گریههای آسمان
چیزهایی شنیده بودم که خریت نه تنها علف خوردن است؛در حد شنیدن بود و خودتان بهتر میدانید که شنیدن کی بود مانند دیدن؟
میخواستم دیداری با بندهی خدا تازه کنم و اگر حق بگویم وقت خالی هم کم برایم پیش میآمد. حالا هم که هوا بارانی بود و ترنم زلالش دل را میربود، ظاهراً جای تعلل نداشت. هماهنگ کردم و طرف پذیرفت. اما درنگ میکرد و از لحنش میشد حدس زد که دلش خیلی با آمدن نیست. ما باهم رودربایستی نداشتیم. از من پرسید به نظر تو در این هوا بیایم؟ من هم از پنجره نگاهی به آسمان گریان انداختم و لبخندی زدم و با جدیت و قاطعیت، محکمتر از معمول گفتم: بله. بیا. و بعدها فهمیدم که هیچموقع به گریهی دیگری نخندم و از بارانش شاد نشوم، حتی آسمان، که البته پهناور و بزرگ و بیکران هم هست!
خلاصه لباس پوشیدم و اول شب رفتم سر وعدهگاه. باران نمنم میبارید و زیبا بود. جوانی کردهبودم و به عشق قدمزدن زیر چتر باران، چتر را سپرده بودم به اهلش و بیسلاح به مهمانی بارش پاییز رفتهبودم.
بله. بیچتر رفتم سر قرار. او هم آمد و به راحتی میشد کراهتش را از این همراهی دانست. خلاصه من شروع کردم که چه هوای خوبیه و نفس بکش و حالش را ببر و از این حرفها.
رفتیم پارک شهر. باران تندتر شدهبود. بندهخدا دیگر به نگاههای معنا دار و چهرهی تابلو اکتفا نمیکرد و شروع کرد که: به عقلت شک دارم و این چه کاری بود و فلان و فلان.
من هم میخندیدم و زیر باران، با ترانه، با گهرهای فراوان، شاد و خندان، میگفتم: نه، اصلا، خیلی هم خوب است. بهبه است! آفرین است، حالش را ببر. اینجا شبیه بهشت است...
البته من انصافا زیر باران قدم زدن را دوست دارم و داشتم و همیشه این را میگفتم. و البته تر این که از آن شب یادگرفتم که دفعهی بعدی وقتی این جمله را میگویم قیدی هم بزنم که بارانِ نمنم یا بارانِ کمکم یا بارانِ آرام یا بارانی که گریهی شوق آسمان باشد نه گریهی خشم! حالا میرسیم...
نیم ساعت یا سهربعی در پارک گشتیم و خیس شدیم و برخلاف تصورمان باران کم نشد که زیاد شد و مرتب زیادتر هم میشد. من سعی میکردم خودم را بزنم به بیخیالی و از زیباییهای این فرصت استفاده کنم و بهبه کنم و چهچه. اما آن بندهخدا ظاهرا به طور کلی با باران و قدم زدن در آن میانهی خوبی نداشت. علناً داشت میرفت که به تدریج فحش هم بدهد و شاید هم داد! گفتیم برویم و رفتیم. موقعی که بندهخدا خواست جدا شود و برود سمت مسکنش گفتم همراهیش کنم. از زیر سقف اتوبوس به خیابان زدیم و رفتیم دوباره زیر چتر بارانِ باصفا که البته دیگر زیادی باصفا شدهبود!
سرم خیس شدهبود و آب از روی بینیام به دهانم میریخت. دستم را که بالا میآوردم آب را پاک کنم جویبارکی از سر دستم در آستین راهی باز میکرد تا آرنج. زیادی باصفا شدهبود!
تند تند میرفتم و شاید بهتر باشد بگویم آهسته میدویدم. باران شورش را در آورده بود. شیرینش را هم در آورده بود. فقط خداخدا میکردم که تلخش را درنیاورد. تا آنجای آنشب را هنوز لای پروندهی خاطرات شیرین زندگیام میگذاشتم و امید داشتم که آخرش به جایی ختم نشود که مجبور شوم پرونده را عوض کنم!
کار به جایی رسید که اگر به جای قدم زدن در باران با همان لباسها شیرجه میرفتم در استخر تفاوتی نمیکرد. کاپشنم سنگین شده بود و پر از آب. کفشم برکهای بود که با هر قدم پایی در آن فرومیبردم. انگشتان دست و پایم کرخت شدهبود. هوا سر شب اینقدر سرد نبود. نمیتوانستم تکان بخورم. سرم خیس خیس بود. ناگاه خودرویی از راه رسید و خیلی زیبا در یک حرکت هنری چرخ ماشین را از جوی پر از آب وسط کوچه عبور داد و من دیدم موجی را که تا نزدیک شانهام بالا آمد و بعد از آن حس سرد خالی شدن تشت آبی بر سرم در استخوانهایم دوید. دیگر کل بدنم خیس شدهبود. نفس نفس میزدم. آب جلوی عینکم را گرفته بود و نمیتوانستم درست ببینم. با هرچیزی که پاکش میکردم بدتر میشد. در آن شرایط هیچ پارچهای را نمییافتم مگر خیس! دنیا خیس شدهبود. آسمان هم خیس شدهبود، البته بهتر آن است که بگویم آسمان خیس کردهبود! آسمان گریه نمیکرد که! این چیز دیگری بود که بر سر ما میبارید و گرنه ما برای گریهی مردمان دل صبور و گوش دردشنویی داشتیم!
اما هیچ گلهای ندارم. آسمان مثل همیشه مهربان بود. بنده خدا که رسید سر منزل، مجبور بودم مقداری راه را پیاده برگردم. شروع کردم به سخن. سخن گفتن زیر باران صفا دارد. خدا را صدا زدم و شکر گفتم که رحمت میبارد. میدیدم که رحمت است. ما گاهی ظرفیت نعمت نداریم. نه تنها گله نداشتم که شکر را هم واجب میدانستم. لب گشودم و خدایم را صدا زدم. همانطور که راه می رفتم سر بلند کردم و صورتم را به مهماننوازی قطرهها سپردم. آسمان مهربان بود مثل همیشه. با خدا حرف زدم و دعا کردم. شب خوبی بود و خاطرهاش ماند برای پروندهی شیرینیها. پایانش به ذکر محبوب ختم شدهبود. نمیشد کار دیگرش کرد.