یا ابن شبیب،
إن کنت باکیاً لشیء
فابک للحسین...
و حالا قریب یک هفته مانده تا چهل روز،
چهل روز پس از عرفه،
و چهل روز پس از...
و میپنداشتم که با مرور زمان داغْ سرد میشود و دردِ هجران تسکین مییابد،
و نمیپنداشتم که دلتنگی، هر چه بیشتر میگذرد، بیشتر معنا مییابد؛و بیشتر آزار میدهد...
همانند کودکی بودم که سرمست و خوشحال این سو و آن سو میدوید، جست و خیز میکرد، بازی میکرد، و بازی حواسش را از هر چیز دیگری پرت کردهبود. ناگهان، چنان که در وسط کوچه خودرویی به سرعت بیاید و جلوی پای کودک بازیگوش ترمز بکشد و کودک میخکوب مقابل خودرو بایستد و نفس نفس بزند و لحظهای از بازی باز بماند و شوکه شود... و مستی بازیها از کلهاش بپرد...
اینچنین، همانند این کودک -که در آن لحظه به «واقعیت» خیره مینگرد و صدایش در نمیآید- با حقیقتی سخت سنگین و سخت تلخ، شاخ به شاخ شدم.
گویا مرگ با تمام سیطره و قدرتش مقابلم ایستاد، تا بودنش را به رخم بکشد؛
و بازیها از کلهام پرید...
فقدان بابا سخت است، فقدان بابایی که من داشتم سختتر،
بابایی که دست خیرخواه و مهربانش شهرهی شهر بود،
و هیچوقت کسی را نیافتم که از او بدخلقی دیده باشد.
بابایی که انبان خاطرات خوشمان، بدون او هرگز اینقدر غنی نمیشد،
و چه بسیار رنجهایی که بودند، اگر او نبود.
با رفتنش، چه یتیمهایی که دوباره یتیم شدند،
و من خودم دیدم که همراه من اشک میریخت و لابلای هقهقش میگفت دوباره بابا از دست داده.
حالا حسرتها - چهقدر ناجوانمردانه - چنگ در قلبم میزنند،
و داغِ غصهای سنگین، سینهام را میفشرد،
و بغض ِ دلتنگی راه نفسهایم را سد میکند،
و حرارت آههای ناگزیر، دلم را میسوزاند.
و نمیدانم اینها پایانی خواهند داشت یا نه.
رفیقم میگفت: این هم ثُلمهای است که هرگز پر نخواهد شد،
او میگفت - همان روزهای اول میگفت- و من نمیخواستم بپذیرم؛ و نمیفهمیدم که چه اتفاقی افتاده، و واقعاً نمیفهمیدم...
بیتاب نیستیم، الحمدلله؛
ناشکر نیستیم، الحمدلله؛
خوبیم، آرامیم، الحمدلله...
یادم نرفتهبود حرفهای حاجعلیرضا پناهیان را -دههی محرم پارسال پای منبرش در هیئتمان؛
و چه جالب - که انگار برای تسکین و تسلی خاطر من - امسال هم همان حرفها را پی گرفت، و گاه تکرار کرد، و گاه تأکید، و گاه تکمیل؛
خلاصه آنکه همه باید امتحان بدهیم؛
و همه باید امتحان بشویم،
امتحان است که مقدراتت را تعیین میکند،
باید چنین امتحان میشدی، رشد تو در این بود، خیر تو در این بود، و این بود که چنین برایت مقدر شد؛
در برابر امتحان شکیبا باش و بپذیر که بلا بر سرت میآید،
بپذیر و از بلا نترس...
و خدا از تو امتحانی که در وسعت نباشد نمیگیرد،
خدا هوای بندهاش را دارد، و بیپناهش نمیگذارد...
بله ما پناه داریم، ما بزرگتر داریم، ما امام داریم،
امام مهربان داریم که صدایش بزنیم و بخوانیمش، و به یادش آرام شویم، و به یادش به پا خیزیم، و به یادش امید یابیم، و به یادش حرکت کنیم، و به یادش بخروشیم و بجوشیم و خسته نشویم، و به یادش رخوت از جان بزداییم، و به یادش بر مصیبت صبر کنیم، و به یادش زنده باشیم و -انشاءالله- به یادش و به پایش بمیریم...
در هر مصیبت و مهنی فابک للحسین
در هر عزای دلشکنی فابک للحسین
...
اللهم اغفر لی و لوالدی
و ارحمهما کما ربیانی صغیرا،
اجزهما بالاحسان احسانا، و بالسیئات غفرانا.
برای شادی روح پدرم، فاتحهای بخوانید و صلواتی؛
و برای صبر و تسلیت ما، دعا کنید؛ دعا کنید؛ دعا کنید...
+ سپاسگزارم از همهی عزیزانی که در این غم گران، تنهایم نگذاشتند؛
با حضورشان، با پیامشان، با پیامکشان، و از همه مهمتر با دعایشان.
خدایشان اجر مضاعف بدهد.