زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

هنر شگفت‌انگیز روان‌گردانی

چهارشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۸، ۰۶:۴۸ ب.ظ

زمانی که حالتان گرفته‌است، دمغ هستید، بی‌حوصله هستید، غمگین هستید یا مواردی شبیه به‌این‌ها چه‌کار می‌کنید؟ اگر کسی چنین وضعیتی داشته‌باشد و بیاید سراغ شما و کمک بخواهد، چه‌پیشنهادی برایش دارید؟ شاید پیشنهادهایی از جنس معنا و فکر و اندیشه باشند. مثلاً توصیه به‌ریشه‌یابی آن حس‌وحال و درک بی‌اهمیتی آن نسبت به‌گسترۀ هستی. راستی که اندیشیدن گاهی می‌تواند تأثیر خوب و عمیقی روی احوال انسان بگذارد. اما پیشنهادهای دیگری هم می‌توان داد؛ مثلاً پیشنهادهایی از جنس قدم‌زدن، تنفس عمیق، نوشیدن یک‌جور دمنوش یا حتی خوردن نوعی دارو. تحرک جسمی، یا خوردنی‌ها و آشامیدنی‌هایی که روی حس‌وحال انسان تأثیر می‌گذارند. از این دو دسته مثال‌های دیگر هم می‌توان زد. گاهی ممکن است کسی برای شما شعری بخواند و حال شما عوض شود، و گاهی ممکن است فرد مقابلتان عطری به‌خود زده‌باشد و تأثیر آن را بر احوالتان احساس کنید. گروه اول که از جنس معنا و اندیشه هستند، توجه شما را به‌سمت خاصی سوق می‌دهند یا جرقۀ مفهومی را در ذهن شما روشن می‌کنند تا از طریق آن حالتان بهتر شود. می‌توان گفت آن‌ها مستقیماً روان شما را نشانه می‌گیرند. اما گروه دیگر آن‌هایی هستند که به‌طور مستقیم نه با روان شما، که با بدن شما کار دارند. تأثیرشان از طریق جسم است.

اغلبِ دانشمندان تأثرات روانی را چیزی جز فرآیندهای جسمی نمی‌دانند. در مقابل، فیلسوفان و متفکران زیادی هم هستند که نه‌تنها پا را از فرآیندهای جسمانی بالاتر می‌گذراند، بلکه اصل قضیه را همان چیز غیر جسمانی می‌دانند. من فکر می‌کنم هر کدام این دیدگاه‌ها را که بپذیریم، دسته‌بندی بالا را درک می‌کنیم. حتی اگر نگاهمان هم‌چون اغلب دانشمندان، فیزیکالیستی باشد، بین چیزی که مستقیماً تغییرات جسمی ایجاد می‌کند، با چیزی که از طریق مفاهیم به‌پالس‌های الکتریکی یا سیگنال‌هایی در مغز یا چنین‌ چیزهایی تبدیل می‌شود، فرق می‌گذاریم. دستۀ اول با دستۀ دوم تفاوت‌هایی دارند. دستۀ اول دیرتر تأثیر می‌گذارند، اما تأثیراتشان می‌تواند ماندگارتر باشد. دستۀ دوم معمولاً سریع اثر می‌کنند، و غالباً اثرشان هم سریع از بین می‌رود. این‌دسته، می‌توانند اعتیادآور هم باشند.

در بین پیشنهادهایی که می‌شود، موارد جالب لب‌مرزی هم می‌توان یافت. مثلاً موردی است که گرچه جزء هنرهاست، ولی از نظر من به‌دستۀ دوم شبیه‌تر است. موجود شگفتی به‌نام موسیقی! یک قطعۀ موسیقی چه‌معنایی دارد؟ چه‌مفهومی از آن به‌ذهن شما منتقل می‌شود؟ چه‌حرف مشخص و چه‌باور بین‌الاذهانی‌ای در آن نهفته‌است؟ هیچ! موسیقی صرفاً یک‌سری ضرب‌آهنگ منظم است، اما به‌شدت در حس‌وحال انسان اثر می‌گذارد. درباره‌اش دانش تخصصی ندارم، ولی می‌توانم حدس بزنم که موسیقی از آن دسته است که مستقیماً بر جسم -و به‌طور خاص مغز- اثر می‌گذارد، و حس‌وحال انسان را عوض می‌کند. گویی بی‌واسطه پالس‌هایی در مغز تولید می‌کند. چیزی شبیه به‌اتصال الکترود به‌مغز برای تحریک آن یا خوردن دارو، ولی با قدرت و شدتی متفاوت. موسیقی شبیه ادبیات نیست، چون حرفی نمی‌زند، واژه‌ای در دل خود ندارد، مفهوم روشنی را بیان نمی‌کند. شبیه به‌آثار نمایشی نیست که بتوان دربارۀ مفاهیم و حرف‌هایی که می‌زنند فکر یا چون‌وچرا کرد. گذشته از این، موسیقی تقریباً بر همۀ مخاطبانش به‌سادگی -گرچه با شدت کم و زیاد- تأثیرات مشابهی می‌گذارد. در هر سنی که باشند، با هر مقدار دانش و تجربه‌ای که داشته باشند، و بدون آن‌که اصلاً لازم باشد به‌آن دقت آگاهانه‌ای بکنند. موسیقی به‌داروی روان‌گردان شبیه‌تر است. داروی روان‌گردان می‌تواند منجر به‌تجربه‌هایی از جنس مفهوم شود، ولی می‌پذیرید که اثرگذاری آن بی‌واسطه از طریق جسم است. موسیقی اثرگذاری سریعی دارد، اما زود هم اثرش از بین می‌رود، شاید اعتیادآور هم باشد، گرچه صرف این تشابه برای چنین ویژگی‌ای کافی نیست.

در صدد این نیستم که بر اساس این مقدمات حکمی ارزش‌داورانه دربارۀ موسیقی صادر کنم. این مقدمات اصلاً نمی‌توانند به‌یک ارزش‌داوری مشخص منتهی شوند. آن‌چه جالب توجه است، فرآیند شگفتی است که در شنیدن یک‌ قطعۀ موسیقی رخ می‌دهد. گاهی اتفاق می‌افتد که ساعت‌ها کلنجار ذهنی برای کنار زدن یک حس‌وحال چندان مؤثر نیست که شنیدن اتفاقی یک قطعۀ موسیقی! چگونه یک قطعۀ صوتی خالی از معناهای گزاره‌ای، درگیری فکری با معانی گزاره‌ای مرتبط به‌یک مسئله را به‌حاشیه می‌راند و حس‌وحال ناشی از آن را کم‌رنگ می‌کند؟ از این‌جهت، به‌نظرم کاملاً شبیه یک دارو یا فعالیت جسمی و غیر مرتبط با ذهن است، که البته روی مشغله و حالات ذهنی اثر می‌گذارد، و گرچه جزء هنرهاست و موقعیتی لب مرزی دارد، اما به‌دستۀ دوم شبیه‌تر است تا دستۀ اول.