عینک
چند روزی بود که هر صبح، یک ابرپروژه داشتم با عنوان یافتن عینک. خیلی برایم عجیب بود که شب قبلش، پیش از خواب این عینک را کجا گذاشتهام که الان نه یادم میآید کجا بوده و نه هرچه میگردم پیدایش میکنم. البته حواستان باشد که یک فرد عینکی، زمانی که به دنبال عینکش میگردد، تصاویر واضحی از اطراف خود نمیبیند، و چون عینک شیء ظریفی است -به سختی در میان اشیاء پسزمینه- به چشم فرد عینکی میآید. بنابراین کار سختی است! بعضی صبحها هم کلاً قید عینک را میزدم و سعی میکردم به همان حال خو بگیرم. ولی مگر میشد؟ یک خواهرزاده دارم که الان حدوداً پانزده ساله است. (دقیق نمیدانم، حالا پنجسال اینطرف آنطرف!) وقتی خیلی بچه بود، مثلاً پنج ساله بود، یکهو عینک من اساسی گم شد. دو سه شبانه روز عینک نداشتم. گرفتاریای داشتم، خصوصاً در مدرسه. کلاً کلافه بودم. هر جای دنیا را که به ذهنم میرسید ممکن است آن عینک رفته باشد، گشته بودم و پیدا نکرده بودم. بعد از سه روز، نهایتاً یکطوری شد که خواهرزادهی گرامی مرا برد کنج اتاق کنجی خانه و کنج یکی از کنجهای اتاق، کمدی بود که از کنج یکی از کنجهای آن عینکم را بیرون آورد و داد دستم. مبهوت نگاهش میکردم و به آن لبخند ملیح دخترانهاش زل زده بودم. حس کسی را داشتم که یکنفر داشته با احترام تنبیهش میکرده. ولی نفهمیدم واقعاً چرا. ازش پرسیدم و جواب درست و حسابیای نداد. انگار داشته باشد چیزی را آزمایش کند. چه میدانم. آنوقت گفتم که باشد وقتی بزرگ شد ازش میپرسم که انگیزهاش چه بوده. همین چند وقت پیش ازش پرسیدم که انگیزهاش چه بوده. ماجرا را درست یادش نمیآمد. وقتی برایش تعریف کردم زد زیر خنده. بعدش هم گفت که یادش نیست. به همین راحتی پروندهی به آن سنگینی را بست! این موضوع باعث شد سعی کنم تا انتهای آنجایی که راه دارد، بررسی انگیزهی هیچ کار کودکانهای را به زمانی که کودک مزبور بزرگ شود وانگذارم!