زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

تردید

چهارشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۵۲ ق.ظ

 

آن‌قدر سخاوت‌ داشت که از همان دور، همان‌طور که داشت مرا نگاه می‌کرد، لب‌خندهایش را دریغ نکند.

آن‌قدر متواضع بود که گرچه می‌دانست به صورتش زل زده‌ام، نگاهش را ندزدد و مرا از آن غرق‌شدن‌های دوست‌داشتنی محروم نسازد..

آن‌قدر مهربان بود، که در خیالم، وقتی کنارش می‌ایستادم، آرام آرام برایم حرف‌های دلنشین نجوا کند و دلم را آرام کند.

اصلش هم همین بود که از چندین سال پیش، دلم می‌خواست یک‌بار بتوانم از نزدیکِ نزدیک ببینمش، و مزه‌ی نفس‌هایش را بچشم.

و هرگز نمی‌دانستم که نزدیک، این‌قدر دور است، و این‌قدر دور از دسترس...

 

معمولاً دست‌هایش را مشت می‌کرد، می‌بست، نمی‌گذاشت مشتش به همین راحتی‌ها باز شود. برای آن‌که بدانی لای آن انگشت‌های زیبا چه چیزی پنهان کرده، خیلی باید زحمت می‌کشیدی، و خیلی باید زیرکی به خرج می‌دادی.

و من هم همیشه آن‌قدر ساده بودم که این‌کارها را بلد نباشم. یک بار از دور - از خیلی دور، جایی که اصلاً شاید به چشمش هم نیامده‌باشم - آهسته گفتم که من خیلی چیزها را بلد نیستم، این‌قدر به من سخت نگیر؛ و چون می‌دانستم حرفم آن‌قدر آهسته است که شنیده نشود، از نسیمی که می‌وزید کمک خواستم. ولی خودم هم می‌فهمیدم که کمک خواستن از نسیم زیادی شاعرانه است، و گویی قدیمی هم شده! من چاره‌ای نداشتم، اصلاً صدایم در نمی‌آمد. خصوصاً در چنان لحظه‌هایی این‌طوری می‌شوم. داد هم که می‌خواهم بزنم صدایم درنمی‌آید، انگار یک نوع خفگی تدریجی، که به اندازه‌ی کافی وحشتناک هم هست...

 

او - که آن‌ دور دورها ایستاده بود و موهایش را نسیم برای من تکان می‌داد تا بفهمم که سپردن کار به دست نسیم هیچ‌وقت قدیمی نمی‌شود، و هرچیزی که شاعرانه باشد، نه تنها بد نیست که خیلی هم خوب است! و همان‌وقت، در حالی که نسیم می‌آمد و می‌رفت، من از دست خودم ناراحت شده‌بودم، حس می‌کردم فکرهایم را می‌خواند، و حرف‌های دلم را می‌داند. و حس می‌کردم اشتباه کرده‌ام که در دلم از ارزشش کاسته‌ام.. -

 

او - که آن دور دورها ایستاده بود و من در هاله‌ای از خیال آمیخته با واقعیت، از همان دوردست‌ها به وضوح می‌دیدمش، و نگاهش را در چنگال چشمانم نگه می‌داشتم، و مزه‌ی نفسش را می‌چشیدم، و رایحه‌ی مست‌کننده‌ی موهایش را از دست نسیم چنگ می‌زدم و به تنفسم گره می‌زدم، و در لب‌خندش غرق می‌شدم - برایم سخت بود که در آن واپسین لحظاتِ بودن، در بودن یا نبودنش تردید کنم...

 

و تردید، گویی کلیدواژه‌ی مکرّر لحظه‌لحظه‌های دل‌تنگ تنهایی‌ من بود، که خیال را سخت به واقعیت نزدیک می‌کرد، و واقعیت را سخت با خیال می‌آمیخت، و مرا غرق می‌کرد در همهمه‌های مبهم میانِ بودن و نبودن...

 

 


پس‌تأمل: به این می‌اندیشم که خیال را آیا ثمری هم هست یا تنها چیزی که دارد لذت است..!