زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

۲۹ مطلب با موضوع «خودمانی‌ها» ثبت شده است

شب از نیمه گذشته. در قطارم. در میانه‌ی سالن پر از جمعیت یک قطار اتوبوسی. در این شلوغی، عمیقاً احساس تنهایی می‌کنم، اما امشب این تنهایی را دوست دارم. اشک گرمی آرام آرام روی گونه‌ام می‌لغزد. غم لطیفی قلبم را در آغوش گرفته.  تلاقی چرخ و‌ ریل قطار، موسیقی ساده و یک‌نواختی را می‌نوازد. موسیقی با حال من تناسب خوبی دارد. سرم را گذاشته‌ام روی شانه‌ی پنجره، و زل زده‌ام به تاریکی مواج در شب بیابان. نفس‌هایم یک در میان بوی آه می‌دهد، اما آرامم. درست در میانه‌ی روزهایی پر اضطراب، دقیقه‌های آرامی را سپری می‌کنم. یک آرامش ژرف در دل تنهایی عمیق.

موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۲۷
طاها

[ این مطلب در پی یک فراخوان نوشته شده. ]

 

می‌دانی؟ قبل از رفتن به مدرسه توی کوچه فوتبال بازی نمی‌کردم. یکی از مهم‌ترین دلیل‌هاش این بود که به اندازه‌ی دوتا تیم حداقلِ حداقلی هم توی کوچه‌محله‌مان بچه‌ی هم سن و سال من نبود، و بچه‌های بزرگ‌تر هم راه به دست و پای ما نمی‌دادند. سال اول مدرسه، برای اولین بار با فوتبال چشم تو چشم شدم. بچه‌ها همه‌چیزِ فوتبال را از بر بودند، ولی من هیچ‌چی ازش نمی‌دانستم. بچه‌ها زدند توی سرم. من هم چندان قوی نبودم. این‌جای قضیه بد بود، ولی اتفاق افتاد. من از فوتبال خاطره‌ی تلخی به دل گرفتم. از فوتبال فاصله گرفتم. از فوتبال بدم آمد. از همان موقع تا همین امروز، همیشه فکر می‌کردم که هر کسی فوتبال را خوب بازی می‌کند به جز من! همیشه از توپ فراری بودم و پیش‌پیش نسبت به بازی‌های توپ‌دار حس خوبی نداشتم. آن چند دفعه‌ای هم که بازی کرده‌ام، لحظه به لحظه‌اش این نگرانی برایم وجود داشت که نکند هم‌تیمی‌ها از حضور من در تیمشان ناخرسند باشند. نه تنها در فوتبال، که حتی در وسطی‌بازی هم همین‌جور بود! ریشه‌ی همه‌ی این‌ها برمی‌گردد به همان دوران دبستان، که اولش آن‌طور شد و بعدش هم کم‌کم طوری شد که کسی مرا برای بازی صدا نمی‌کرد. شاید چون قبلاً بازی نکرده بودم، و جسارت کافی را هم برای یک شروع مقتدرانه نداشتم. بد بود، ولی اتفاق افتاد. خلاصه من هیچ وقت از فوتبال خوشم نیامد و هیچ‌چیزش برایم جالب نبود. نه بازی‌کردنش، نه برنامه‌های پرطرفدار تلویزیونی‌ش، و نه حتی تماشای بازی هم‌کلاسی‌هایم در دوران دانشجویی. یکی دو بار به اصرار بچه‌ها بازی کردم، اتفاقاً برخوردها با زمان دبستان فرق داشت و حتی بچه‌ها توانایی اولیه‌ام را تحویل گرفتند، ولی دیگر برای این‌کارها خیلی دیر شده بود. هیچ وقت من و فوتبال آبمان در یک جوی نرفت که نرفت.

 

«چه می‌کنه این بازی‌کن...!» بله! همین حالا بچه‌ها دارند بازی می‌کنند. صدای بازی‌شان از استادیوم و کوچه‌پس‌کوچه‌های این شهر وبلاگی به گوش می‌رسد. می‌شنوی؟ هم‌دیگر را صدا می‌زنند و دعوت می‌کنند. «جام جهانی چشم‌هات» در شهر شلوغ وبلاگی‌ها هیاهو به پا کرده. اتفاقاً این‌جا هم کسی من را برای بازی صدا نمی‌زند! حس می‌کنم هنوز یک‌جورهایی در این شهر غریبم، به چشم نمی‌آیم؛ ولی ملالی نیست. این بار نه از چیزی بدم می‌آید و نه از چیزی فاصله می‌گیرم. بازی‌شان را تماشا می‌کنم و خوشم هم می‌آید. من و تو را چه کار به این هیاهوها؟! کل دم و دستگاه و تشکیلات همه‌ی جام جهانی‌ها فدای یک لحظه نگاه تو که غصه‌ی دنیا را از دل آدم پرتاب می‌کند بیرون. همان نگاه پر رنگ و لطافتی که رایحه‌ی مهربانی‌ش سقف می‌شود برای دقیقه‌های پریشانی‌ام، و زیر سایه‌‌ش هر اندوه و اضطرابی محو می‌شود در شوق من برای تماشای خستگی‌ناپذیر لب‌خند تو، و این‌طوری فقط من می‌مانم و تو. نگاه من می‌ماند و چشم‌های تو. دستان من می‌ماند و انگشت‌های تو. دیگر ما را با دنیا چه کار؟! من خودم فارغ از هیاهوی شلوغ شهر، برای خودم، و برای تو می‌نویسم. چشم‌های تو مگر مسخره‌ی رادیو و تلویزیون و صدا و سیمای بلاگی‌هاست؟! خجالت دارد. این‌ کارها به حضرت چشمت جسارتند! همه‌ی بازی‌ها و جام‌ها و جهانی‌ها برای خودشان، جام چشم‌های تو برای جهانِ من.

 

گویا قاعده این است که دو نفر را دعوت کنم.

خب، یکی دعوت می‌کنم از «تو»، آن زمانی که شوقی پای «چشم‌»های نازنینت اشک می‌نشاند،

و دیگری هم دعوت می‌کنم از «تو»، آن زمانی که لب‌خندهای سرمستانه، نقاشی «چشم‌»هات را دلرباتر می‌کند.

 

خب چه کنم؟ کسی را دعوت کنم بیاید «جام جهانی چشم‌هات» را بنویسد؟ چی؟!‌ اگر کسی جرأت دارد بگوید بالای «چشم‌هات» ابروست، چه برسد به جام جهانی! چه جسارت‌ها!

موافقین ۱۴ مخالفین ۱ ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۴۲
طاها

چند روزی بود که هر صبح، یک ابرپروژه داشتم با عنوان یافتن عینک. خیلی برایم عجیب بود که شب قبلش، پیش از خواب این عینک را کجا گذاشته‌ام که الان نه یادم می‌آید کجا بوده و نه هرچه می‌گردم پیدایش می‌کنم. البته حواستان باشد که یک فرد عینکی، زمانی که به دنبال عینکش می‌گردد، تصاویر واضحی از اطراف خود نمی‌بیند، و چون عینک شیء ظریفی است -به سختی در میان اشیاء پس‌زمینه- به چشم فرد عینکی می‌آید. بنابراین کار سختی است! بعضی صبح‌ها هم کلاً قید عینک را می‌زدم و سعی می‌کردم به همان حال خو بگیرم. ولی مگر می‌شد؟ یک خواهرزاده دارم که الان حدوداً پانزده ساله‌ است. (دقیق نمی‌دانم، حالا پنج‌سال این‌طرف آن‌طرف!) وقتی خیلی بچه بود، مثلاً پنج ساله بود، یکهو عینک من اساسی گم شد. دو سه شبانه روز عینک نداشتم. گرفتاری‌ای داشتم، خصوصاً در مدرسه. کلاً کلافه بودم. هر جای دنیا را که به ذهنم می‌رسید ممکن است آن عینک رفته باشد، گشته بودم و پیدا نکرده بودم. بعد از سه روز، نهایتاً یک‌طوری شد که خواهرزاده‌ی گرامی مرا برد کنج اتاق کنجی خانه و کنج یکی از کنج‌های اتاق، کمدی بود که از کنج یکی از کنج‌های آن عینکم را بیرون آورد و داد دستم. مبهوت نگاهش می‌کردم و به آن لب‌خند ملیح دخترانه‌اش زل زده بودم. حس کسی را داشتم که یک‌نفر داشته با احترام تنبیهش می‌کرده. ولی نفهمیدم واقعاً چرا. ازش پرسیدم و جواب درست و حسابی‌ای نداد. انگار داشته باشد چیزی را آزمایش کند. چه می‌دانم. آن‌وقت گفتم که باشد وقتی بزرگ شد ازش می‌پرسم که انگیزه‌اش چه بوده. همین چند وقت پیش ازش پرسیدم که انگیزه‌اش چه بوده. ماجرا را درست یادش نمی‌آمد. وقتی برایش تعریف کردم زد زیر خنده. بعدش هم گفت که یادش نیست. به همین راحتی پرونده‌ی به آن سنگینی را بست! این موضوع باعث شد سعی کنم تا انتهای آن‌جایی که راه دارد، بررسی انگیزه‌ی هیچ کار کودکانه‌ای را به زمانی که کودک مزبور بزرگ شود وانگذارم!

موافقین ۱۴ مخالفین ۲ ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۱۴
طاها

در این سفر، حاج هدایت به همراه همسر و دو پسر و دختر و دو عروس و هشت نوه‌اش، دو سه روز مهمان خانه‌ی ما شده‌اند. خانواده‌ی دوست‌داشتنی‌ای هستند و بین خانواده‌ی ما و آن‌ها -فراتر از رابطه‌ی خویشی‌ای که داریم- از قدیم صمیمیت بوده و رفت‌وآمد جریان داشته.

دیشب، غیر از مهمان‌ها و من و مادر و مادربزرگم، خواهرها و برادرم نیز این‌جا بودند، و مجموع پنج فرزندشان بر جمع بچه‌ها اضافه شده بود. جمعاً سیزده فروند بچه در رده‌های سنی خردسال، کودک و نسبتاً نوجوان، هر کدام در حلقه‌ها و گروه‌های اختصاصی خودشان مشغول بازی و شادی بودند. بزرگ‌ترها هم گروه‌های خودشان را داشتند. گروه‌ها الزاماً یک‌جا نشین نبودند، بلکه بعضاً خیلی هم حرکت داشتند! به عنوان مثال، گروهی از پسرها جیغ‌کشان و دوان، خانه را بر سرهای مبارک گذاشته بودند. گروه‌های دیگر هم هر کدام به نوبه‌ی خود به کارهای خودشان مشغول بودند. مثلاً گروهی جلوی تلویزیون نشسته بودند و صدای سریال یوزارسیف را به مصاف داد و فریادهای پسرهای در حال بازی می‌بردند. بچه‌های کوچک‌تر -که شاید حق داشتند در این سر و صدا اندکی کلافه شده باشند، هر از گاه جیغ می‌کشیدند و گریه می‌کردند. گروهی از خانم‌های جوان هم در آشپزخانه مشغول شست‌وشوی ظروف شام بودند، و سعی می‌کردند تا با صدای بلند -یا به عبارت مناسب‌تر فریاد زدن- صدایشان را از میان سر و صدای تلویزیون، پسرهای دوان و دادکشان، جیغ و گریه‌ی بچه‌های کوچک‌تر، و نیز ظرف و کاسه‌هایی که جابه‌جا می‌شدند، به همدیگر برسانند. مردها هم در گوشه‌ی پذیرایی مشغول گفت‌وگو بودند. در همین میانه‌ها بود که سینی چای را از درِ آشپزخانه تحویل گرفتم و به ناحیه‌ی آقایان بردم، و آخر از همه به برادرم تعارف کردم و بعد هم کنارش نشستم، و تلاش کردم تا با اشاره پیامی را به او منتقل کنم، چون به نظرم حنجره‌ام ظرفیت تولید صدایی را نداشت که در آن فضا به گوش برادرم واضح برسد! پیامم این بود که نگرانم تا دو روز دیگر دیوانه شوم!

 

سه تا از بچه‌ها سه قلو، و دوتا از نوجوان‌ها دوقلو هستند؛ به ترتیب سه فرزند پسر کوچک حاج هدایت، و دوتا از فرزند‌های دخترش. دوقلوها بزرگ شده‌اند، اما سه‌قلوها هنوز چند قدمی با دو سالگی فاصله دارند. سر سفره، مادرشان از هر چهارلقمه‌ای که می‌گیرد، یکی سهم خودش می‌شود. پدرشان هم گاهی مسئولیتی مشابه مسئول برج مراقبت پرترافیک‌ترین خطوط هوایی بر عهده می‌گیرد، یعنی کنترل رفتارهای ناگهانی کوجولوها. هر لحظه ممکن است اتفاق غیرمترقبه‌ای به دست یکی‌شان رقم بخورد! گرچه هنوز دو ساله نشده‌اند، اما به اندازه‌ی یک زلزله‌ی ده ریشتری توان تخریب دارند. امروز صبح شیشه‌ی یکی از میزها شکست، و من به جای ناراحتی یا عصبانیت یا هر چیز بیهوده‌ی دیگری، به شدت خنده‌ام گرفته بود!

به لطف حضور بچه‌ها، به شکل خودجوشی دکور خانه مدام تغییر می‌کند، نه تنها خودشان دوست ندارند که هیچ‌چیزی سر جای خودش باشد، بلکه بقیه هم برای مهار خطرات احتمالی، مدام اسباب و وسایل را این‌طرف و آن‌طرف می‌گذارند. من از این رکورد بالای میزان تغییراتِ چینشِ اسبابِ منزل در واحد زمان، حس خیلی خوبی دارم! هر لحظه خانه به شکل دیگری شده است! خیلی باحال است! نیست؟!

 

امروز چند ساعتی مهمان‌ها برای گشت و گذار رفته بودند بیرون. گرچه در این میان من هم کم و بیش درگیر امورات خرید و رُفت‌وروب زلزله‌ها و پس‌لرزه‌ها و کارهای این‌شکلی شده بودم، اما دست‌کم وقت‌هایی که در خانه بودم، نسبتاً سکوت و آرامشی برقرار شده بود. دلم می‌خواست فرصتی گیر بیاورم و کمی تمرکز کنم و آرامش ذخیره کنم برای ساعت‌های بعدی! به این فکر می‌کردم که تا چندساعت دیگر دوباره هیجانی شبیه موقعیت‌های عملیاتی خانه را فرا می‌گیرد. فکر کن! کسی مرا بلند بلند صدا می‌زند، و سعی می‌کند در آن هیاهو صدایش را به گوش من برساند که «بدو بیا برو فلان‌کار رو انجام بده»، بعد تا می‌آیم به دستور عمل کنم، دستور دیگری صادر می‌شود و من لابد باید بی‌سیم بزنم که «حاجی حاجی نیروی کمکی بفرست!» خیلی هیجان‌انگیز است و خوش می‌گذرد! این‌جور مهمانی‌ای را به شکل خاصی دوست دارم. اصلاً تجربه‌ی ناب و قشنگی است از زندگی. از زمانی که بچه بوده‌ام، از این مهمانی‌های چند روزه زیاد در خانه‌مان اتفاق افتاده، اما چندان با دقت به آن‌ها نگاه نمی‌کرده‌ام و آن‌چنان تلاشی برای درک قشنگی‌هایش نداشته‌ام. حالا سعی می‌کنم خوب ببینم و احساس کنم و از کف ندهم. وقتی جلوی چشمانم، چهار-پنج نسل، گروه گروه، گرد هم‌گروهی‌های خودشان جمع می‌شوند و به امور متناسب با حال و هوای خودشان مشغول می‌شوند، انگار کل عمر خودم را -از گذشته و آینده- ساعاتی مقابل نگاهم می‌گذرانم، و اگر قدرشناس باشم، قدری می‌اندیشم.

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۶ ، ۱۸:۳۴
طاها

قدم می‌زنم خیابان‌ را. مثلاً از همان اول انقلاب، تا ولی‌عصر. قدم می‌زنم و خیال می‌کنم که همراهم هستی، همراهت هستم... دم یکی از مغازه‌ها بستنی می‌خرم. دو تا می‌خرم. یکی برای خودم، یکی هم برای تو. ای کاش خودت بودی...

 

می‌روم سینما. وقت‌هایی که تنها سینما می‌روم، صندلی کناری‌ام معمولاً خالی است! حتماً جای توست. من فیلم را به جای تو هم تماشا می‌کنم، و به جای تو هم در موردش فکر می‌کنم و به جای تو از ساخته‌شدنش خوشحال یا نگران می‌شوم... ولی... ای کاش خودت بودی...

 

می‌روم پارک لاله، مثلاً پارک لاله که بزرگ باشد و چمن‌های وسیع و دل‌گشا داشته باشد. وِلو می‌شوم روی چمن‌ها، وسط محوطه‌ای که با درخت‌های بلند محصور شده، انگار که کلبه‌ی بزرگی باشد با دیواره‌هایی از برگ‌ها و شاخه‌ها؛ آسمان را تماشا می‌کنم. به ابرهایی نگاه می‌کنم که آبی را یک‌دست نمی‌پسندند... هم خودم نگاه می‌کنم، هم به جای تو نگاه می‌کنم. ای کاش خودت بودی...

 

می‌روم یکی از این کافه‌ها‌ی معمولی. نوشیدنی سفارش می‌دهم. برای خودم که مهم نیست چه باشد، ولی برای تو چندبار فهرست را بالا و پایین می‌کنم؛ من نمی‌دانم کدام را بیش‌تر دوست داری. کلافه‌ام. ای کاش خودت بودی...

 

می‌روم شهر کتاب. روی نیم‌کت‌هایش می‌نشینم. نیم‌کت‌ها دو نفره است. حداقل دو نفر! رسماً جای تو خالی است. مثل هر هفته دو کتاب انتخاب می‌کنم. یکی برای خودم، یکی هم برای تو. قرار این است که تا وسط هفته هر کدام کتاب خودمان را بخوانیم و بعد با هم عوض کنیم. ولی الان هر دو کتاب را باید خودم ببرم. ای کاش تو، خودت بودی...

 

سال‌های تهرانم را با تو گذراندم، اگر چه نبودی. با خیال تو، با آرزوی تو، با امید تو... تو در همه‌ی خاطرات خوبم بودی، در خستگی‌هایم بودی، در دل‌تنگی‌هایم بودی، در تفریح‌هایم بودی، در حماسه‌هایم بودی، در موفقیت‌هایم بودی، در شکست‌هایم بودی.
اگرچه همیشه جایت خالی بوده و هست؛ ولی در خیال من، هیچ خاطره‌ای بی‌تو تکمیل نمی‌شود. بعد از این هم در همه‌ی خاطرات من جای تو خالی هست و نیست.

 

در راه برگشت، یک گل سرخ خریده‌ام برای تو.


چند روز بعد

هم اتاقی‌ام

گل سرخ خشک‌شده‌ی جلوی قفسه‌ام را

-دور از چشم من-

دور می‌اندازد...

 

 

 

 

 

موافقین ۶ مخالفین ۱ ۲۶ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۵۶
طاها

اگر شما از آن بچه‌مثبت‌های درس‌خوانی بوده‌اید که تابستان و تعطیلی مدارس برایتان یک عزای بزرگ به حساب می‌آمده، گذشته از آن‌که قدری برایم عجیب است، و گذشته از آن که به نظرم درس‌خوان بودن هیچ منافاتی با خوشحال شدن به خاطر تعطیلات کلاس و مدرسه ندارد؛ من شخصاً هیچ‌وقت مثل شما نبوده‌ام!
من -مثل تقریباً همه‌ی بچه‌های دیگر- از آغاز تابستان و حتی چند روز قبل از شروع تعطیلات، یک عالمه هیجان و خوشحالی داشتم، و روزهای آخر امتحانات مدرسه را با شوق و ذوق آن‌که در تابستان چه‌کارها بکنم و چه کارها نکنم سپری می‌کردم. حتی حال و هوای روزهای گرم امتحانی آخر سال هم، چون مقدمه‌ی روزهای شیرین تابستان بود، برایم لذت و هیجان خاصی داشت. انگار نقطه‌ی اوجی که بعد از آن دوران خوشی آغاز شود.
حالا کار نداشته باشیم به آن‌که از برنامه‌هایی که برای تابستانم می‌ریختم، تقریباً هیچ‌کدامش را انجام نمی‌دادم! به هرحال تابستان‌ها بسیار برایم خاطره‌انگیز و خوش بودند، و به خاطرشان از خدا ممنونم.

همیشه تابستان که می‌شود، انگار زندگی وارد فاز متفاوتی می‌شود. هم هوا -خصوصاً در این منطقه‌ی ما- گرمای خاصی به زندگی‌هامان می‌بخشد، و هم روزهای طولانی وقت بیش‌تری را برای هر جور کار غیراجباری دوست‌داشتنی برایمان فراهم می‌کند. البته این وضعیت برای بچه مدرسه‌ای‌ها معنای پررنگ‌تر و ویژه‌ای دارد. خصوصاً ما که در زمانمان از کلاس‌های اجباری تابستانی مدرسه خبری نبود و تابستان برایمان یک فرصت عالی بود تا مدتی دقیقاً شکل خودمان زندگی کنیم!

حالا فکرش را بکن که آن همه خاطره و حال و هوای خوب، پیوست شده باشد به یک چیز باحال خاطره‌انگیز و چپیده باشد داخل آن، و آن چیز خاطره‌انگیز را -که به طور شگفت‌آوری توانایی همراه‌کردن طعم همه‌ی آن خاطره‌ها را در درون خودش دارد- بعد از چندین سال دوباره پیدا کنی، و با ملاقاتش، یک‌هو بپری میان آن‌همه خاطره. خیلی عالی است! نیست؟!

واقعاً که چه‌قدر بعضی چیزها ظرفیت‌های عجیبی برای انباشتن خاطره‌ها در دلشان دارند! باور نمی‌کنید؟! پس بشنوید تا -اگر هم‌سن‌وسال من هستید- باور کنید:

 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۶ ، ۱۸:۰۰
طاها

ببار ای باران!

- همین‌طور؛ تند و مهارگسیخته -

ببار و خیسِ خیسِ خیسم کن؛

من چتری در دست نخواهم گرفت،

وقتی کسی را ندارم که زیر چتر خودم بگیرم...

 

ببار ای باران!

من خیسِ خیسِ خیس می‌شوم،

تا خوب بفهمی

که تو

و همه‌ی چترهای دنیا

فقط بهانه‌اید؛

بهانه.

 

 

 

 


+ البته باران خیلی عزیز است‌ها، خیلی دوستش دارم! بگویم که یک وقت دلخور نشود :)

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۵ ، ۱۰:۳۱
طاها

شنیدی که حافظ می‌گوید:

«خیال روی تواَم دیده می‌کند پرخون

هوای زلف تواَم عمر می‌دهد بر باد»؟

 

این مصراع دومش، این «هوای زلف تواَم عمر می‌دهد بر باد»، چرا این‌قدر به دل من نشسته؟! چندصدبار همین مصراع ساده را برای خودم تکرار کرده باشم خوب است؟! تکرار کرده باشم و وقت درس‌خواندن، هی در حاشیه‌ی کتاب‌هایم سیاه‌مشقش کرده باشم -مثلاً دارم از محتوای کتاب به خط خوش یادداشت برمی‌دارم؟! تکرار کرده باشم و هر دفعه لب‌خندی زده باشم و سری تکان داده باشم به خاطر این‌که این‌قدر دارد راست می‌گوید! این‌قدر جان است و از زبان ما می‌گوید...

«هوای زلف تواَم عمر می‌دهد بر باد»

«هوای زلف تواَم عمر می‌دهد بر باد»

...

 

رفیق، حرفم را می‌فهمی؟ خب بیا کمی دل‌جویی کن! بیا و از این گذرگاه تنهایی‌ام بی‌خیال نگذر. گذرت افتاده به این کوچه، در راه خدا چند کلمه‌ای هم خیرات کنی به جایی برنمی‌خورد! ثوابش برسد به امواتت، خدا عوض خیرت بدهد، رد که می‌شوی، نگاهی هم به حال زاری بیندازی، پروردگار در روز مبادا نگاه لطفش را از حال زارت دریغ نمی‌کند. بیا و بنشین کنار دلم، دلی که تنگ شده مثل همین کوچه‌های پاییز، بیا و برایم بگو، جانم، بگو تو با هوای زلف دوست چه می‌کنی؟ تا به حال، بوی گیسوان دوستی مشام جانت را نوازش کرده؟ نسیمی بوده که از وجد پنجه‌زدن در موهایش، هیاهو به پا کرده باشد و شیشه‌های پنجره‌ی دلت را لرزانده باشد؟ که بِدوی و بروی پنجره را باز کنی و عمیق نفس بکشی، نفس بکشی تا مولکول مولکولِ هوای آغشته به آن رایحه‌ی مست‌کننده را داخل سینه‌ات بفرستی و حبسش کنی، حبسش کنی و نگهش داری که مبادا ذره‌ای از آن حیف شود؟ مولکول مولکولش را سلول سلول بدنت احتیاج داشته باشند، و گلبول‌های سرخ عاشق، به رسم ادب، اولین O2‌های معطر را با عزت و احترام، راست ببرند به آستانه‌ی قلب تو، برای سلول‌های تشنه‌ و تفتیده و پر از حرارتِ قلب تو، که بسوزند در قلب تو و بسوزانند قلب تو را، تا دلت زنده بماند از این سوختن، و زنده نگاهت دارد به امید سوختن و به بهانه‌ی سوختن...

ببینم؟ دردآشنا هستی؟ اگر هستی، قدم‌رنجه‌ی نگاه عزیزت مایه‌ی فخر ماست، ای عابر مهربان کوچه‌ی من. بیا که ما از رهگذرْ توقع دستگیری و درمان نداریم، دردش را هم خریداریم...

بیا، قدمِ هم‌درد که به خلوتِ دردکشیده‌ها مبارک است! دلِ تنگ ما، به فضل صبر، حالا دیگر آن‌قدر فراخ هست که آسمان را هم، دم هر غروب به میهمانی فرابخواند، جا برای دلتنگی‌های تو که محفوظ است، بیا، بیا تا زیر نگاه پر از مهرِ ماهتابِ شبِ چهارده، واژه‌واژه‌ی این دقایقم را یکی‌یکی برایت مرور کنم...

 

شب،

و مهتاب،

و پاییز،

و تنهایی،

و سکوت،

و من،

و دلِ من،

و -باز- دلِ من،

و «او»،

و خیال «او»،

و هوای «او»...

 

 

 

 

 

 

 

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۴
طاها

دلم همه‌ش می‌رود گوشه‌ی اتاق، کز می‌کند و زانو بغل می‌گیرد. نمی‌دانم چرا!

یعنی این دلشوره‌ی مرموز از کجا آب می‌خورد؟!

انگار دقیقه‌ها اصرار دارند که بوی دل‌تنگی بدهند،

و سکوت، که برای شکسته‌شدن جز به زوزه‌ی باد از لای پنجره‌ی نیمه‌باز راضی نمی‌شود...

و نسیمی که تا چندروز پیش ملایم بود، حالا طوری می‌وزد که انگار چیزی ناراحتش کرده.

خورشید، نمی‌دانم چرا دمغ‌تر از روزهای قبل می‌تابد؛

و دم غروب، آسمان را چنان غم‌انگیز ترک می‌کند که انگار فردایی برای طلوع نخواهد داشت!

و درختان، که بی‌حال شده‌اند و دارند خمیازه می‌کشند!

 

آهان!

پاییز آمده...!

 

سلام پاییزِ عزیز!

از این‌حرف‌ها که ناراحت نمی‌شوی؟!

اتفاقاً اگر تو نباشی، دل‌تنگ‌ها خلوتشان را با لحظه‌های کدام فصلِ سال تقسیم کنند؟ هنرمندها کدام منظر طبیعت را هم‌سنگِ شکوهِ تو پیدا کنند تا الهام‌بخششان باشد؟ و زمینِ زیرِ پای درخت‌های خسته از تابستان پربار، به دست چه کسی -به این قاعده زیبا و خوش‌سلیقه- با سرخ و زردی این‌چنین درهم‌تنیده و عاشق، نقاشی شود؟

پاییزجان! چه به موقع آمده‌ای! حالا -چه‌قدر صمیمی و خودمانی- تو هستی و من و درددل‌هایم کنار ثانیه‌های سرد و ساکت و سوت و کور تو؛ و خودت خوب می‌دانی که چه دل‌ها به همین ثانیه‌های غم‌آشنایت مأنوسند، و غصه‌ی سالشان را نگه داشته‌اند تا همه را یک‌جا، پیش گوش تو، نزد خدایشان نجوا کنند.

 

تو پاییزی و ناگزیر گاهی سرد می‌شوی، و سرد که می‌شوی، بهانه می‌دهی دستم تا خودم را در آغوش بگیرم؛ و این کمکِ تو لطف بسیار بزرگی است، زمانی که من هیچ‌کس دیگری را ندارم تا این مهم را به او بسپارم!

تازه، تو باران هم داری! باران، وقتی که در فصل تو ببارد، بوی اشک می‌دهد. زیرِ باران بهار باید رقص‌کنان بالا و پایین جهید، ولی زیر باران تو فقط می‌شود آرام آرام گام زد و نرم‌نرم گریست؛ و این هم بی‌گمان از فضل توست. حتماً می‌دانی؛ عاشق‌ها، همیشه منتظر می‌مانند تا تو از راه برسی، تا اشک‌هایشان را پشت باران‌های رازنگه‌دارِ تو پنهان کنند...

 

ای پاییز بزرگ!

ای همدم تنهایی‌های خزان‌زده‌ی من!

ای راز سربه‌مهر قصه‌‌های عاشقانه!

ای بهارِ عاشقان؛ و ای بهارِ عاشق1!

قَدَمت بر آستان کلبه‌های اشک‌خورده، خیر مقدم است! خوش آمدی!

 


1- به قول میلاد؛ «پاییز بهاری‌است که عاشق شده است»

+ مرتبط: پاییز نوشته‌ی قبلی (1393)

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۲۱:۳۲
طاها

دیروز برای تعمیر یکی از شیرهای خانه، به یک پیچ خاص نیاز داشتم. کوچک بود و خیلی چیز عجیبی نبود، ولی مشابهش را نداشتیم. رفتم سراغ یک مغازه‌ی بورس پوچ و مهره. توضیح دادم و برایم پیچ مد نظرم را آورد. قیمت را پرسیدم که حساب کنم. گفت: «می‌شود ده تومن، ده تا تک تومنی! که به جایش صلوات بفرست یا صدقه بده.» من هم گفتم که «اشکالی ندارد، مبلغ بیش‌تری را پرداخت می‌کنم، به هرحال شما فروشنده هستید.»  گفت: «نه؛ صلوات بفرست و برو، یا علی» تشکر کردم و از مغازه خارج شدم. در راه بازگشت به این فکر می‌کردم که در موقعیت‌های مشابه، واقعاً چند درصد فروشنده‌ها راضی به اقدام مشابهی می‌شوند و مثلاً نمی‌گویند «صد تومان بده»؛ صد تومان بابت کالایی که در مجموع برای خودش یک دهم این قیمت هم در نیامده. به نظرم معمولاً این‌طور حساب می‌کنند که خریدار نباید چیزی را مفت از مغازه ببرد! و مبلغ کم‌تر از -مثلاً- صدتومان هم که معنا ندارد!

این نتیجه‌گیری البته صرفاً یک حدس خام نیست و استقرا هم تأییدش می‌کند، یعنی چنین مواردی زیاد اتفاق افتاده و مشابهش را دیده‌ایم؛ خصوصاً در شهرهای بزرگ‌تر. بله؛ شاید بگویید این یک پیچ ده‌تومانی واقعاً ارزش این حرف‌ها را نداشته؛ ولی باید توجه کرد که این مغازه به جز پیچ و مهره چیز دیگری نمی‌فروخت که حالا مثلاً ارزشش را داشته باشد! بله، باز شاید بگویید که مشتری‌های کلان و عمده هم دارد، اما باز باید توجه کرد که اگر با چند ده مشتری مثل من همین‌گونه برخورد کند، از مبلغ قابل توجهی چشم پوشیده است. چشم‌پوشی از این مبلغ هزینه‌ای است که مغازه‌دار پرداخت می‌کند برای چه چیزی؟ معلوم هم نیست! شاید ثواب، شاید محبت به خلق خدا، شاید تمرین سهل‌گیری در امور مالی وقتی که پای بخشش و گذشت به میان می‌آید، و شاید هم خاطره‌ای خوش از خودش در ذهن یک هم‌شهری یا هم‌وطن. هر کدام این‌ها که باشد، ارزش بیش‌تری دارد تا سود مالی اندکی که خیلی‌ها ازش نمی‌گذرند، که به هیچ‌چیز هم بند نیست،‌ و واقعاً هم نمی‌شود حساب و کتاب جدی و برنامه‌ی لایتخلّفی برایش چید؛ چون نه دخلش کاملاً به دست ماست، و نه البته خرجش؛ أعنی مواردی که برای خرج پیش رویمان قرار می‌گیرد و پیش‌بینی نمی‌کنیم.

 

*

 

همان دیروز که به شب رسیده بود، همراه خواهرم در پیاده‌روی خیابانی راه می‌رفتیم که دست خواهرم به چیزی کشیده و زخم شد. لازم بود که سریع چسب زخمی تهیه کنم. آن طرف خیابان، کمی آن‌سوتر یک مغازه‌ی کوچک مواد غذایی به چشمم آمد. سریع پریدم و دویدم و از مغازه‌دار چسب زخم خواستم، گفت: «ما نداریم، چسب زخم را از داروخانه باید بگیری!» دمغ شدم و داشتم فکر می‌کردم که حالا داروخانه کجاست! کم‌تر از یک ثانیه گذشت، که فروشنده ازم پرسید: «چندتا چسب می‌خواهی؟» گفتم: «یکی». رفت و از جعبه‌ی کمک‌های اولیه‌اش یک چسب زخم برایم آورد؛ و هیچ پولی هم حاضر نشد به خاطرش بگیرد.

موقع برگشت، همان طور که عرض خیابان را می‌دویدم، لب‌خند گشوده‌ای هم روی صورتم بود و خدا را شکر می‌کردم که «مهر» هنوز هم بر دست و زبان مردم این شهر ردپایی دارد...

 

+ ای کاش، این اتفاق‌ها به جای آن‌که نادر باشد و شگفت باشد، بشود قاعده‌ی رفتارهایمان...

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۳۲
طاها

پسرِ جوانِ بیست و چهار ساله به تازگی شده بود نخستین کارمند یک نهاد فرهنگی تازه تأسیس. چیزی نگذشت که دختر دانشجوی خوش‌ذوق هم، به خاطر ویژگی‌هایی که داشت، به واسطه‌ی یکی از اساتید انقلابی‌اش به آن مجموعه دعوت شد تا همکاری پاره‌وقت فرهنگی داشته باشد. کمی بعد، پسر جوان که حس می‌کرد ادامه‌ی زندگی‌اش با آن دختر می‌تواند خیلی بهتر باشد، با وساطت مدیر مجموعه، که روحانی شناخته‌شده و مورد اعتمادی هم بود، قدم پیش گذاشت و ازدواج کرد؛ ازدواج مبارکی که یکی از نتایج مبارکش، ولادت پسری بود که الان دارد این مطلب را می‌نویسد. wink

 

پسرِ جوانِ بیست و چهار ساله چند سالی بود که دانشجوی شهر ما شده بود. زمان‌های فراغتش را به کار پاره‌وقت در یک مؤسسه‌ی آموزش قرآن می‌گذراند. من خردسالی بیش نبودم که در کلاس‌های آن مؤسسه شرکت می‌کردم. برای رفت و آمد، خواهرم مرا همراهی می‌کرد. پسرِ جوانِ بیست و چهار ساله در همین رفت و آمدها تصمیمی گرفت. و بالاخره در همان بیست و چهار سالگی با خواهرم ازدواج کرد.

 

پسرِ جوانِ بیست و چهار ساله، در سفری که یکی از خویشانِ نسبتاً دورِ تهرانی ما به یزد داشتند و چند روزی مهمان ما بودند، توجهش به دختر جوان آن خانواده جلب شد. طولی نکشید که ما هم راهی سفر شدیم به سمت قم و تهران، و در آن سفر به بازدید خانواده‌ی تهرانی رفتیم و مهمانشان شدیم. در همین رفت و آمدها، برادرم و دختر خانواده‌ی فامیل، ویژگی‌های مشترکی را در یک‌دیگر یافتند و بالأخره برادرم بیست و چهار ساله بود که با زن‌داداشم ازدواج کرد.

 

پسرِ جوانِ بیست و چهار ساله، در یک پژوهشگاه فنی مهندسی مشغول کار شده بود. روزی دختر جوانی برای ارائه و بررسی یک طرح علمی به پژوهشگاه مراجعه کرد. مدیر پژوهشگاه دختر جوان را به واحدِ آقا بهنام معرفی کرد. بهنام پیگیری مسئله را عهده‌دار شد و ارتباطی علمی و کاری بین دو نفر شکل گرفت. من خیلی نمی‌دانم، فقط می‌دانم که مدتی بعد، رفیق قدیمی‌ام، بهنام، که بیست و چهار سال داشت، با آن خانم ازدواج کرد.

 

پسرِ جوانِ بیست و چهار ساله گاهی با خودش خیال می‌کرد که لابد بیست و چهار سالگی ویژگی خاصی دارد! می‌گفت شاید در یکی از روزهای بیست و چهار سالگی برای او هم اتفاقی غیرمنتظره بیفتد و خبری بشود. اما همین امروز، آخرین دقیقه‌های بیست و چهار سالگی را هم پشت سر گذاشت. بله؛ من، همین امروز، با بیست و چهار سالگی‌ام خداحافظی کردم... frown

 

 

+ خدا خدا می‌کنم تولدم برای خانواده و دوستان و آشنایان و دیگران، اتفاق مبارکی بوده باشد... ان‌شاءالله.

+ اگر زحمتی نیست، یک فاتحه برای پسر جوان بند اول بخوانید، با یک صلوات.

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۳۸
طاها

صبح‌ که از خواب بلند می‌شوی، آقا و بانوی پابه‌سن‌گذاشته‌ی روستایی، که به غایت پر از عاطفه هستند و مهربانی و صفا، چنان گرم و خودمانی تحویلت می‌گیرند که بی‌مبالغه می‌انگاری فرزندشان هستی. سفره‌ی صبحانه‌ی محلی تقریباً‌ در نوع خودش بی‌نظیر است. ماست و سرشیر و تخم مرغ و کر‌ه‌ی اعلای حیوانی و چای، همه و همه از همین اطراف به دست آمده است. به اندازه‌ی چند شبانه‌روزِ غذاهای شهری تو را سرحال می‌آورد. سفره‌های ناهار و شام هم همین است، غذاهای محلی که جایی گیرت نمی‌آید، و ترشی‌ها و مرباهایی که همه را در خانه پرورانده‌اند، و حتی نان‌های برنجی کوچکی به اندازه‌ی یک بشقاب معمولی، که با ساده‌ترین امکانات خانگی پخته‌ شده‌اند.

حال و هوای خانه را نمی‌شود وصف کرد. خانه را پدر خانواده ساخته است، همان مردی که ذکرش آمد، که دلی دارد آسمانی، و انگار خانه را از اول وقف مهمان‌هایش بنا کرده، که درش این‌چنین به رویمان باز است.

قرار بود با رفقایم بیایم، اما آن‌ها کار و بار دنیا را ترجیح دادند، و رهیدن از چنگ هیاهوی بی‌وقفه‌ی زندگی مدرن برایشان دشوار آمد. شاید خیال کردند وضعشان که خوب باشد کافی است، بعداً می‌آیند و می‌روند هتلی پرستاره، و آسمان گیلان هم که سراسرش یک‌رنگ است. ولی چه‌قدر این خیال باطلی است؛ من هرگز چنین نگاه نمی‌کنم. این سفر را برای من، «زندگی» با این مردمان است که معنادار می‌کند.

تماشای شالیزارهای روستا از پنجره‌های روبه‌دشت طبقه‌ی دوم این خانه‌ - که به تازگی به دست مردان خانواده ساخته و آباد شده است - صدهابار از آن «ویو»ی روبه‌دریای هتل پرستاره، دل را بیش‌تر نوازش می‌دهد. هه! هتل پر از ستاره؟! چه توصیف غیرمنصفانه‌ای است از این هتل‌ها! انگار نه انگار که همین هتل‌ها و همین شهرسازی‌های مدرن؛ ظالمانه ستاره‌ها را از دل‌هایمان ربود، و شکوه بی‌کران آسمان را در چشمانمان کاست. ساختمان چندطبقه‌ی فلان تفریح‌گاه، کی می‌تواند عطر دیوارهای این بنای روستایی را به مشامت بنشاند؟ نشست و برخاست با آدم‌هایی که این‌جا بزرگ‌شده‌اند و این‌جا فرزند بزرگ کرده‌اند، کی می‌تواند در آن اقامت‌گاه و تفریح‌گاه‌ها‌ی بی‌روح و سخت و خشک تکرار شود؟ شهرها آرامش را دزدیده‌اند. زندگی این‌جاست! چه‌قدر افسوس می‌خورم به جای دوستانی که یک‌ به یک دعوتم را رد کردند، و لابد نفهمیدند چه خسارتی را می‌پذیرند. هرچند این خانواده‌ی میزبان برای پذیرایی چند مهمان غریبه -هم حتی- آغوش می‌گشایند و راه آب و جارو می‌زنند، ولی هر چه‌ باشد من برای طرح موضوع شرم داشتم، بالاخره زحمت بود برایشان. به هر حال من گفتم و آن‌ها هم با گشاده‌رویی همیشگی این زحمت را استقبال کردند؛ و دیروز، وقتی کوله‌ روی دوشم بود و تنهایی از درگاه خانه‌شان سلام کردم، با همان لهجه‌ی گیلکی غلیظ، بعد از سلام و احوال‌پرسی کوتاه، بی‌فاصله سراغ دوستانم را گرفتند. و وقتی فهمیدند که نیامده‌اند دلشان گرفت، و دل من هم گرفت. آخر حیف نبود این همه صفا و عاطفه‌ای که تجربه‌اش را رفقا فروختند به هیاهوهای شهری‌شان؟!

***

صبح‌ که از خواب بلند شدم، آقا و بانوی پابه‌سن‌گذاشته‌ی روستایی، که به غایت پر از عاطفه هستند و مهربانی و صفا، چنان گرم و خودمانی تحویلم گرفتند که بی‌مبالغه انگاشتم فرزندشان هستم. سفره‌‌ای انداختند، کوچک، ساده، صمیمی، آن‌قدر دوست‌داشتنی که وصفش نمی‌توانم بکنم. چه‌قدر میز و صندلی‌های پر از کلاس آن هتل‌های پر از ستاره دل‌گیر است، چه‌قدر انسان را به تکلف می‌افکند؛ و چه‌قدر این سفره‌ی کوچک دلم را باز می‌کند، و سادگی‌اش به دل می‌نشیند. بعد از صبحانه، چای ایرانی اصیل و تازه، که از مزرعه‌های همین چندقدم آن‌سو تر به دست آمده، با آن عطر عجیبی که دارد، کلاً دیدگاه علمی‌ت را در مورد چای عوض می‌کند! فکر می‌کنی این نوشیدنی با آن مزخرفات رنگی‌ای که به اسم چای، در شهر، در بسته‌های قشنگ به‌ت می‌اندازند، از اساس فرق دارد، اصلاً چیز دیگری است.

 

قرار است فردا با هم برویم اردبیل، برویم سرعین. جایی تدارک دیده‌اند و با کسی هماهنگ کرده‌اند برای اقامتمان در آن‌جا. دفعه‌ی اولی هم که رفتم سرعین با همین خانواده بودم. سرعین هم اولش روستایی بوده، الان شده شهر توریستی، مردم می‌آیند به خاطر آب گرمش. آدم دلش به حال خیابان‌های سرعین نمی‌سوزد؟ این خیابان‌ها یک روز قدمگاه همین‌ آدم‌های روستایی والامرتبه بود، که گویی تنها وارثان انسانیت ناب در امروزه‌روزگار هستند؛ ولی حالا دیگر همه‌قلم آدم درش پیدا می‌شود. غم‌انگیز است حضور برخی مسافران تازه‌به‌دوران‌رسیده‌ی شهری که از فلان‌ جای پایتخت و فلان‌ شهر بزرگ تفریحشان را سوار ارابه کرده‌اند و به آن‌جا کشانده‌اند، و بوی زننده‌ی خودخواهی و پز و تظاهری که در رفتار و گفتارشان موج می‌زند، جای عطر گل‌های کوهستانی را گرفته!

ولی این‌جا هم‌چنان با صفا است. ساده و آرام. گویی دغدغه‌هات را زمینِ پر از برکتش بلعیده است! چه‌قدر قدم زدن روی این زمین خستگی را می‌تکاند! نزدیک غروب می‌روم آن سوی روستا، بدرقه‌ی خورشید، که از انتهای دشت، آسمانِ امروزمان را  ترک می‌کند. با خورشید حرف می‌زنم، به‌ش چشمک می‌زنم و می‌گویمش که «تو همانی که ظهرهای یزد از دستت هل‌هل می‌زنیم، این‌جا تابش تند سوزنده‌ات را فروخورده‌ای؟ دم غروب که می‌شود، چه‌قدر جامه‌های سبزِ برازنده به تن می‌کنی! شاید به خاطر دشت‌های کویری منطقه‌ی ماست که دلگیر شده‌ای و تلافی می‌کنی!» خورشید می‌خندد! دلش نمی‌خواهد ازش ناراحت باشم. البته خورشید خوب می‌داند که من اهل شوخی‌ام.

هوا مرطوب است، خیلی مرطوب، طوری که شاید برای بچه‌های کویر نفس کشیدن‌ را سخت کند! به هوا می‌گویم پس عدالتت کجاست؟ اگر قدری از این رطوبت در هوای ما بود، هر دو جا تعادل مراعات می‌شد! هوا مثل خورشید اهل سخن گفتن نیست. هوایی است! سرش به کار خودش است!

 

آقای روستایی یک مغازه دارد، نیم‌چاشت با هم می‌رویم آن‌جا؛ فروشگاه کوچک روستایی محل آمد و شد مشتریان و دوستان و آشنایان است. چه‌قدر آشنا شدن با مردمان جدید برایم لذت‌بخش است! باز به یاد رفقا می‌افتم که خیال می‌کردند سفری دعوتشان کرده‌ام صرفاً برای تفریح، و تفریح هم صرفاً دیدن طبیعت است و آب دریا بر تن زدن. حاشا که همین باشد و بس! سفری را که در آن آشنا شدن با مردم و جامعه‌ و فرهنگ دیگری نباشد، کجا به زحمتش می‌ارزد؟ انسان به دیدار انسان می‌رود، دیدار دار و درخت و دریا، و در و دیوار ابنیه و آثار گذشتگان- اگرچه بسیار باشکوه است و سرزندگی را در جسم و جان آدم جریانی دوباره می‌دهد و تلنگر می‌زند و به اندیشه وادار می‌کند و درس می‌آموزد- به گمانم آن‌قدر دیدارش اهمیت ندارد که دیدار انسان‌های دیگر، آن‌هم انسان‌هایی این‌چنین خالص و یک‌رنگ و ساده، و این‌چنین دوست‌داشتنی. زندگی این است. سفر وقتی خوب است که بشود در آن رنگ تازه‌ای از زندگی را فهمید. بشود برای ولایت خود، آرامش سوغات برد. این روستاها و مردمانش گنجینه‌های آرامشند. خلوتِ کوچه‌باغ‌هایش، چه‌قدر برای تفکر، برای اندیشیدن، برای روبه‌رو شدن با خود، فرصت بی‌نظیری فراهم می‌کند!

 

اگر فرصتی فراهم شود یک روزمان را از صبح تا عصر در ییلاق کوهستانی دشت‌های دیلمان می‌گذرانیم. آب از چشمه می‌آوریم و چای طبیعی دم می‌کنیم و میوه‌های تازه‌ی باغچه‌ی خانه را دور هم می‌خوریم. هر فصلی که این‌جا مهمان شویم، با سبدی از میوه‌هایی که همان وقت از باغچه چیده شده ازمان پذیرایی می‌کنند، انجیر و به و گلابی و خج و سیب و خرمالو و انگور و خیار و آلوچه. و البته سفره‌هایشان هم از این باغچه‌ی پر برکت بی‌بهره نمی‌ماند، بادمجان و گوجه و فلفل و عناب و زیتون.

دیروز یک‌سری هم رفتیم شهرهای اطراف، و در خانه‌ی هر یک از فرزندان این خانواده که در این نزدیکی ساکن‌اند، ساعتی مهمان شدیم، یکی‌شان رشت زندگی می‌کند، یکی لاهیجان، یکی آستانه‌ی اشرفیه... این‌ اسم‌ها همه متعلق است به شهرهایی کوچک و بزرگ، که دیدن خیابان‌ها و خانه‌هایش خوب متقاعدم می‌کند که اقامت چند روزه‌ام در این روستا، از همه‌ی گزینه‌های شهری بهتر است، و خیلی هم بهتر است!

ای کاش دوستانم می‌فهمیدند که این فرصت‌ها در روزهای این زندگی پر مشغله‌ی محدود ریخت و پاش نیست؛ و اگر پیش آمد، باید از آن استقبال کرد، نه آن که بهانه‌ای یافت و از آن گریخت.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۷
طاها

حدود چهارده‌سال از دفعه‌ی قبلی که برادر عروس بودم می‌گذرد. مراسم عروسی خواهر بزرگم در نخستین روزهای بهار گیلان برگزار شد، و تالار پذیرایی، دو خانه‌ی ساده‌ در یک کوچه‌ی با صفای روستایی بود که آقایان در یکی و بانوان در دیگری پذیرایی می‌شدند، و حیاط خانه‌ی خانم‌ها با کاغذهای رنگی آویزان به بندهای بلند، و بادکنک‌های کوچک و بزرگ تزیین‌ شده‌بود. اقوام ما، اتوبوس دربست کرایه‌ کرده‌بودند و از یزد خودشان را رسانده بودند. بعضی‌ هم با ماشین‌های شخصی خودشان آمده‌بودند.

مثل اغلب عروسی‌های دیگر، صدای هلهله‌ و شادمانی از قسمت زنانه، کل کوچه را گرفته‌بود. من، به رغم این‌که چندسالی با بلوغ فاصله داشتم و ابداً درکی از تمایل غریزی به جنس مخالف در ذهنم هم نبود، به اقتضای رسم و فرهنگ خانوادگی، به شدت از حضور در قسمت بانوان پرهیز می‌کردم. (به‌قول بعضی از رفقا خر بودم!) این‌همه مواظبت، آن روز برایم یک حاصل بد هم داشت. زمانی که محارم عروس به قسمت بانوان می‌رفتند، به خاطر بازی‌گوشی‌های پسرکی به آن سن‌ و سال و نیز نبود وسایل ارتباطی مثل تلفن همراه، نتوانسته‌بودند من را خبر کنند و خلاصه من از جمعیتِ قابل‌توجه محارم عروس جا ماندم و هرگز نتوانستم خواهرم را در شمایل عروس ببینم.

فردای آن روز، وقتی برای نخستین بار فهمیدم که طبق رسم، محارم عروس در زمان مناسبی دسته‌جمعی به قسمت بانوان رفته‌اند، غصه‌ی سنگینی بر دل کودکانه‌ام نشست، و تلخی حسرت رویارویی با یک عروس واقعی را به کامم باقی‌گذاشت! البته جای خوشحالی بود و امیدواری، که روزی هم عروسی خواهر کوچک‌تر فراخواهدرسید. پس با خودم می‌گفتم که جای ناراحتی نیست و وقتی نوبت به خواهر بعدی رسید، من حتماً مواظب خواهم بود که از قافله جا نمانم و همراه پدر و برادر و عموها و دایی و دایی‌های بابا و دایی‌های مادر، می‌روم و عروس واقعی را می‌بینم. و از همان روز منتظر ماندم تا برسد آن لحظه‌ی با شکوه، که به همراه جمع دوازده‌نفره‌ی یادشده مهمان قسمت خانم‌ها شویم و من نیز به دیدار عروس و داماد بروم و به آن‌ها تبریک بگویم و عروس واقعی را از نزدیک ببنیم!

 

آن لحظه‌ی با شکوه، بالاخره دیشب فرا رسید. پس از چهارده سال و چند ماه، مراسم عروسی خواهر کوچک‌تر با لطف و پیگیری همه‌ی طایفه‌ی پر از مهرمان برگزار شد. حالا من دیگر برادر عروس کم‌سن و سال بازی‌گوش نبودم. گاهی دم در آقایان می‌ایستادم و در کنار برادرم، و پدر و برادر داماد به میهمان‌ها خوش آمد می‌گفتم، و گاهی هم سر میزها می‌رفتم و با مهمان‌ها خوش و بش می‌کردم، و وقتی داماد به مهمان‌ها خیرمقدم می‌گفت، او را مشایعت و راهنمایی می‌کردم.

ساعتی از مراسم گذشته بود و مداح مشغول مدح‌خوانی و بذله‌گویی و «إدخال سرور فی قلوب المؤمنین» بود که برادرم سراغم آمد که چیزی بگوید. من نزدیک در ایستاده‌بودم. گوشم را نزدیک دهانش بردم تا صدایش را بهتر بشنوم. خبر داد که گفته‌اند محارم عروس باید بروند آن‌طرف. سری تکان دادم و لحظه‌ی درنگ کردم. روبرگرداندم، و به عکس ساکت پدر، که دم در ورودی آقایان روی صندلی جاخوش کرده‌بود، و نگاه مهربانش به مهمان‌ها خوش‌آمد می‌گفت و فاتحه طلب می‌کرد، نگاه کردم و مکثی... الان زمانش بود، که پشت سر پدر برویم، و پدر راهنمایی‌مان کند، و مثل همیشه پر از نشاط و سرزندگی با همه گرم بگیرد، و مجلس را گرم کند، و دل همه را شاد کند، و دعا کند، و هدیه بدهد، و مثل مهمانی‌های خانوادگی با عاطفه‌ای دوست‌داشتنی انبوه دختران محرمش را تحویل بگیرد...

 

به اتفاق برادر در جمع مهمان‌های حاضر دنبال تنها عموی حاضر در دنیا رفتیم، و همین‌طور تنها دایی در قید حیات مادرم را و دایی پدرم را صدا زدیم که با هم برویم. عمو تذکر دادند که مواظب باشید همه‌ی محارم باشند. من و برادر چندبار شمردیم. همین پنج‌نفر بودیم. همین پنج‌نفر مانده‌بودیم. همین پنج‌نفر هم به قسمت بانوان رفتیم.

روی سکوی جلوی قسمت بانوان تالار، خیلی خلوت‌تر از تصوری بود که پسربچه‌ی بازی‌گوش، چهارده‌سال پیش، در ذهنش نقاشی می‌کرد، و با خیال آن، حسرتش را التیام می‌بخشید. سکو را با نگاهی ورانداز کردم، بی‌گمان به اندازه‌ی کافی بزرگ بود. به اندازه‌ای که پدر و پدربزرگ، همه‌ی عموها، دایی خودم و دایی‌های مادرم هم روی آن بایستند و به اتفاق من، در کنار عروس واقعی عکس بگیرند. حوصله نکردم جاهای خالی را بشمارم. حتی حوصله نکردم بشمارم و حساب کنم که چه‌قدر کم‌تر از نصف هستیم. دلم نمی‌خواست تلنگری یا اشاره‌ای یا مکثی یا نگاه معناداری یا نشانی در صورتم، به شادی دل کسی لطمه‌ای بزند. آقایان محارم به ترتیب پیش رفتند و کلماتی آهسته با عروس و داماد رد و بدل کردند، من هم پس از همه جلو رفتم که تبریک بگویم، و برای اولین بار، چهره‌ی عروس واقعی را از نزدیک ببینم! عروس واقعی، شبیه همان تصوری بود که از همان چهارده‌سال پیش، پسرک بازی‌گوش در ذهنش داشت، با همان لباس و آرایش‌های مخصوص و معروف. ولی تفاوتی هم وجود داشت. آن پسرک، هرگز تصور نمی‌کرد که یک عروس واقعی، پای چشمش اشک نشسته‌باشد.

*

حسرت پسربچه‌ای که می‌خواست عروس واقعی را از نزدیک ببیند، پس از چندین سال بالاخره از دلش برداشته شد. ولی من حالا دیگر خوب می‌‌دانم که همیشه هم قرار نیست این‌طوری باشد. مثلاً شاید حسرت جوان بیست و چندساله‌ای برای بوسیدن دستان پدرش در شب دامادی...

 

رحم‌الله من قرأ الفاتحة مع الصلوة علی محمد و آله.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۵
طاها

بعضی‌ وقت‌ها که نا آرام می‌شوم،

و خانه‌ی قلبم پر می‌شود از تلاطم‌ها و به‌هم ریختگی‌ها،

دلم هوای یک همسر «خانه‌دار» می‌کند...

یک خانه‌دارِ کاربلد.

موافقین ۳ مخالفین ۲ ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۳
طاها

خیلی حیف است که زبانت فارسی باشد، ولی از شراب حیات‌بخش شعرهای فارسی ننوشیده‌باشی و پرده‌ی چشم بر دریای زیبایی‌هایش کنار نزده‌باشی،

خیلی حیف است که فارسی بفهمی، فارسی حرف بزنی، فارسی بشنوی، فارسی بخوانی، فارسی بنویسی، ولی با شعر فارسی مأنوس نباشی؛

 

خیلی‌ها دوست داشتند زبانشان فارسی باشد، تا حلاوت رایحه‌ی این بوستان را با مشام جانشان بچشند،

و حیف است که آرزوی آن‌ها برای تو برآورده‌شده‌باشد، ولی قدرش را ندانی، شکرش را به جای نیاری، و ازش بهره نبری، و غافل باشی؛

 

به من باشد، می‌گویم زبان فارسی نعمتی است که بعداً به خاطرش سؤال خواهی شد؛ که چه‌گونه ازش استفاده کردی، چه‌قدر ازش بهره‌گرفتی، و چه‌طور قدردانش بودی.

 

«خوبان‌پارسی‌گو بخشندگان عمرند»

حیف است پارسی بفهمی و در این بحر غرقه نباشی...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۰:۲۶
طاها

یا ابن  شبیب،

إن کنت باکیاً لشیء

فابک للحسین...

و حالا قریب یک هفته مانده تا چهل روز،

چهل روز پس از عرفه،

و چهل روز پس از...

 

و می‌پنداشتم که با مرور زمان داغْ سرد می‌شود و دردِ هجران تسکین می‌یابد،

و نمی‌پنداشتم که دل‌تنگی، هر چه بیش‌تر می‌گذرد، بیش‌تر معنا می‌یابد؛و بیش‌تر آزار می‌دهد...

 

همانند کودکی بودم که سرمست و خوش‌حال این سو و آن سو می‌دوید، جست و خیز می‌کرد، بازی می‌کرد، و بازی حواسش را از هر چیز دیگری پرت کرده‌بود. ناگهان، چنان که در وسط کوچه خودرویی به سرعت بیاید و جلوی پای کودک بازیگوش ترمز بکشد و کودک میخ‌کوب مقابل خودرو بایستد و نفس نفس بزند و لحظه‌ای از بازی باز بماند و شوکه شود... و مستی بازی‌ها از کله‌اش بپرد...

این‌چنین، همانند این کودک -که در آن لحظه به «واقعیت» خیره می‌نگرد و صدایش در نمی‌آید- با حقیقتی سخت سنگین و سخت تلخ، شاخ به شاخ شدم.

گویا مرگ با تمام سیطره‌ و قدرتش مقابلم ایستاد، تا بودنش را به رخم بکشد؛

و بازی‌ها از کله‌ام پرید...

 

فقدان بابا سخت است، فقدان بابایی که من داشتم سخت‌تر،

بابایی که دست خیرخواه و مهربانش شهره‌ی شهر بود،

و هیچ‌وقت کسی را نیافتم که از او بدخلقی دیده باشد.

بابایی که انبان خاطرات خوشمان، بدون او هرگز این‌قدر غنی نمی‌شد،

و چه بسیار رنج‌هایی که بودند، اگر او نبود.

با رفتنش، چه یتیم‌هایی که دوباره یتیم‌ شدند،

و من خودم دیدم که همراه من اشک می‌ریخت و لابلای هق‌هقش می‌گفت دوباره بابا از دست داده.

 

حالا حسرت‌ها - چه‌قدر ناجوان‌مردانه - چنگ در قلبم می‌زنند،

و داغِ غصه‌ای سنگین، سینه‌ام را می‌فشرد،

و بغض ِ دل‌تنگی راه نفس‌هایم را سد می‌کند،

و حرارت‌ آه‌های ناگزیر، دلم را می‌سوزاند.

 

و نمی‌دانم این‌ها پایانی خواهند داشت یا نه.

رفیقم می‌گفت: این هم ثُلمه‌ای است که هرگز پر نخواهد شد،

او می‌گفت - همان روزهای اول می‌گفت- و من نمی‌خواستم بپذیرم؛ و نمی‌فهمیدم که چه اتفاقی افتاده، و واقعاً نمی‌فهمیدم...

 

بی‌تاب نیستیم، الحمدلله؛

ناشکر نیستیم، الحمدلله؛

خوبیم، آرامیم، الحمدلله...

یادم نرفته‌بود حرف‌های حاج‌علیرضا پناهیان را -دهه‌ی محرم پارسال پای منبرش در هیئتمان؛

و چه جالب - که انگار برای تسکین و تسلی خاطر من - امسال هم همان حرف‌ها را پی گرفت، و گاه تکرار کرد، و گاه تأکید، و گاه تکمیل؛

خلاصه‌ آن‌که همه باید امتحان بدهیم؛

و همه باید امتحان بشویم،

امتحان است که مقدراتت را تعیین می‌کند،

باید چنین امتحان می‌شدی، رشد تو در این بود، خیر تو در این بود، و این بود که چنین برایت مقدر شد؛

در برابر امتحان شکیبا باش و بپذیر که بلا بر سرت می‌آید،

بپذیر و از بلا نترس...

و خدا از تو امتحانی که در وسعت نباشد نمی‌گیرد،

خدا هوای بنده‌اش را دارد، و بی‌پناهش نمی‌گذارد...

 

 

بله ما پناه داریم، ما بزرگ‌تر داریم، ما امام داریم،

امام مهربان داریم که صدایش بزنیم و بخوانیمش، و به یادش آرام شویم، و به یادش به پا خیزیم، و به یادش امید یابیم، و به یادش حرکت کنیم، و به یادش بخروشیم و بجوشیم و خسته نشویم، و به یادش رخوت از جان بزداییم، و به یادش بر مصیبت صبر کنیم، و به یادش زنده باشیم و -ان‌شاءالله- به یادش و به پایش بمیریم...

 

در هر مصیبت و مهنی فابک للحسین

در هر عزای دل‌شکنی فابک للحسین

...

اللهم اغفر لی و لوالدی

و ارحمهما کما ربیانی صغیرا،

اجزهما بالاحسان احسانا، و بالسیئات غفرانا.

 


برای شادی روح پدرم، فاتحه‌ای بخوانید و صلواتی؛

و برای صبر و تسلیت ما، دعا کنید؛ دعا کنید؛ دعا کنید...

 

+ سپاسگزارم از همه‌ی عزیزانی که در این غم گران، تنهایم نگذاشتند؛

با حضورشان، با پیامشان، با پیامکشان، و از همه مهم‌تر با دعایشان.

خدایشان اجر مضاعف بدهد.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۳ ، ۲۰:۰۶
طاها

آمدن پاییز عجب حکایت غریبی است!

تنها جایی که از آمدن کسی که دوستش دارم دلم می‌گیرد...

 

البته این لطف پاییز است،

- که مهربان و صمیمی است -

دست بر شانه‌هایم می‌گذارد انگار، و می‌گوید:

«پسرک جوان، هرچه‌قدر برای دور و بری‌هایت مثلاً مرد بودی بس است، حالا گریه کن،

و بگذار غم‌های دلت پای چشمت را خوب آب‌‌پاشی کند،

همان‌طور که من - گاه‌گاهی - پای قدم تو را،

و همه‌ی مردم رنگارنگ این‌ شهرها را..»

 

به غیر از پاییز آرام و مهربان،

هیچ‌کسی نیست - در این دنیای شلوغ و پلوغ اطراف -

که بی هیچ منت و توقعی،

هر روز دستم را بگیرد و دو تایی برویم قدم بزنیم و خلوت کنیم و حرف بزنیم با هم.

 

و آن‌وقت که خلوت من و پاییز، در یک شب سرد و طولانی، به مناجاتی بینجامد،

شاید دیگر هیچ آرزویی نباشد که آرزوی برآورده‌شدن داشته باشد...

 

پاییز دوست خوبی است،

یادت می‌اندازت که چه‌قدر نعمت داری،

اصلاً همین تنهایی، همین دلِ گرفته، همین حرف‌ها، و هزاران چیز خوب‌تر از این‌ها را که داری..

پاییز چه‌قدر لطیف و دوست‌داشتنی نگاهت را به آسمان می‌کشاند،

کمکت می‌کند بالای سرت را ببینی...

 

پاییز مهربان است،

و شاید کمی مظلوم...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۳۶
طاها

خدایا، مرا آدم کن!

یک آدم خیلی خوب،

که خیلی دوستش داری!

 

خدایا، می‌دونم که سخته!

اما تو قدرتش را داری؛ تو می‌تونی خدایا...!

موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۳ ، ۱۴:۰۳
طاها

یادش به خیر،

یاد همین روزهایی که دارد می‌گذرد...

 

 


دلم برایتان تنگ می‌شود،

ای خوبی‌ها و خوشی‌هایی که هستید و نمی‌بینمتان؛

و فردا که رفتید حسرتتان برایم می‌ماند...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۱:۵۰
طاها

ما طبقه‌ی دوم مسجدیم. راه‌پله‌ها و قسمت عقب طبقه‌ی دوم جزء مسجد نیست و برای همین رفتن به طبقه‌ی پایین مسجد غیرمجاز است، مگر در شرایط اضطراری. برای حل این مسئله، یک نردبان بلندبالا و باریک آورده‌اند گذاشته‌اند لب نرده‌های طبقه‌ی بالا و مسیری فراهم کرده‌اند تا معتکفین بالانشین بتوانند بدون خروج از مسجد بیایند طبقه‌ی پایین.

این نردبان خودش اهل معنویت و عرفان است. به این گواهی که هر وقت یک جوان مؤمن معتکف پا بر پلکانش می‌گذارد، از شوق و شعف چنان به رقص می‌افتد و آواز سر می‌دهد که اگر بلندگوها ساکت باشند، صدایش را همه‌ی معتکفین می‌شنوند. من خودم دفعه‌ی اول که از نزدیک زیارتش کردم و با او هم‌قدم شدم و در آغوشش کشیدم، در میانه‌ی راه آن‌قدر به خدا نزدیک شدم که گویی دیگر لازم نبود در اعتکاف بمانم. در یک لحظه، آن‌چنان به یاد خدا و قبر و قیامت و گناهان و تقصیراتم افتادم که نزدیک بود در دم ناله و تضرع سر دهم و بلند بلند استغفار کنم. اما حالا که دو سه روزی گذشته و به لطف عبادات خالصانه‌مان (البته اگر این‌جا هم مثل ماه رمضان «نومکم فیه عبادة» باشد) به کرامات زیادی دست یافته‌ایم پله‌هایش را یکی دوتا بالا و پایین می‌دویم و به رغم آن‌که باورش برای خودمان هم سخت است، سالم به مقصد می‌رسیم.

 

شب‌ها معنویت و نورانیت زیادی در مسجد موج می‌زند. بعضی‌ها از همان بعد افطار به عبادت می‌پردازند و بعضی اول شب مقداری بیدار می‌مانند و بعدش می‌روند عبادت می‌کنند. بعضی‌ها هم کلا شب را تا سحر بیدارند و بعد از نماز صبح می‌روند در بستر عبادت و از خوف خدا غش می‌کنند تا لنگ ظهر. اصلا یک نور سبزی کل فضای مسجد را فرا گرفته‌است. اگر دو تا از آن لامپ‌های کم‌مصرف سبز‌رنگ توی محراب را بالای سر ما هم می‌زدند می‌توانستیم برای خودمان چیزی بخوانیم یا کاری بکنیم، اما ظاهرا به خاطر مراعات حال کسانی که در حال عبادتند همه‌ی چراغ‌ها را خاموش می‌کنند جز همان چراغ‌های سبز رنگ محراب‌را.

چند دقیقه پیش رفتم لب نرده‌ی طبقه‌ی دوم و حال خوش معتکفین بیدار دل خدادوست را در طبقه‌ی پایین نظاره کردم. تعداد عزیزانی که نشسته‌بودند و به جماعت مافیا بازی می‌کردند به هیچ‌وجه کم‌تر از کسانی که نماز می‌خواندند و مناجات می‌کردند (آن هم فرادا!) نبود، و عدد کسانی که گوشه و کنار ولو شده‌بودند شاید از هر دو دسته تجاوز می‌کرد، و البته جمع کثیری هم در حال عبادت بودند (البته به همان شرط که «نومکم فیه عبادة» این‌جا هم صادق باشد.)

 

ولی از همه‌ی این اوصاف اغراق‌آمیز من گذشته، فضای اعتکاف معنویت دارد. با دنیا فاصله دارد. (اگر چه من فکر می‌کنم اگر در اعتکاف اینترنت داشته‌باشی، مثل این است که در شهر ولو باشی) با همه‌ی این‌ها نفس کشیدن در بین بچه‌های باصفا خودش صفایی دارد. اگر در خانه کسی باشد، همین بودن در مسجد و روزه گرفتن و همین عبادت‌های شبانه‌روزی زیر پتو، اثرش را می‌گذارد.

 

فردا روز سوم است. امشب، آخرین شبی است که در این مهمانی هستیم. حالا که دو روز را با اختیار خودمان ماندیم، روز سوم اعتکاف برمان واجب شده است. شاید معنی‌ش این باشد که اگر دو روز پیش خدا و برای خدا خودت را نگه‌داری، خدا دیگر ولت نمی‌کند. روز سومش را هم حتما باید بمانی، و اگر نمانی، حتما باید سه روز دیگر بیایی مهمانی. شاید یعنی خدا نمی‌خواهد ولت کند، شاید یعنی با همین دو روز برای خدا خیلی خواستنی شده‌ای...

 

+ من اعتکاف و شب‌زنده‌داری را خیلی دوست دارم، البته وقتی با رفقا با هم باشیم :)


 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۱:۳۰
طاها