زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

گورستان - قسمت دوم

يكشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۰۲ ب.ظ

نیم‌ساعتی را در آن‌جا گذراندیم. مسخره‌بازی‌مان می‌آمد! لودگی می‌کردیم. کم‌کم به فضای ساکت و کم‌نور عادت کرده‌بودیم. هوا سردتر شده‌بود. بهنام کتاب دعایی از گوشه‌ی گلزار برداشت و آورد و نشست و کتاب را مقابل خودش باز کرد. شروع کرد به خواندن با آهنگ مناجات. صابر اشاره کرد که یواشکی برویم و بهنام را تنها بگذاریم که بترسد. برای شوخی.

یواش‌یواش قدم برداشتیم که برویم. ناگهان بهنام متوجهمان شد. خواندنش را برید و آمد دنبالمان. خندیدیم و رفتیم پای ماشین. سوار شدیم. بهنام گفت برگردیم و برویم خانه. من هم تأیید کردم و گفتم شب ماندن در قبرستان کراهت دارد؛ و البته کراهت خودم از ماندن در آن‌جا بیش‌تر مرا برای بازگشت مصمم کرده‌بود تا کراهت فعلمان. صابر اما ساز مخالف می‌زد. گفت می‌خواهد برود سر قبر مادر بزرگش. بهنام گفت وقتی کراهت دارد، یعنی مردگان اذیت می‌شوند. صابر می‌پذیرفت ولی بعد کار خودش را می‌کرد. آشکارا حرص ما را در می‌آورد، ولی احتمالا قصدی نداشت. دست خودش نبود! نور بالای ماشین را انداخته‌بود در خیابان‌های تاریک قبرستان و رانندگی می‌کرد. رسید به همان فرعی که آرام‌گاه خانوادگی طایفه‌شان آن‌جا بود. همین‌که پیچید داخل، نور ماشین افتاد روی جمعیتی مقابلمان. بیست‌نفری بودند. جوان بودند. دختر بودند و پسر بودند. اولش حدس زدیم که آمده‌اند سر قبر تازه‌گذشته‌ای که شب اول قبرش را برایش قرآنی دعایی بخوانند. اما زود بهنام حدسمان را فرستاد هوا. راست می‌گفت. شاد بودند و لباس‌های رنگی پوشیده‌بودند. صابر رفت جلوتر و مقابل آرامگاه مادربزرگش پارک کرد. بهنام هنوز می‌گفت که برویم. صابر کار خودش را می‌کرد. بهنام با کنایه خودرأیی صابر را در سرش می‌کوفت. صابر اعتنا نمی‌کرد. من و بهنام در ماشین نشسته‌بودیم و به این آدم‌ها نگاه می‌کردیم. یک خودروی سواری کنارشان به چشم می‌خورد. سؤال اولمان این بود که این‌ها چه‌طوری همه‌شان با همین یک ماشین آمده‌اند، و همین قضیه بهانه‌ای می‌شد برای شک و هراس. صابر فاتحه‌اش را خواند و آمد نشست پشت فرمان. سؤال اول را ازش پرسیدم و بعد سؤال دوم را: این‌ها واقعا این وقت شب در قبرستان چه‌کار می‌کنند؟

یکی‌شان هی می‌رفت نور موبایلش را می‌انداخت در یک گودالی و نگاه می‌انداخت. انگار یک قبر خالی بود. ما از دور درست نمی‌فهمیدیم چه خبر است. سر و ته کردیم که برگردیم. آن‌جا دیدیم که ماشین‌ها تعدادشان زیاد است. اما در تاریکی به چشممان نیامده بود. سؤال اولمان برطرف شد، ولی سوال دوممان هم‌چنان بی‌پاسخِ بی‌پاسخ ماند.

رفتیم پیش شهدای گمنام. فاتحه‌ای خواندیم و حرف زدیم. صدای خنده‌ی زنانه از آن دور در قبرستان می‌پیچید. طبیعی‌ترین احتمال آن بود که خنده‌ها را به همان‌هایی که دیده‌بودیم ربط بدهیم، اگر چه حالا خیلی ازشان دور شده‌بودیم. با خودم فکر می‌کردم یعنی چه می‌شود که عده‌ای برای عیش و نوششان نیمه‌شب قبرستان را انتخاب می‌کنند؟! حالا که دیگر در شهر به اندازه‌ی کافی جا هست!!

صابر مُهری از گوشه‌ی مقبره‌ی شهدای گمنام پیدا کرد و ایستاد نماز. رکعتی را خوانده‌بود که بهنام هم کنارش ایستاد. من وضو نداشتم و آن‌جا هی این ور و آن ور می‌رفتم. صابر که نمازش تمام شد، اشاره کرد برویم و بهنام را اذیت کنیم. نمی‌دانستم دقیقا چه می‌خواهد بکند، اما برای تنوع و مسخره‌بازی پذیرفتم. سریع از پلوهای سکوی مقبره پایین رفتیم و سوار ماشین شدیم. صابر ماشین را روشن کرد. بهنام را دیدیم که به سرعت به سمت ماشین می‌دود. علی‌القاعده نمازش را شکسته‌‌بود. قبل از این‌که راه بیفتیم بهنام رسید به ماشین. وقتی صابر حرکت کرد بهنام دست‌گیره‌ی در را کشید. در باز شد. صابر راه افتاد و گاز داد. بهنام دست‌گیره را ول نمی‌کرد. صابر با سرعت شتاب می‌گرفت. بهنام همراه ماشین می‌دوید. صابر می‌خندید. بهنام داد می‌زد. ماشین سرعت گرفته‌بود و به سمت بیابانی کنار قبرستان - به سمت ناکجا آباد - می‌رفت. بهنام داد می‌زد وایسا وایسا. هنوز چند لحظه بیش‌تر از راه افتادن ماشین نگذشته‌بود. بهنام ماشین را ول کرد، در حالی که داد می‌زد: افتادم، افتادم. سرم را گرداندم و دیدم به سرعت می‌دود. خودش را نمی‌توانست بگیرد. زمین آسفالته تمام شده‌بود و او شیبه مست بی‌اراده روی زمین پر از سنگ و خاک می‌دوید. به وضوح تندتر از آن می‌دوید که بتواند خودش را کنترل کند، لحظه‌ای بعد دیدم که بهنام محکم خورد زمین. به صابر گفتم وایسا. صابر بهنام را ندیده‌بود و فکر می‌کرد که مزخرف گفته. دوباره گفتم. صابر همین‌طور می‌رفت. دیوانه‌وار ترمز دستی را کشیدم. ماشین روی خاک کشیده‌شد و ایستاد. گرد و خاک زیادی بلند شده‌بود. پریدم پایین و رفتم سر بهنام. صدایش زدم. دوباره صدایش زدم. باز هم صدایش زدم. جواب نمی‌داد. سرش روی خاک بود. چرخاندمش. در آن نور کم درست نمی‌توانستم ببینم. دقت کردم. از پیشانی‌ش خون می‌آمد. محکم زدم به صورتش. نمی‌فهمیدم چه می‌کنم. صابر تازه پیاده شده بود و آرام آرام داشت می‌آمد. بهت و هول توأمی در نگاه صابر موج می‌زد. با فریاد بهنام را صدا می‌زدم. جواب نمی‌داد. از آن سوی قبرستان صدای خنده‌ی زنانه در زوزه‌ی باد می‌پیچید و قبرستان را پر می‌کرد.

 


1- یادآوری: قسمت قبلی هم دارد.

موافقین ۱ مخالفین ۱ ۹۳/۰۱/۳۱
طاها