زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

۲۹ مطلب با موضوع «خودمانی‌ها» ثبت شده است

تصور کن کسی را که عزیزش سکته‌ی مغزی کرده و به کما رفته و در بخش مراقبت‌های ویژه، به زور چند دستگاه زنده نگه‌ش داشته‌اند. مثلاً می‌تواند پسری باشد که مادرش در چنین حالی است. برای این پسر فراهم‌کردن هزینه‌های سنگین بیمارستان سهل‌تر است از آن امضایی که باید پای برگ رضایت بزند تا دستگاه‌ها را از مادرش جدا کنند. این پسر برای بهبود مادرش دعا می‌کند، هزینه می‌کند، سختی می‌کشد، امید دارد...

حالا تصور کن این پسر، برادر بزرگ‌تری داشته‌باشد که مدتی گذاشته‌بوده و رفته‌بوده و حالا دوباره در این شرایط به یاد مادر و برادرش افتاده باشد و از راه رسیده‌باشد. برادر بزرگ‌تر طرز فکرهای خاص خودش را دارد. برای او این هزینه‌های بیمارستان بی‌معنی و غیرمنطقی است و هیچ توجیهی ندارد. برای او، بود و نبود این‌ دستگاه‌ها تفاوتی نمی‌کند. او مثل برادرش نیست که فرق زنده‌بودن و نبودن مادر را در این شرایط درک کند. پس می‌رود و راست امضا می‌زند پای برگ رضایت‌نامه و مقدمات جداکردن دستگاه‌ها از پیکر مادر فراهم می‌شود.

و حالا تصور کن که برادر کوچک - که دیگر کاری از دستش برنمی‌آید - دمی که دارند دستگاه‌ها را جدا می‌کنند پشت‌ شیشه‌ی بخش مراقبت‌های ویژه ایستاده و لحظه‌لحظه امیدهایش را تک‌تک از قلبش می‌کَند و به کناری می‌اندازد. از پشت شیشه نگاه می‌کند که یکی‌یکی، آرام‌آرام دستگاه‌ها را جدا می‌کنند. نگاه می‌کند و در سکوت فریاد می‌کشد و در خودش می‌سوزد. نگاه می‌کند با حسرت، نگاه می‌کند با اشک، نگاه می‌کند با آه،‌ نگاه می‌کند و با بغضی که دارد خفه‌اش می‌کند کلنجار می‌رود، نگاه می‌کند و دل می‌کَند،‌ دل می‌کند از آن‌همه امید، از آن همه خاطرات خوب، از آن‌همه عشق، از آن‌همه زندگی...

 

می‌دانی؟ وقتی داشتم عکس‌هایش را می‌دیدم، که آمده‌اند و دارند پلمپ1 می‌کنند، یک حس مشابهی داشتم. با حسرتی مشابه، با آهی مشابه، با بغضی مشابه، با احساسی مشابه.

 


تذکر: این صرفاً ابراز صادقانه‌ی یک احساس است، نه اظهار نظر سیاسی و از این‌حرف‌ها. امیدوارم واگویه‌ی آن‌چه در قلبم می‌گذرد کسی را نرنجاند.

نیمه‌مرتبط: اگرچه این یک تشبیهی بود برای تداعی بهتر یک احساس، اما می‌تواند بهانه‌ای هم باشد برای یک دعای خوب: خدا سایه‌ی ‌عزیزانمان را بر سرمان حفظ کند. آن‌هایمان که هنوز از نعمت مادر برخورداریم، خدا کمکمان کند که قدرشان را بدانیم. مادر آفریده‌ی شگفت‌آوری است، از شکوه‌مند‌ترین مخلوقات خداوند مادر است. صفات متعددی از خدا را می‌توان در مادر متجلی دید. حق مادری مادرها هرگز توسط فرزندان ادا نمی‌شود. چون اصلا توان چنین‌ چیزی از عهده‌ی بشر خارج است. کوتاه کنم؛ به قول میلاد عرفان‌پور: مظلوم‌ترین عاشق دنیا، مادر...

 


1- در پی تذکر دوستان برای روشن‌تربودن مطلب این پاورقی را اضافه می‌کنم که منظور پلمپ دستگاه‌های سانتریفیوژ در تأسیسات هسته‌ای برای جلوگیری از غنی‌سازی بیش از پنج درصد است، مطابق توافق‌نامه‌ی ژنو.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۲ ، ۰۸:۰۲
طاها

مثل پرنده‌ی بخت‌برگشته‌ای که در یک قفس تنگ گرفتار است ولی...

 

پدرش برایش خریده. یک قفس کوچک خوشگل و یک پرنده‌ی ساده‌ی ساکت توی آن. برای مثلاً تولد بچه‌ش خریده. بچه‌ش مثلاً یک دخترک مهربان خوش‌قلب چهارپنج‌ساله است. دخترک پرنده‌اش را در همان قفس، روزها می‌برد بیرون. مثلاً می‌بردش پارک. می‌بردش سر خیابان. پرنده از این‌که بیرونِ خانه را تماشا می‌کند خوشحال می‌شود. آن‌قدر خوشحال که حواسش از آن‌همه دودی که تنفس می‌کند هم پرت می‌شود.

بعضی روزهای تعطیل که هوا خوب باشد، دخترک، قفس پرنده را بغلش می‌گیرد و می‌نشیند وسط صندلی عقب ماشین و با بابا و مامان می‌روند بیرون شهر برای تفریح و گردش. دخترک با پرنده‌اش حرف می‌زند. برایش قصه می‌گوید. دخترک واقعاً پرنده‌اش را دوست دارد، خیلی دوست دارد، لااقل خودش خیال می‌کند که دوستش دارد، ولی...

 

دخترک هر روز برای پرنده‌اش دانه می‌گذارد، آب می‌گذارد. بهش سرمی‌زند. انگشت کوچکش را روی سرش می‌کشد، که یعنی نوازش.

پرنده خیال می‌کند که خیلی خوشبخت است، چون فکر می‌کند بقیه‌ی پرنده‌ها همیشه توی خانه‌‌های چاردیواری دربسته و تاریک هستند و هیچ‌وقت بیرون نمی‌روند. پرنده وقتی درختان را می‌بیند به وجد می‌آید و حس غرور می‌کند و افسوس می‌خورد به حال بقیه‌ی پرندگان که درختان را نمی‌بینند.

 

مثل پرنده‌ی بخت برگشته‌ای که در یک قفس تنگ گرفتار است ولی...

ولی از اول در آن گرفتار بوده، چون در همان‌جا متولد شده. پرنده‌ی بخت برگشته یک مشکل اساسی دارد. این‌که وقتی با دخترک و بابا و مامانش به صحرا و کوه و دشت و دمن و چمن می‌رود، یادش می‌رود به آسمان‌نگاه کند و آزادی پرنده‌های دیگر را ببیند، یا آن‌که می‌بیند و خیال می‌کند که آن‌ها موجودات دیگری هستند که این‌جور می‌توانند رها باشند، یا آن‌که حتی این‌هم نه، اما جرأت ندارد که تصمیم بگیرد مثل آن‌ها آزاد باشد و رها باشد و از اسارت، خودش را برهاند.

مشکل اساسی پرنده‌ی بخت‌برگشته این است که خیال می‌کند خوشبختی یعنی همان که او دارد.

 

می‌دانی؟

مثل این پرنده‌ی بخت برگشته‌ای که دل‌خوش کرده‌است به... به هیچ...

مثل همین پرنده،

گاهی فکر می‌کنم مثل همین پرنده هستم.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۲ ، ۱۸:۲۷
طاها

آرام،

صبور،

مهربان،

پاک،

بی‌شائبه،

بدون هیچ‌کدام از این‌ رنگ‌های فریبنده‌ی دروغین.

در این هوای سرد، باز هم جنبشی دارد، برایت دست تکان می‌دهد،

متواضع است که با طمأنینه فرود می‌آید و خاکسارانه بر زمین می‌نشیند.

با آن‌که این‌همه زیباست، اما هرگز خودش را به رخت نمی‌کشد.

 

دوستشان داری، مثل بهترین دوست‌هایت؛

همه‌شان را دوست داری، تک‌تکشان را؛ تک‌تک بلورهایِ امیدوارِ برفِ اول زمستان را.

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۲ ، ۰۸:۴۱
طاها

روی پله نشسته‌ام و ساعدم را زیر چانه‌ ستون کرده‌ام و به یک نقطه خیره‌شده‌ام و به آینده‌ها و آرزوها و برنامه‌هایم فکر می‌کنم.

خواهرزاده‌ی هشت-نه ساله‌ام هم کنارم نشسته‌است و ساعدش را زیر چانه‌ ستون کرده‌است و احتمالا به یک نقطه خیره شده‌است و احتمالا به آینده‌ای یا آرزویی یا برنامه‌ای فکر می‌کند.

می‌گویم: می‌دانی؟ می‌خواهم کاری کنم که مثل بمب صدا کند!

می‌گوید: خب، برو ترقه‌بازی!!

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۲ ، ۲۲:۲۸
طاها

گور بابایت ای‌ دنیا.

به کوری چشم تو،

دل من بزرگ‌تر از آن است که هجوم مشکلات و تشویش‌ها و غم‌ها و زجرهایت، به تسخیرش درآورد.

دل من سهم تو نمی‌شود،

پشتش به خدایی گرم است که صلاح دانست بیافریندم،

خدایی که لیاقتم بخشید برایش سجده کنم.

تو نه ارزش آن را داری که به خاطر آن چه درت می‌گذرد غم بخورم، و نه توان آن که مرا پژمرده‌ی غصه‌های دروغین شب و روزت بکنی.

می‌دانم که ظرف تو کوچک‌تر از آن است که خوشبختیم در آن ریخته شود. تو حقیرتر از آنی که محمل سعادت من باشی.

به هر حال هر چیزی گنجایشی دارد. ظرفیت خوشبختی ما را هم دادند به بهشت، نه به تو!

همان بهتر که تو را به حال خودت واگذاریم و خیال خودمان را از تلاطم امواج دردسرهایت نجات دهیم.

ما بهشت را به قدر وسعمان چشیدیم و دانستیم که خوشبختی نه این است که تو برایمان بیاوری.

خوشبختی ما همان سه‌شنبه شب‌هایی است که اجازه‌مان می‌دهند صدا بزنیم حضرت بی‌کران آسمان را،

خوشبختی ما لذت بی‌کران و وصف‌نشدنی همان قطره‌ اشک‌هایی است که گاهی رزقمان می‌شود.

خوشبختی این است، که قرین آرامش است، و قرین غنا، و قرین همه‌ی آن‌چه که برخی در تو می‌جویند، و می‌جویند،‌ و نمی‌یابند، و نمی‌یابند.

این‌ها،‌ از همه‌ی آن‌چه در تو می‌گذرد بهتر است. عطایت را به لقایت بخشیدیم.

گور بابایت ای دنیا.


فکر: خداییش خوشبختی و سعادت و آرامش با خوشی و خوشحالی دنیایی هیچ ربطی به هم ندارند، دارند؟

مگر نه این‌که ائمه سعادت‌مندترین‌های تاریخ بشریت هستند. آن‌ها دنیا را چگونه تجربه کردند؟

موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۷ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۵۶
طاها

از کنج انباری زیرزمین خانه‌، خواهرم یک کیسه نوار ویدیویی قدیمی وی‌اچ‌اس پیدا کرده‌بود. بعد دستگاه پخش عتیقه را هم از کنج دیگری بیرون آورده و راه انداخته‌بود و یک‌روز که همه جمع بودیم، نوارها را یکی‌یکی رو می‌‌کرد و می‌فرستادمان به ده، دوازده سال پیش‌تر. بیش‌تر فیلم‌ها را خودم گرفته‌بودم. با یک هندی‌کم امانتی که عشق فیلم‌برداری مجابم کرده‌بود به هر قیمتی شده آن را در دستانم نگه‌دارم. از جوانی‌های بزرگ‌ترها و کودکی‌های کوچک‌ترها، و گاهی هم -در آینه- از اوایل نوجوانی خودم لحظه‌های ماندنی ثبت کرده‌بودم. بی‌شک هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم که یک روز فیلم‌ها چنین نبش قبر خواهند شد و مرا این‌قدر به فکر وا خواهند داشت...

در فیلم‌ها -گاهی- کسانی هم بودند که امروز جایشان خالی است. وقتی آن قسمت‌ها روی تلویزیون نقش می‌بست، لب‌های همه شروع می‌کرد به تکان‌خوردن: فاتحه.

و این‌چنین، دقیقه‌ها خیره‌ شدم به آینه‌ای که گذشته را قاب گرفته‌بود. خودم را به رخم می‌کشید، خیلی صریح، بی‌پرده، بی‌زحمت و کاملاً شفاف. بدون ذره‌ای رودربایستی.

این‌که دقیقاً در برهه‌ای حساس، به یاد بیاوری که روزی چه کسی بودی، با چه کسانی زندگی می‌کردی و دغدغه‌‌هایت را چه‌قدر زیبا و ناخواسته از پشت یک دوربین دستی کوچک در تصاویر نفوذ داده‌ای، تو را به فکر وامی‌دارد. تو خودت را با خودت مقایسه می‌کنی، - نه هیچ‌کس دیگر - امروزت را با دیروزت، و حتی شاید فردایت را با این‌روزها. و این -به نظرم- خوب است!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۰۳
طاها

هوا بهاری است،

و بارانی،

و بسیار بسیار با صفا.

طراوت درختان جوان، زیر چتر بخشش اردیبهشتی باران، شکوه بی‌بدیل منظره‌ی امروز بهار را دوچندان کرده‌است.

لطافت نسیم، آن‌چنان روح افزاست که خستگی و دل‌مردگی‌ را فرسنگ‌ها از تن آدمی دور می‌سازد.

اما؛

     من -تنها- در اتاق نشسته‌ام و از پنجره، به سخاوت آسمان بهار چشم دوخته‌ام و آه حسرت می‌کشم.

آخر،

     هیچ‌کسی نیست که با هم برویم و زیر باران قدم بزنیم...


* کنایه‌فهم‌ها کجای مجلس نشسته‌اند؟!

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۴۷
طاها

به آینه زل می‌زنم و به چشم‌هایم خیره می‌شوم. یک نگاه عاقل اندر سفیه! از خودم خجالت می‌کشم، از خودم عصبانی می‌شوم، از خودم خوشم می‌آید، از خودم بدم می‌آید، کمی با عکس در آینه درددل می‌کنم، آیا زبان مرا می‌فهمد؟!

با خودم هنوز خیلی کار ها دارم که مانده است. خیلی حساب‌هاست که هنوز راست و ریس نشده. باید هفته‌ای چند جلسه با خودم ملاقات خصوصی داشته باشم، و البته برخی جلسه‌ها در حضور خداوند! خدا غریبه نیست، از خودمان است!!!

به چشم‌هایم خیره می‌شوم، بلکه بتوانم از ورای آن تصویر دقیق‌تری برای خودم بیابم تا بی‌پرده تر گفت و گو کنیم، به دور از کلک و نیرنگ و فریب... و فریب، چه واژه‌ی دردناکی است! یاد‌آور فریب‌خوردگی‌هایم از خود، فریب‌های نفس که تمامی ندارد... یادآور ضعف‌های شرم‌آوری که مانع می‌شود سرم را جلوی خدا بالا بیاورم و با افتخار حرف بزنم.

... احساس می‌کنم گاهی مذاکره هم جواب نمی‌دهد. باید علیه‌ خودم شمشیر بکشم. نفس را باید کشت تا دل آزاد شود. و این یک پیکار سخت است. جهادی است که مرد جنگی می‌طلبد، شوخی‌بردار هم نیست. باید شمشیر بکشم. به خودم اخم می‌کنم. و به چشم‌هایم خیره می‌شوم. ساعتی است در سکوت خلوت سرد زمستان، با خودم تنها شده‌ام. شاید در آینه جز به چشمان خودم،‌ چیز دیگری را ننگریسته‌باشم. باز هم  خیره‌خیره نگاه را ادامه می‌دهم، یک نگاه عاقل اندر سفیه، و شاید سفیه اندر سفیه... و باز هم این نگاه ادامه می‌یابد، تا چراغ خاموش می‌شود... دیگر در آینه چیزی پیدا نیست، دوباره خودم را گم می‌کنم...

شب؛ کی به پایان می‌رسد؟!

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۲۳
طاها

...تند تند می‌رفتم و شاید بهتر باشد بگویم آهسته می‌دویدم. باران شورش را در آورده بود. شیرینش را هم در آورده بود. فقط خداخدا می‌کردم که تلخش را درنیاورد. تا آن‌جای آن‌شب را هنوز لای پرونده‌ی خاطرات شیرین زندگی‌ام می‌گذاشتم و امید داشتم که آخرش به جایی ختم نشود که مجبور شوم پرونده را عوض کنم!

...

 

[این گزیده‌ی خاطره‌است. اصلش را در متن کامل بخوانید.]

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۱ ، ۱۶:۴۵
طاها