زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

و سپس دارت

دوشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۹، ۰۵:۰۰ ق.ظ

خب تا خیلی از آن ماجرای شش‌آوردن فاصله نگرفته‌ایم، بگویم که بعد از آن، خیلی بعد از آن، دارت افتاد توی بورس. تلاش و جنگیدن و رقابت و دعوا برای آن‌که هر کسی بتواند بهتر از دیگران دارت پرتاب کند. دارت واقعی، نه دارت دروغی توی مثلاً پیام‌رسان. زندگی‌ها همه شده بود میدان مسابقۀ دارت و شبیه قصۀ تاس حالا روی دارت پیاده شده بود. بعضی‌ها خیلی خفن بودند و تقریباً همۀ پرتاب‌هایشان یا به وسط هدف می‌خورد یا جاهایی که امتیاز بالا داشت. خب به‌خاطرش واقعاً زحمت کشیده بودند و سال‌ها شبانه‌روزی تلاش کرده بودند. همت و پشتکار زیادی صرف کرده بودند و هزینه‌های زیادی برای هدفشان داده بودند. آن‌ها به کسانی که به‌خاطر شکست خوردن در پرتاب‌ها افسرده و ناامید می‌شدند یا مدام نالان و شاکی بودند، معمولاً نکات درست و دقیقی را یادآوری می‌کردند و توصیه‌های خوبی برایشان داشتند. مثلاً می‌گفتند «یا به‌قدر تلاشت آرزو کن، یا به قدر آرزویت تلاش کن». گرچه آن‌جا هم یک‌ نفر دوباره پیدا شد که از هر پنج پرتابش یکی به تخته می‌خورد و آن هم یک گوشۀ پرت‌وپلا، و او فقط می‌خندید. یک‌نفر به‌ش گفت «اگر قبلاً زحمت کشیده بودی الان وضعت این نبود». و او باز هم خندید و گفت «داداش خیلی جدی گرفتی! واسه چی باید زحمت می‌کشیدم آخه؟ دارت؟» و بعد هم آخرین دارتش را به‌سمت ناکجا پرتاب کرد و رفت! از نظر مردم انگار دیوانه بود. خیلی‌ها قبلاً فرصت‌های خوبی را که می‌توانستند صرف -به‌طور خاص- یادگرفتن و تمرین دارت کنند از دست داده بودند و حالا به‌خاطرش تأسف و حسرت می‌خوردند، و هی می‌گفتند که ای کاش به‌جای رؤیاپردازی زحمت می‌کشیدند، و آن‌قدر غرق در اندوه و غم می‌شدند که فرصت فکرکردن به هیچ‌چیز دیگری را نداشتند. امان از سهل‌انگاری و تنبلی!