زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

تأثیر

يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۲، ۰۳:۳۳ ب.ظ

مجموعاً سه واحد درسی با عنوان‌های زبان و ادبیات فارسی 1 و 2، نصیب ما بود از آن چه در مجموع دویست و چهل واحد درسی‌ به زبان مادری‌مان فارسی و ادبیات غنی‌ آن مربوط می‌شد. یکی از این دو تا، دو واحد داشت و دیگری تک‌واحدی بود. در اغلب قریب به اتفاق موارد، ماجرای تلخ این درس به گونه‌ای است که دانشجوی محترم، اگر در رشته‌ی ادبیات تحصیل نمی‌کند، از این که در این رشته تحصیل نمی‌کند خدا را سپاس‌گزارد و هر زمان اسم مبارک فارسی و پارسی و ادب و ادبیات و شعر و شاعری را می‌شنود، از جا بجهد و یاد خاطرات تلخ آن دوران بیفتد و بعد نفسی بکشد که واحدش پاس شد یا آهی، که نشد [واحدش پاس]. بعد هم ضمیمه‌اش کند به آن‌چه از سختی‌های حفظ‌کردن لغات کتاب ادبیات در دبیرستان و خصوصا در آستانه‌ی آزمون بزرگ علمی کشورمان، کنکور به جان خریده‌ و رنج‌هایی که در آن راه کشیده‌ بوده -.

هم‌زمان - البته - دانشجویانی هم هستند که وضعشان دیگرگون است. آن‌ها تا همیشه شیرینی کلاس‌های به‌یادماندنی و جان‌دار ادبیات دانشگاهشان را به یادخواهندداشت، حتی آن وقت که فرزندانشان از دشواری و بی‌ثمری دروس عمومی دانشگاه - و از جمله همین درس مذکور - می‌نالند! برای آن‌ها کلاس ادبیات نوستالوژی ماندگاری است از زیباترین خاطرات دانشجویی. آن‌ها ادبیات را، پارسی را، شعر را و شاعر را دوست خواهند داشت، تا همیشه. تعجب می‌کنید؟

به زودی مصادیقش را مثال می‌زنم،‌ عجله نکنید. فعلا خوش‌حال باشید که در کشورمان چنین کلاس‌هایی هم هست. گذشته‌ از سپاس مسلمی که با احترام تمام، تقدیم این استادان بزرگوار بایست نمود و دستشان را به رسم خداقوت، گرم فشرد، از فهمیدگی آن مسئولی که نام این استاد را پای این‌درس نوشت و به رشته‌ و مدرک تحصیلی‌ش وقعی ننهاد نیز باید تقدیر کرد و آفرین گفت. البته من از آن دسته نیک‌بختانی نبودم که شیرینی شعر و ادب فارسی را جرعه جرعه سر کلاس‌های فاضل نظری و محمدمهدی سیار نوشیدند و چشیدند و دیدند و فهمیدند، ولی آن‌قدر شنیده‌ام از رفقا، که می‌توانم شکوه و لذتش را تجسم کنم.

یکی از بچه‌های حقوق 87 که رفاقتی داریم، از همان روز اول که مرا دید و آن روز پیش از ورود من به دانشگاه بود، سخن را به فاضل کشاند و فضایلش. او که نه شاعر است و نه چندان شیفته‌ی شعر، شیفته‌ی فاضل است. به هر قیمتی که باشد، نمی‌تواند از کتاب فاضل بگذرد،‌ و امسال هم که در نمایشگاه مجموعه‌ی تازه‌اش آمده‌بود، نتوانست و نگذشت.

یا آن‌یکی، محمدمهدی سیار که رشته‌اش مثل ما فلسفه و کلام است؛ اما بیش از آن‌که فلسفه درس دهد، پای تخته‌های کلاس ادبیات ایستاده‌است. و یک‌ترم که ما دیوار به دیوار کلاس او و در همان ساعت، کلاسی داشتیم، هر هفته می‌دیدم که پای یک شاعر درجه اول کشور را می‌کشاند سر کلاس، تا بچه‌ها از نزدیک ببییند شاعر چه شکلی است و اگر بین دانشجویان کسی کم‌ترین علاقه‌ای به شعر داشته‌باشد، وقتی با دو چشم خودش شاعری را سر کلاس ببیند، کسی که پیش از آن تنها پای برنامه‌های رادیو و تلویزیون شعرهایش را می‌شنید و در صفحات اینترنت و مجلات ادبی آثارش را جست‌وجو می‌کرد، حالش معلوم است و نیازی به وصف ندارد. دانشجو با شاعران بزرگ کشورش حرف‌ می‌زند، سؤال می‌پرسد، خوش و بش می‌کند، رفیق می‌شود، نکته می‌آموزد یا حداقل حداقل آشنا می‌شود؛ از نزدیک آشنا می‌شود.

این‌کار البته برای مهدی سیار و امثال او سختی دارد. هماهنگی‌اش حوصله می‌خواهد. هفت‌خوان دانشگاه را برای عبور دادن یک مهمان بیرونی از در دانشگاه، خودش به تنهایی برای انصراف استاد از این حرکت ستودنی‌اش کافی است. اما این استادانِ این‌شکلی چیزهایی دارند که ای کاش همه‌ی استادها داشتند. عشق، شما را یاد چه چیزهایی می‌اندازد؟!

بگذارید بحث را ببرم به سمت دیگر. می‌دانید یکی از دلایل مهم من برای انتخاب این رشته چه بود؟ چون معلم فلسفه‌ی پیش‌دانشگاهی ما به خاطر علاقه‌اش آن رشته را برگزیده‌بود،‌ نه از سر اجبار و ناچاری که مثلاً رشته‌ی دیگر قبول نشده‌‌باشد و رفته‌باشد فلسفه خوانده‌باشد - برای مدرک. نه، او فلسفه را دوست داشت و وقتی درس می‌داد، من هم همراه او به آسمان پرواز می‌کردم. به وجد می‌آمدم. ما ساعت آخر فلسفه داشتیم. من بعد از مدرسه - به جز جاهایی که سوار اتوبوس بودم - می‌دویدم. از شوق و از وجد می‌دویدم. حرف‌های معلم را مرور می‌کردم و در میانشان غوطه می‌خوردم. معلم برایمان تور عالم‌گردی می‌گذاشت! برای کسی که کم‌ترین علاقه‌ای به فلسفه داشت، شوقی که در نگاه استاد هنگام تدریس موج می‌زد کافی بود که دانشجویش را به آسمان ببرد. عشق را چه‌قدر می‌شناسید؟ عشق شما را یاد چه چیزهایی می‌اندازد؟

همین معلممان ما را نصیحت می‌کرد که نروید رشته‌ی فلسفه! چون پول ندارد و آینده‌ی شغلی ندارد. سال بعدش مرا دید که با آن رتبه،‌ چه کرده‌ام. نصیحت صریحش به گوشم فرو نرفته‌بود. آخر، وقتی به آسمان می‌رفتیم که دیگر حواسی برایمان نمی‌ماند تا نصایح را گوش کنیم! آن‌روز معلممان لب‌خندی به من هدیه داد، یک لب‌خند ساکت و زیبا، لب‌خندی که تحلیلش برایم مشکل بود!

*

و بعد، در پایان؛ عمیقاً متأسفم برای جوان بخت‌برگشته‌ای که با توجیهاتی مسخره، رفته‌است و نشسته‌است سر کلاسی که به آن علاقه‌ای ندارد... و بیش‌از او، برای جوانان بخت‌برگشته‌‌تری که ای‌بسا فردایی‌ باید سر کلاس این آدم بنشینند و از آن درس بیزار شوند.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۴/۳۰
طاها