهمم، که دلت کنارش باشد، که یادش در دلت باشد. حالا اگر جسمت هم کنارش باشد که چه بهتر. خیلی بهتر! هم کنارش باشی و هم حواست بهش باشد. اما حواس جمع خیلی مهم است. مهم‌تر است. من این‌طور فکر می‌کنم. صحبت از امام هم که می‌شود، من فکر می‌کنم اگر دلت به یاد امامی که دوستش داری گرم است، خیلی غصه‌ی نبودن در بارگاهش را نخور. سعی کن تا جایی که می‌توانی شکل و شمایل رفتار و زندگی‌ات به خوبی‌ها و قشنگی‌های رفتار و زندگی آن امامِ خوب، شبیه شود. آن‌وقت تو از همه‌ی مردم، حتی از خود مشهدی‌ها و خود خادمان حرم هم به امام نزدیک‌تری. آن‌وقت قلب تو می‌شود ضریح امام و پنجره‌ی حاجت. می‌نشینی کنار دل خودت و دعای تحویل سال می‌خوانی. «حوّل حالنا إلی أحسن الحال» می‌خوانی. ای بسا بیش‌تر مقبول بیفتد.

سال جدیدتان پر باشد از حال خوب. سال جدیدتان مبارک باشد.

موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۰۸:۰۲
طاها

یک بیماری خیلی خطرناک وجود دارد و آن این است که وسیله جایش را بدهد به هدف؛ به عبارت دقیق‌تر، هدف جایش را بدهد به وسیله. یعنی چیزی که قرار است وسیله‌ای باشد و خودش موضوعیت ندارد، خودش بشود خیلی مهم و بشود هدف و بشود همان خیلی مهم. مثلاً بچه می‌رود مدرسه که مشق بنویسد و الفبا یاد بگیرد، خب حالا اگر فرض بگیریم که این الفبا یادگرفتن هدف باشد (که نیست، بلکه آن هم خودش وسیله است، ولی حالا فرض بگیریم هدف باشد) مداد و خودکار و دفتر و نوشت‌افزار وسیله‌اند برای این هدف، ولی بچه کم‌کم حواسش را می‌دهد به این نوشت‌افزار. هی دنبال نوشت‌افزار خوب و خوشگل می‌رود و این چیزهایش را با این چیزهای دوست‌هایش مقایسه می‌کند و با این‌چیزهایش ور می‌رود و از این‌کارها. خب، او بچه‌ است و ممکن است هم‌چین خبطی بکند، ولی من و شما که بزرگ شده‌ایم خیر سرمان، نباید در ابعاد بزرگ‌تر، مرتکب خطاهایی بشویم که جنسش همین است. مثال بزنم؟ خب مثال فت و فراوان است. مثلاً ماشین برای جابه‌جایی شما است، وسیله است. به‌ش می‌گویند وسیله‌ی نقلیه. اما برای بعضی‌ها ماشین می‌شود هدف. اصلاً می‌شود خود زندگی. طرف سی‌سال فکر می‌کند چه ماشینی خوب است، بعد ده سال پول جمع می‌کند تا آن را بخرد، بعد چهل سال فقط از ماشینش مواظبت می‌کند و دل در گرو آن ماشین دارد. خب اصلاً قرار نبود ماشین این‌قدر مهم باشد. ماشین برای این خوب است که بنشینی تنگش و لذتش را ببری و با آن نقل مکان کنی. وسیله باشد برای نقلیه، نه آن‌که خودش موضوعیت پیدا کند. تو باید سوار ماشین بشوی، نه ماشین سوار تو بشود. نمونه‌ی دیگر درس خواندن است. یا مدرک گرفتن. یا قبول شدن در دانشگاه، یا فارغ شدن از تحصیل در دانشگاه. یا اصلاً کل دانشگاه. حالا از وسیله بودن دانشگاه که نباید خودش بشود هدف غایی، بگذریم؛ کنکور که رسماً وسیله‌ است برای رسیدن به دانشگاه، ولی برای بعضی بچه‌ها و خانواده‌هایشان این کنکور می‌شود هدف، می‌شود مایه‌ی حیثیت کل دودمان. غیر از این‌ها هم مثال زیاد است. انواع و اقسام دارد. برای هر کسی می‌تواند به شکل خاصی وجود داشته باشد. خطری است در کمین همه. به نظرم گریبان خیلی‌ها را می‌گیرد. حواسمان بهش باشد.

موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۶ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۴۰
طاها