زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

وقتی می‌خواهی از فرعی وارد بزرگ‌راه شوی، یک خط سرعت دارد که در حاشیه‌ی بزرگ‌راه است و فرصتی است برای افزایش دادن سرعت ماشین و رساندنش به حداقل سرعت مناسب بزرگ‌راه. وقت‌هایی که می‌رسم به آن خط افزایش سرعت، خیلی حال می‌کنم. ژست خلبانی را می‌گیرم که هواپیما را با وقار رسانده به اول باند و حالا می‌خواهد گازش را بگیرد. تکیه می‌دهم به صندلی و دست‌ها را بر فرمان عمود می‌کنم و ماشین را به شتاب فرا می‌خوانم. البته من سرعت و گاز دادن را همیشه دوست ندارم. به عبارتی از این بچه‌بازی‌های بچه‌راننده‌های جوگیر خوشم نمی‌آید. یک رانندگی آرام و امن را دوست دارم، ولی سرعت گرفتن در بزرگ‌راه به معنی بد راندن نیست. بزرگ‌راه اساساً جایی است برای آمیختن سرعت و رامش در راندن. شبیه خلبانی، شبیه کاری که خلبان در ابتدای باند بر سر هواپیما می‌آورد. فکر می‌کنم اگر خلبان بودم،‌ همان ابتدای باند را از اوج پرواز هم بیش‌تر دوست می‌داشتم. به خاطر همین‌که آن‌جا آغاز یک شتاب است. شتاب است که هیجان خاصی دارد، وگرنه سرعت‌داشتن زود ملال‌انگیز می‌شود. شتاب، اما حرکتی است در حرکت! تغییر کیفیت حرکت است. یک حرکت یک‌نواخت نیست. تنوعی است در حرکتی که وجود داشته یا خواهد داشت. فرصتِ شتاب، فرصتی برای جابه‌جایی است در شکل جابه‌جایی؛ و خب این خیلی جالب است! و من هم آن را دوست دارم؛ حسی را که از نقطه‌ی آغاز یک شتاب تازنده دریافت می‌کنم. دوست دارم این حس را. حسِ خط افزایش سرعت کناره‌ی بزرگ‌راه را‌، و حس ابتدای باند پرواز را.

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۵۱
طاها

امروز روز بزرگ‌داشت خواجه نصیرالدین طوسی بود. روز مهندسی و روز مهندس. روز بزرگ‌داشت ابن‌سینا هم روز پزشک است. باشد. ما که بخیل نیستیم. اما ابن‌سینا قبل از آن‌که طبیب باشد و بیش از آن که طبیب باشد، فیلسوف بود و حکیم بود. قبول ندارید، از خودش بپرسید! خواجه نصیرالدین طوسی هم آن زمان که متکلّم بود و به علم کلام رنگ و بوی فلسفی داد و ابداعات ماندگاری از این دست، و تجرید الاعتقاد را نوشت که با شرح محقق حلی شد یکی از آثار برجسته‌ی کلام امامیه؛ آن زمان نه انجین وجود داشت و نه انجینیر، و مهندسی امروزی هم صد سال با حال و هوای خواجه‌ی طوسی جور در نمی‌آید. حالا دیگر خود دانید. اگر دلتان خواست روز بزرگ‌داشت ملاصدرا را هم بگذارید مثلاً روز سفر و گردشگری؛ چون اسم کتاب ملاصدرا اسفار است!

اصلاً انگار نه انگار که شیخ الرئیس و خواجه‌نصیرالدین طوسی و دیگران اصل شهرتشان برای آثار فلسفی‌شان بوده و طب و ریاضیات و نجوم و چه و چه را در جغرافیای علوم زمان خود، و در پی فلسفه آموخته باشند. حساب و کتاب ندارد که. روز تولد سهراب سپهری را هم بگذارید روز نقاش. روز تولد کمال‌الملک را هم بگذارید روز کمال. کمال و ترقی مثلاً.

 

●●●

مکانیکی سر کوچه‌ی ما، یک‌بار لامپ جلوی ماشین را عوض کرد، ده دقیقه طول کشید، ده هزار تومن برایش دستمزد گرفت. یک‌بار هم لوله‌ی آب ماشین ترک برداشته بود، برای تعویضش حدود یک ساعت وقت لازم داشت، هفتاد هزار اجرت گرفت. حالا بروید دانشگاه و مهندس شوید!

روز مهندسی مبارک :)

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۱۸
طاها

خود من خیلی بار تا حالا دلم خواسته که اینستاگرام داشته باشم. عکس بگیرم یا طرح بزنم و بفرستم تنگش. در پست قبلی که یک حرف نغزی در تریپ جملات حکیمانه‌ی قصار پیرامون اینستاگرام و این‌ها افاضه نمودم، یک‌نفر در وبلاگ امتیاز منفی داده به افاضه‌ام! من وقتی به پستم یک امتیاز منفی داده می‌شود یا کسی از دنبال‌کردن وبلاگم انصراف می‌دهد، خیلی فکری می‌شوم که چرا. بله خوب است آدم برای خودش زندگی کند. خوب است دربند این نباشد که حالا دیگران چه می‌گویند. همین پریشب امید بهم زنگ زده بود و وسط حرف‌هاش گفت که خوب است کم‌کم یادبگیریم که برای دیگران زندگی نکنیم. ولی خب شاید هم چیزی این وسط بوده که خوب نبوده. این وسط منظورم توی پست قبلی وبلاگ است. مثلاً سوء تفاهمی را سبب شده باشد یا یک چیز کوفتی این‌چنینی را. خلاصه من یک‌بار دیگر با نگاه انتقادی‌تری پستم را خواندم. بعد دقت کردم و گفتم شاید کسی برداشت کرده باشد که مثلاً «کسی که اینستاگرام دارد، نمی‌تواند جذاب‌ترین و عالی‌ترین و خفن‌ترین زندگی‌ها را داشته باشد و مثلاً خر است که اینستاگرام دارد!»، در حالی که نه بابا، این‌ها چه حرف است؟ مسئله از آن‌وری است، نه از این‌وری. یعنی می‌خواستم بگویم کسانی هستند که زندگی‌هایی بسیار جذاب و باحال و لذت‌بخش و متعالی دارند، ولی اینستاگرام ندارند! برق هم به زور دارند، چه برسد به اینستاگرام. بعضی‌هامان رفته‌ایم از نزدیک نمونه‌هاش را دیده‌ایم. زندگی‌شان را هم دیده‌ایم. حالا وقت گفتنش نیست. منظور این‌که آن وقتی که داشتم آن پست را می‌نوشتم، این فکر مدنظرم بود که شاید بعضی‌ها وقتی همه‌ش صفحات اینستاگرام را دنبال می‌کنند، ذهنشان کم‌کم محدود می‌شود به گزارش‌های اینستاگرامی. می‌خواستم بگویم که برخی جلوه‌های برخی زندگی‌های باحال، به سختی در قاب‌های اینستاگرامی جا می‌شوند، و خلاصه مواظب باشید که دنیایتان محدود به آن‌چه اینستاگرام نشان می‌دهد نباشد و از بقیه غافل نشوید. ملتفت عرضم شدید حالا؟ یا باز هم قرار است امتیاز منفی بدهید و وبلاگ را آنفالو کنید؟! indecision

خب، امیدوارم اگر سوء تفاهمی شده بوده، رفع شده باشد. اما داشتم می‌گفتم که خودم خیلی بار تا حالا می‌خواستم اینستاگرام درست کنم و فِرت‌فِرت عکس بفرستم داخلش، اما چرا نشده است که بشود؟ می‌گویم، ولی شاید برایتان جالب نباشد! وقتی می‌خواستم اینستاگرام را روی گوشی نصب کنم، دیدم فهرستی از انواع و اقسام مجوزهای ممکن را برای همه‌ی دسترسی‌های ممکن به حریم شخصی و غیرشخصی من در گوشی می‌خواهد بگیرد! دسترسی به هر چیزی که فکرش را هم نمی‌کردم. یادم می‌آید که وقتی داشتم آن فهرست کذایی را زیر نظر می‌گذراندم، بارها با خودم گفتم «دِ آخه اینو دیگه واس چی می‌خوای کصافت!» کصافت با صاد! خب به نظرم منطقی نبود، ولی به این زودی هم کوتاه نیامدم. چون اندرویدم از آن نسخه قدیمی‌هاست و امکان اصلاح دسترسی‌ها را نمی‌دهد، رفتم سراغ برنامه‌های این‌کاره. مجوزهای بیخودی‌اش را برداشتم و سپس نصب کردم، اما دیدم که لامصب کار نمی‌کند! پس دو راه داشتم؛ یکی امضا کردن آن قرارداد ننگین و ذلت‌بار برای نصب شازده، و دیگری هم زدنِ عزت‌مندانه‌ی قیدِ نصب‌کردن شازده! گفتم که، شاید برایتان جالب نباشد. ولی آن لحظه‌ای که قیدش را زدم خیلی حس شکوه‌مندِ «هیهات منّا الذله»طوری داشتم. یک حس خفن کفّ نفسی داشتم یا چیزی شبیه به این. مثلاً هوسم را به خاطر ملاحظه‌ای عقلانی گذاشته‌ام کنار. یک‌ هم‌چین چیزی. بالاخره از خیرش گذشتم. و قضیه این‌چنین بوده، وگرنه شاید من هم الان داشتم طیفی از پست‌های خوب تا مزخرف اینستایی را زیر انگشت می‌لغزاندم. پناه بر خدا.

موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۴ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۵۹
طاها

اگر انواع و اقسام زندگی‌های مردمان این دنیا را دارید از پنجره‌ی اینستاگرامتان دنبال می‌کنید، می‌خواستم یادآوری کنم که احتمالاً دسته‌ای از بهترین و جذاب‌ترین و عالی‌ترین زندگی‌های روی این کره‌ی زمین، صاحبانشان اصلاً اینستاگرام ندارند. دنیای اینستاگرامی‌‌جات کوچک و محدود است، گرچه بزرگ جلوه می‌کند. «زندگی جای دیگری است.»

موافقین ۸ مخالفین ۱ ۲۱ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۱۱
طاها

خانواده‌شان خیلی پرجمعیت بود و ده دوازده‌تا پسر و دختر قد و نیم‌قد داشتند. برای آن‌که دست بچه‌ها به پذیرایی‌های ویژه‌ی مهمانی‌های مهم نرسد، بزرگ‌ترهای خانواده همیشه جعبه‌ی شیرینی‌های خوشمزه را بالای کمد یا جایی که در دسترس بچه‌ها نباشد می‌گذاشتند، اما بچه‌ها محل جعبه را کشف می‌کردند. از بین آن‌ها فقط یکی بود که وقتی می‌فهمید دستش به جعبه نمی‌رسد، بی‌خیال می‌شد و می‌رفت پی بازی و کار خودش، اما بقیه هر بار ترفندی برای دسترسی به جعبه‌ی شیرینی‌های خوشمزه پیدا می‌کردند و چندتایی از شیرینی‌ها را قبل از مهمانی می‌خوردند. کم‌کم موضوع برای بزرگ‌ترها روشن و حتی عادی شد و خودشان هم با این وضع کنار آمدند، و در عین آن‌که باز هم جعبه را دور از دسترس قرار می‌دادند، اما دست‌برد بچه‌ها را نادیده می‌گرفتند و انگار نه انگار. برای جبران شیرینی‌هایی هم که بچه‌ها برمی‌داشتند، معمولاً مقداری شیرینی ذخیره جای دیگری کنار می‌گذاشتند. کم‌کم کار به جایی رسیده بود که بزرگ‌ترها با خودشان می‌گفتند «بچه‌ها اگر شیرینی خواستند از همان بالا برمی‌دارند...» گویی شکل طبیعی به دست آوردن شیرینی برای بچه‌ها همان بود که آن را از دسترسشان دور قرار دهند و بچه‌ها دزدکی سراغ شیرینی‌ها بروند!
در این بین، هیچ‌کس به فکر آن‌بچه‌ی خوب خانواده نبود! کسی که دور بودن ظرف شیرینی را برای خودش یک حد اخلاقی مهم می‌دانست، همیشه سرش بی‌کلاه می‌ماند؛ چون، اگرچه قادر بود راهی برای دست‌رسی به شیرینی‌ها پیدا کند، با سرسختی جلوی خودش را می‌گرفت و از آن اجتناب می‌کرد؛ و آن‌چه از خوب بودن عاید این بچه‌ می‌شد، تنها و تنها بی‌نصیب‌ماندن از شیرینی‌ها و نادیده‌گرفته‌شدن خواسته‌هایش بود. انگار نه انگار که او هم مثل بقیه یا حتی شاید بیش‌تر از بعضی‌شان شیرینی دوست دارد؛ و در این میان، همیشه و همیشه، سهم بچه‌ی خوب و ملتزم به حد و مرزهای بزرگ‌ترها، رنج بود و ناکامی و ناکامی و ناکامی.

موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۶ ، ۱۶:۲۱
طاها

دبیرستان که بودم، یک آزمون هماهنگ سراسری استانی بین دانش‌آموزان همه‌ی مدارس برگزار می‌شد که حیثیت مدرسه به آن وابسته بود، و حفظ این حیثیت هم به عهده‌ی دانش‌آموزهای بی‌زبان. مشاور مدرسه از همان روز اول، با بچه‌ها در مورد این آزمون «مهم» که در دی‌ماه برگزار می‌شد با توصیه‌های شدید و اکید‌ حرف می‌زد و گاه به صورت انفرادی و گاه در جمع بچه‌ها، چنان درباره‌اش یادآوری و تأکید می‌کرد و خطابه می‌راند که گویی مهم‌ترین مسئله‌ی زندگی ما در آن برهه، تنها همین آزمون است و بس. آن‌قدر نام آن آزمون را همه‌ی کادر مدرسه از جمله این مشاور بزرگوار، با دلسوزی‌های فراوان برای ما گفتند و تکرار کردند و بر سرمان کوفتند که هنوز هم بعد از چندین سال، در سالروز برگزاری آن آزمون به یادش می‌افتم و حتی مضطرب می‌شوم!

 

گذشت و دانشجو شدم. یک‌بار که برای سر زدن و ادای احترام به آموزگاران و کادر مدرسه و مرور خاطرات و احوال‌پرسی از بچه‌های سال‌پایین‌تر به مدرسه سر زده بودم، همان مشاور دل‌سوز را دیدم و سلام و احوال‌پرسی کردیم و ایشان از من در مورد ازدواج پرسید و این‌که چرا هنوز مجردم. خیلی متعجب شده بودم که مسائل اصلی و واقعی زندگی ما هم -ولو در همین حد که چیزی درموردش بپرسد- برای یک مشاور متعلق به آموزش و پرورش می‌تواند اهمیت داشته باشد!

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۶ ، ۱۸:۰۹
طاها

إبن أبی طه در پست دویست و هفتاد و دوم از «البحار الزُلالة» در فضیلت روزه‌ی اول زمستان چنین می‌نویسد که «روز اول زمستان را روزه بگیر و آن را از کف مده، که همانا این روز کوتاه‌ترین روز سال است و همانا می‌شود قضای روزه‌ی اول تیرماه را هم در این روز به جای آورد، و همانا این خیلی باحال است. پس چونان‌چه روزه‌ای قضا داری یا نذر، اگر اول زمستان را برای ادای آن قدر ندانی، واقعاً که»

 

وی در همین باب اشاره می‌کند که «در آخرالزمان، دورانی فرا می‌رسد که شب یلدا مقارن می‌گردد با شب جمعه، و مردمانی خواهند بود در آن دوران که تا پاسی از یلدا را بیدار مانده و شکم از خوردنی و نوشیدنی، تا سر حد غایت می‌انبارند و ناگزیر روز نخست زمستان را -که جمعه است و رسماً تعطیل- تا زوال آفتاب از خفتن‌گاه برنمی‌خیزند، و بر هم اگر بخیزند، چون تا توانسته‌اند خورده‌اند، تا دیرگاه هیچ گرسنگی نخواهند فهمید. بدان که همانا این جماعت اگر این روز را روزه نگیرند، همانا خسران مبین است و همانا واقعاً که»

 

هم‌چنین، وی در فضیلت شب نخست زمستان نیز می‌نگارد: «همانا یلدا بلندترین شب سال است، و این شب را بسیار قدر بدان، که همانا هر دقیقه از این شب، برابر است با شصت ثانیه از شب‌های دیگر»

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۶ ، ۱۴:۱۴
طاها

در این سفر، حاج هدایت به همراه همسر و دو پسر و دختر و دو عروس و هشت نوه‌اش، دو سه روز مهمان خانه‌ی ما شده‌اند. خانواده‌ی دوست‌داشتنی‌ای هستند و بین خانواده‌ی ما و آن‌ها -فراتر از رابطه‌ی خویشی‌ای که داریم- از قدیم صمیمیت بوده و رفت‌وآمد جریان داشته.

دیشب، غیر از مهمان‌ها و من و مادر و مادربزرگم، خواهرها و برادرم نیز این‌جا بودند، و مجموع پنج فرزندشان بر جمع بچه‌ها اضافه شده بود. جمعاً سیزده فروند بچه در رده‌های سنی خردسال، کودک و نسبتاً نوجوان، هر کدام در حلقه‌ها و گروه‌های اختصاصی خودشان مشغول بازی و شادی بودند. بزرگ‌ترها هم گروه‌های خودشان را داشتند. گروه‌ها الزاماً یک‌جا نشین نبودند، بلکه بعضاً خیلی هم حرکت داشتند! به عنوان مثال، گروهی از پسرها جیغ‌کشان و دوان، خانه را بر سرهای مبارک گذاشته بودند. گروه‌های دیگر هم هر کدام به نوبه‌ی خود به کارهای خودشان مشغول بودند. مثلاً گروهی جلوی تلویزیون نشسته بودند و صدای سریال یوزارسیف را به مصاف داد و فریادهای پسرهای در حال بازی می‌بردند. بچه‌های کوچک‌تر -که شاید حق داشتند در این سر و صدا اندکی کلافه شده باشند، هر از گاه جیغ می‌کشیدند و گریه می‌کردند. گروهی از خانم‌های جوان هم در آشپزخانه مشغول شست‌وشوی ظروف شام بودند، و سعی می‌کردند تا با صدای بلند -یا به عبارت مناسب‌تر فریاد زدن- صدایشان را از میان سر و صدای تلویزیون، پسرهای دوان و دادکشان، جیغ و گریه‌ی بچه‌های کوچک‌تر، و نیز ظرف و کاسه‌هایی که جابه‌جا می‌شدند، به همدیگر برسانند. مردها هم در گوشه‌ی پذیرایی مشغول گفت‌وگو بودند. در همین میانه‌ها بود که سینی چای را از درِ آشپزخانه تحویل گرفتم و به ناحیه‌ی آقایان بردم، و آخر از همه به برادرم تعارف کردم و بعد هم کنارش نشستم، و تلاش کردم تا با اشاره پیامی را به او منتقل کنم، چون به نظرم حنجره‌ام ظرفیت تولید صدایی را نداشت که در آن فضا به گوش برادرم واضح برسد! پیامم این بود که نگرانم تا دو روز دیگر دیوانه شوم!

 

سه تا از بچه‌ها سه قلو، و دوتا از نوجوان‌ها دوقلو هستند؛ به ترتیب سه فرزند پسر کوچک حاج هدایت، و دوتا از فرزند‌های دخترش. دوقلوها بزرگ شده‌اند، اما سه‌قلوها هنوز چند قدمی با دو سالگی فاصله دارند. سر سفره، مادرشان از هر چهارلقمه‌ای که می‌گیرد، یکی سهم خودش می‌شود. پدرشان هم گاهی مسئولیتی مشابه مسئول برج مراقبت پرترافیک‌ترین خطوط هوایی بر عهده می‌گیرد، یعنی کنترل رفتارهای ناگهانی کوجولوها. هر لحظه ممکن است اتفاق غیرمترقبه‌ای به دست یکی‌شان رقم بخورد! گرچه هنوز دو ساله نشده‌اند، اما به اندازه‌ی یک زلزله‌ی ده ریشتری توان تخریب دارند. امروز صبح شیشه‌ی یکی از میزها شکست، و من به جای ناراحتی یا عصبانیت یا هر چیز بیهوده‌ی دیگری، به شدت خنده‌ام گرفته بود!

به لطف حضور بچه‌ها، به شکل خودجوشی دکور خانه مدام تغییر می‌کند، نه تنها خودشان دوست ندارند که هیچ‌چیزی سر جای خودش باشد، بلکه بقیه هم برای مهار خطرات احتمالی، مدام اسباب و وسایل را این‌طرف و آن‌طرف می‌گذارند. من از این رکورد بالای میزان تغییراتِ چینشِ اسبابِ منزل در واحد زمان، حس خیلی خوبی دارم! هر لحظه خانه به شکل دیگری شده است! خیلی باحال است! نیست؟!

 

امروز چند ساعتی مهمان‌ها برای گشت و گذار رفته بودند بیرون. گرچه در این میان من هم کم و بیش درگیر امورات خرید و رُفت‌وروب زلزله‌ها و پس‌لرزه‌ها و کارهای این‌شکلی شده بودم، اما دست‌کم وقت‌هایی که در خانه بودم، نسبتاً سکوت و آرامشی برقرار شده بود. دلم می‌خواست فرصتی گیر بیاورم و کمی تمرکز کنم و آرامش ذخیره کنم برای ساعت‌های بعدی! به این فکر می‌کردم که تا چندساعت دیگر دوباره هیجانی شبیه موقعیت‌های عملیاتی خانه را فرا می‌گیرد. فکر کن! کسی مرا بلند بلند صدا می‌زند، و سعی می‌کند در آن هیاهو صدایش را به گوش من برساند که «بدو بیا برو فلان‌کار رو انجام بده»، بعد تا می‌آیم به دستور عمل کنم، دستور دیگری صادر می‌شود و من لابد باید بی‌سیم بزنم که «حاجی حاجی نیروی کمکی بفرست!» خیلی هیجان‌انگیز است و خوش می‌گذرد! این‌جور مهمانی‌ای را به شکل خاصی دوست دارم. اصلاً تجربه‌ی ناب و قشنگی است از زندگی. از زمانی که بچه بوده‌ام، از این مهمانی‌های چند روزه زیاد در خانه‌مان اتفاق افتاده، اما چندان با دقت به آن‌ها نگاه نمی‌کرده‌ام و آن‌چنان تلاشی برای درک قشنگی‌هایش نداشته‌ام. حالا سعی می‌کنم خوب ببینم و احساس کنم و از کف ندهم. وقتی جلوی چشمانم، چهار-پنج نسل، گروه گروه، گرد هم‌گروهی‌های خودشان جمع می‌شوند و به امور متناسب با حال و هوای خودشان مشغول می‌شوند، انگار کل عمر خودم را -از گذشته و آینده- ساعاتی مقابل نگاهم می‌گذرانم، و اگر قدرشناس باشم، قدری می‌اندیشم.

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۶ ، ۱۸:۳۴
طاها

می‌گفت: طرف هنوز در پیش‌گیری یا حل تنش میان همسر و مادرش راه به جایی نمی‌برد، هنوز بلد نیست با هم‌نوعش درست ارتباط برقرار کند، بلد نیست به دوست و خانواده‌اش به شکل مقبولی توجه و ابراز محبت کند، از این‌که هر از گاهی احوالی از در و همسایه و خویش و قوم و دوست و آشنا بپرسد، غفلت می‌کند؛ بعد وقتی ازش می‌پرسی دغدغه‌هایت چیست، می‌گوید «پیچ تاریخی نظام و برپایی تمدن با شکوه اسلامی»!

 

می‌گفت: اگر راست می‌گویی، پیش از همه، راه‌حلِّ درست‌‌وحسابیِ مشکلات خودت را پیدا کن. وقتی توانستی گرفتاری‌های خودت را درست بشناسی، بفهمی، چاره کنی و از پسش بربیایی، آن‌وقت به حل مشکلات دیگران هم فکر کن. وقتی چاره‌ی گرفتاری‌های خُردِ شخصی خودت را بلد نیستی، بیخود به حل کلان‌مشکلات بزرگ اجتماعی و اقتصادی و سیاسی فکر نکن، که در آن صورت فقط داری یک مشت شعارِ مفت می‌دهی و جهان را بیهوده از سر و صداهای بی‌خاصیت پر می‌کنی! اما وقتی فهمیدی درد خودت چه‌طور دوا می‌شود، در گام بعدی به بغل‌دستیِ دچار همین مسئله هم راه‌کارِ مؤثر پیشنهاد می‌دهی، و کم‌کم روش حل مسئله و چاره‌ی مشکلات بزرگ‌تر و همه‌گیرتر را به شکلی می‌آموزی که شعارهای غرّا و آتشین ولی توخالی نباشد، و راستی‌راستی راهی بگشاید...

 

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۶ ، ۱۹:۵۱
طاها

برخی از آن‌چه تا کنون در وبلاگم نوشته‌ام -از جمله همین مطلب گذشته- دلنوشته‌هایی است که شاید در فایده‌ی انتشارش بشود چون و چرا کرد. یکی از دوستان بارها به من توصیه کرده که این دل‌نوشته‌های شخصی را برای خودم نگه دارم، و این چیزها برای انتشار و در معرض خواندن همه‌گان قراردادن نیست، و دلایلی هم برای حرفش می‌آورد، اما با این حال من گاهی با او موافق نبودم و قانع نمی‌شدم، و فکر می‌کردم که این حرف‌های خصوصی و دل‌نوشته‌ها -خصوصاً اگر ارزش‌های افزوده‌ای هم‌چون روایت خوب یا ادبیات زیبا داشته باشد- می‌تواند فوایدی داشته باشد و برای هر مخاطبی، به شکلی قابل استفاده باشد.

آن‌چه را از این فواید فعلاً به ذهنم می‌رسد، خیلی خلاصه عرض می‌کنم:


خب، تردیدی نیست که این تعابیر و شرح‌حال‌ها، بروزهای حالات انسانی است. گزارش‌هایی است از آن‌چه در یک انسان رخ می‌دهد یا می‌تواند رخ دهد.

اولاً این گزارش‌ها -که به صورت دل‌نوشته ابراز می‌شود- خودش داده‌های ارزشمندی از وضعیت‌های افراد بشر است. هم برای کسانی که به حال و روز اجتماعی و فردی مردم اهمیت می‌دهند، قابل توجه است؛ و هم برای کسانی که به بهبود عوامل درونی و بیرونی اثرگذار بر روحیه‌ی انسان‌ها می‌اندیشند. مثلا پست قبلی وبلاگ من برای مخاطب نکته‌سنج می‌تواند حاوی پیام‌هایی از این دست باشد که یک جوان مذهبی با بیش از ربع‌قرن سن در این جامعه هنوز در رفع یکی از بدیهی‌ترین نیازهایش دچار مشکل است، و مثلاً اوضاع معیشتی یا هنجارها و ارزش‌های رفتاریِ -دست کم- یک قشر خاص از جامعه، به همراه باورهای فرهنگیِ پیوند خورده با قرائتی که از مذهب وجود دارد، نتوانسته چاره‌ای برای مسائل این نسل از این قشر فراهم آورد.

 

ثانیاً، وقتی یک حال شخصیِ انسانی بیان می‌شود، مخاطبانش دو دسته خواهند بود: عده‌ای که با آن هم‌ذات‌پنداری می‌کنند، و عده‌ای دیگر که این حرف‌ها حرف دلشان نیست.

برای دسته‌ی اول، کم‌ترین خاصیت چنین دل‌نوشته‌هایی می‌تواند تسلی‌دادن و آرامش‌بخشی باشد. همیشه پیدا کردن یک هم‌درد تسکین می‌دهد. نقل این عواطف شخصی و حرف‌های خصوصی به شکلی که آمیخته با تعابیر ادبی و خیال شاعرانه باشد، در ادبیات ما تازگی ندارد و جایگاه و ارزش آن هم برای عام و خاص، کم و بیش شناخته شده است. در میان آثار شاعران معاصر، اشعار زیادی هستند که همین کارایی را دارند و مخاطب معمولی، آن‌ها را به خاطر این ویژگی‌شان دوست دارد. اصلا چرا راه دور برویم؟! همین دوستی که ازش یاد کردم، بارها از اشعاری استفاده می‌کرد که در واقع حرف خصوصی است، ولی برای بازگویی حال خود او به کارش می‌آمده و ازش استفاده می‌کرده.

مثلا مطلب قبلی وبلاگ هم درد دلی است که -به نظرم متأسفانه- جمع زیادی از جوانان مشابه من آن را درک می‌کنند و واگویه‌ی خواسته‌های برآورده نشده‌ی خودشان را در آن می‌یابند، و یافتن همدردی که سعی کرده حس و حالشان را در بیانی نسبتاً خوب و دلنشین ابراز کند -فکر می‌کنم که- برایشان خوشایند است.

دسته‌ی دیگر هم، که در مواجهه‌ با چنین نوشته‌ای یا سخنی -اگر این سخن همچون مطلب گذشته‌ی وبلاگ، واگویه‌ای از یک وضعیت نسبتاً غم انگیز باشد- دست کم آن است که به حال بهتر خودشان فکر می‌کنند و قدر وضعیتشان را بهتر می‌دانند. به داشته‌هایشان یادآورده می‌شوند و رضایتشان از آن‌چه دارند بیش‌تر می‌شود. مثلا دوستی که بخت یارش بوده و یارش را در همان سال اول دانشجویی در تهران، از میان یکی از دانشجویان خوب همین تهران پیدا کرده و این واگویه‌های غم‌انگیز نویسنده‌ی هم‌سن و سالش را با خاطرات خوش ایام گذشته در کنار همسرش مقایسه می‌کند، از این‌که چنین نعمتی را سال‌ها در اختیار داشته و مزه‌اش را چشیده، خوشحال می‌شود، و اگر نسبت به آن بی‌اعتنا بوده، حالا بیش‌تر قدرش را می‌داند. خب، در خوب بودن این تأثیر هم که شکی نیست.

 

بنابراین در انتشار این دلنوشته‌ها و حرف‌های شخصی، فواید زیادی نهفته و می‌تواند از جهات مختلف کار ثمر بخشی باشد.

شما با این نگاه موافقید یا مخالف؟ نظر شما چیست؟

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۶ ، ۱۰:۰۵
طاها

قدم می‌زنم خیابان‌ را. مثلاً از همان اول انقلاب، تا ولی‌عصر. قدم می‌زنم و خیال می‌کنم که همراهم هستی، همراهت هستم... دم یکی از مغازه‌ها بستنی می‌خرم. دو تا می‌خرم. یکی برای خودم، یکی هم برای تو. ای کاش خودت بودی...

 

می‌روم سینما. وقت‌هایی که تنها سینما می‌روم، صندلی کناری‌ام معمولاً خالی است! حتماً جای توست. من فیلم را به جای تو هم تماشا می‌کنم، و به جای تو هم در موردش فکر می‌کنم و به جای تو از ساخته‌شدنش خوشحال یا نگران می‌شوم... ولی... ای کاش خودت بودی...

 

می‌روم پارک لاله، مثلاً پارک لاله که بزرگ باشد و چمن‌های وسیع و دل‌گشا داشته باشد. وِلو می‌شوم روی چمن‌ها، وسط محوطه‌ای که با درخت‌های بلند محصور شده، انگار که کلبه‌ی بزرگی باشد با دیواره‌هایی از برگ‌ها و شاخه‌ها؛ آسمان را تماشا می‌کنم. به ابرهایی نگاه می‌کنم که آبی را یک‌دست نمی‌پسندند... هم خودم نگاه می‌کنم، هم به جای تو نگاه می‌کنم. ای کاش خودت بودی...

 

می‌روم یکی از این کافه‌ها‌ی معمولی. نوشیدنی سفارش می‌دهم. برای خودم که مهم نیست چه باشد، ولی برای تو چندبار فهرست را بالا و پایین می‌کنم؛ من نمی‌دانم کدام را بیش‌تر دوست داری. کلافه‌ام. ای کاش خودت بودی...

 

می‌روم شهر کتاب. روی نیم‌کت‌هایش می‌نشینم. نیم‌کت‌ها دو نفره است. حداقل دو نفر! رسماً جای تو خالی است. مثل هر هفته دو کتاب انتخاب می‌کنم. یکی برای خودم، یکی هم برای تو. قرار این است که تا وسط هفته هر کدام کتاب خودمان را بخوانیم و بعد با هم عوض کنیم. ولی الان هر دو کتاب را باید خودم ببرم. ای کاش تو، خودت بودی...

 

سال‌های تهرانم را با تو گذراندم، اگر چه نبودی. با خیال تو، با آرزوی تو، با امید تو... تو در همه‌ی خاطرات خوبم بودی، در خستگی‌هایم بودی، در دل‌تنگی‌هایم بودی، در تفریح‌هایم بودی، در حماسه‌هایم بودی، در موفقیت‌هایم بودی، در شکست‌هایم بودی.
اگرچه همیشه جایت خالی بوده و هست؛ ولی در خیال من، هیچ خاطره‌ای بی‌تو تکمیل نمی‌شود. بعد از این هم در همه‌ی خاطرات من جای تو خالی هست و نیست.

 

در راه برگشت، یک گل سرخ خریده‌ام برای تو.


چند روز بعد

هم اتاقی‌ام

گل سرخ خشک‌شده‌ی جلوی قفسه‌ام را

-دور از چشم من-

دور می‌اندازد...

 

 

 

 

 

موافقین ۶ مخالفین ۱ ۲۶ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۵۶
طاها

شاخه گل آویزان به دیوار را برداشت و نگاهی کرد و نشانم داد و گفت: «ببین چقدر خوب خشک شده!»
قبلاً، لابه‌لای حرف‌ها گفته بود که به مناسبتی به خانمش هدیه داده بوده و خانمش همه‌ی گل‌ها را این‌طوری خشک می‌کند تا شکلش حفظ شود و خراب نشود. وقتی آن حرف را زده بود، در دلم گفته بودم «چه‌قدر خوب است که یک نفر تلاش کند خاطره‌ی محبت‌کردن‌های تو را تا همیشه مقابل چشمش نگه‌ دارد...»

شاخه گل آویزان به دیوار را برداشت و نگاهی کرد و نشانم داد که چقدر خوب خشک شده و بعد به گلدان روی پیش‌خوان آشپزخانه اشاره کرد و گفت: «دیگر باید برود کنار آن‌ها». گلدان پر بود از گل‌های خشک‌شده. غنچه‌های آبی و سرخ، و شاخه‌های نرگس. و من به شاخه‌های نرگس بیش‌تر نگاه می‌کردم، و به گرمی عشقی می‌اندیشیدم که در یک روز یا شب سرد زمستانی، روی گلبرگ‌های لطیف آن گل‌ها نشسته و از مردی به محبوبه‌ی زندگیش هدیه شده.

شاخه گل تازه خشک‌شده را کنار گلدان گذاشت و گلدان را بالا آورد. به من نشان داد و گفت «خانمم، خودش درست کرده». خودِ آن گلدان کوچک را می‌گفت. لب‌خند زدم. گفتم «چه‌قدر خوب» و در ذهنم ادامه دادم «خوش به حال خانه‌ای که ذوق و هنر خانم خانه شده باشد رنگ و لعاب زیبایی‌هایش...»


به گلدان نگاه کردم. به گل‌هایی که برای هر کدامش یک قصه در ذهنم شکل می‌دادم. ازش پرسیدم «همه‌ی این گل‌ها را تو به خانمت هدیه کردی؟»
گفت «بله»
گفتم «خوش به حالت که کسی را داری، که برایش گل بخری، گل هدیه کنی...»


و راستی که خوش به حال همه‌ی دل‌هایی که محبتشان آواره نیست؛ پناه دارد، و کسی هست که آن‌ را بپذیرد و در آغوش بگیرد؛
و خوش به حال همه‌ی محبت‌هایی که در دل باقی نمی‌ماند؛ جاری می‌شود روی زبان، روی دست، روی نگاه، و روی گلبرگ‌های شاخه‌گل‌ها...

 

+ خدا را شکر، و هزاران بار خدا را شکر که عزیزانی را داریم که دوستشان بداریم smiley

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۰
طاها

سلام wink

به به! عید ولادت امام مهربان را به شما تبریک می‌گویم. مبارک باشد. مبارک باشد. خیلی مبارک باشد.
(ببخشید که کمی هم تأخیر شده)

 

خیلی خوب است که برای شاد بودن و تبریک گفتن و دید و بازدید، این مناسبت‌های خوشگل را هم بهانه قرار بدهیم، و به این واسطه قدر وجود ائمه‌ی بزرگوارمان را بیش‌تر به خودمان یادآوری کنیم.

 

من هم امروز به دیدار دوستم رفته بودم که مدتی هم‌دیگر را ندیده بودیم. خیلی خوب بود و خدا را شکر! لا‌به‌لای گپ‌هایمان، به مناسبت زادروز امام رضا، به یاد حال و هوای حرمشان افتادیم و خیلی دلمان راهی شد، و خیلی هم خوش گذشت! تازه کلی هم خنده برفت! تعجب می‌کنید؟! خب الان توضیح می‌دهم. می‌دانید چه کردیم؟ خواستیم به پاسداشت این روز مبارک، نوای خاطره‌انگیز و نوستالوژیک نقاره‌خانه‌ی حرم مطهر رضوی را با هم اجرا کنیم. خیلی باحال است، نیست؟ این کار را کردیم، آن هم خیلی خوب و با کیفیت، و البته با حداقلِ حداقل امکانات. چه‌طوری؟ یکی‌مان همان‌طوری که نشسته بود روی مبل، با دستش روی مبل می‌کوبید، بدون هیچ‌نظم و قاعده‌ی خاصی. و دیگری هم با دهانش ادای صدای شیپور را در می‌آورد، باز هم بدون هیچ‌نظم خاصی. خیلی با حال بود. کاملاً همه چیز تصادفی و بی‌قاعده. اما به شکل غیرمنتظره‌ای کاملاً شبیه نقاره‌خانه شده بود!

 

یک حساب سرانگشتی کردم و گفتم: به نظر می‌رسد که این موسیقی نقاره‌خانه -که البته انصافاً هم حس و حال و هوای خوبی دارد و دوست‌داشتنی است و دلنشین است- این گونه حاصل شده که چند نفری خیلی همین‌طوری و بدون قاعده به طبل می‌کوبند، و چند نفری هم خیلی همین‌طوری و بدون قاعده در شیپور می‌دمند. خیلی خیلی دور همی و همین‌طوری. و تلفیق این‌دو، به شکل عجیبی می‌شود یک موسیقی خاص و انحصاری و ویژه و جذاب و خاطره‌انگیز. خیلی عجیب است، نه؟!
اصلاً شاید یک نمونه‌ی سنتی از هنر پست‌مدرن به حساب بیاید! laugh

 


حالا هر چه باشد، نظم و قاعده داشته باشد یا نداشته باشد، سنتی باشد یا مدرن باشد یا هرچیز دیگری، همین که مال حرم امام رضاست یعنی خیلی خوب. همین که گره خورده با حال و هوای حرم، و شنیدنش دل آدم را می‌برد به آن دیار، یعنی خیلی کار ازش می‌آید. خیلی ارزش دارد. خیلی ارج دارد. هر چیزی که ما را به یاد اماممان بیندازد، دلمان را به ایشان نزدیک کند، به هر وسیله تلنگری باشد تا به یادشان بیفتیم، خیلی خوب و گرامی و ارزشمند است، حتی اگر کوباندن مشتی بر پشتی مبل باشد و صدای شیپور از حنجره ادا کردن!

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۴۵
طاها

اگر شما از آن بچه‌مثبت‌های درس‌خوانی بوده‌اید که تابستان و تعطیلی مدارس برایتان یک عزای بزرگ به حساب می‌آمده، گذشته از آن‌که قدری برایم عجیب است، و گذشته از آن که به نظرم درس‌خوان بودن هیچ منافاتی با خوشحال شدن به خاطر تعطیلات کلاس و مدرسه ندارد؛ من شخصاً هیچ‌وقت مثل شما نبوده‌ام!
من -مثل تقریباً همه‌ی بچه‌های دیگر- از آغاز تابستان و حتی چند روز قبل از شروع تعطیلات، یک عالمه هیجان و خوشحالی داشتم، و روزهای آخر امتحانات مدرسه را با شوق و ذوق آن‌که در تابستان چه‌کارها بکنم و چه کارها نکنم سپری می‌کردم. حتی حال و هوای روزهای گرم امتحانی آخر سال هم، چون مقدمه‌ی روزهای شیرین تابستان بود، برایم لذت و هیجان خاصی داشت. انگار نقطه‌ی اوجی که بعد از آن دوران خوشی آغاز شود.
حالا کار نداشته باشیم به آن‌که از برنامه‌هایی که برای تابستانم می‌ریختم، تقریباً هیچ‌کدامش را انجام نمی‌دادم! به هرحال تابستان‌ها بسیار برایم خاطره‌انگیز و خوش بودند، و به خاطرشان از خدا ممنونم.

همیشه تابستان که می‌شود، انگار زندگی وارد فاز متفاوتی می‌شود. هم هوا -خصوصاً در این منطقه‌ی ما- گرمای خاصی به زندگی‌هامان می‌بخشد، و هم روزهای طولانی وقت بیش‌تری را برای هر جور کار غیراجباری دوست‌داشتنی برایمان فراهم می‌کند. البته این وضعیت برای بچه مدرسه‌ای‌ها معنای پررنگ‌تر و ویژه‌ای دارد. خصوصاً ما که در زمانمان از کلاس‌های اجباری تابستانی مدرسه خبری نبود و تابستان برایمان یک فرصت عالی بود تا مدتی دقیقاً شکل خودمان زندگی کنیم!

حالا فکرش را بکن که آن همه خاطره و حال و هوای خوب، پیوست شده باشد به یک چیز باحال خاطره‌انگیز و چپیده باشد داخل آن، و آن چیز خاطره‌انگیز را -که به طور شگفت‌آوری توانایی همراه‌کردن طعم همه‌ی آن خاطره‌ها را در درون خودش دارد- بعد از چندین سال دوباره پیدا کنی، و با ملاقاتش، یک‌هو بپری میان آن‌همه خاطره. خیلی عالی است! نیست؟!

واقعاً که چه‌قدر بعضی چیزها ظرفیت‌های عجیبی برای انباشتن خاطره‌ها در دلشان دارند! باور نمی‌کنید؟! پس بشنوید تا -اگر هم‌سن‌وسال من هستید- باور کنید:

 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۶ ، ۱۸:۰۰
طاها

نمی‌خواهم از همین اول سرِ سخت‌گیری بگذارم و حال شما را بگیرم، ولی احتمالاً اگر بخواهی خیلی حواست جمع باشد، باید بدانی که وقتی بعد از یک سال، موقع خواندن «یا علیُّ یا عظیم» و «اللهم أدخل علی أهل القبور السرور» بغضی در گلوت و اشکی پای چشمت می‌نشیند، شاید صرفاً یک حس نوستالوژیک طبیعی نسبت به جو خاطره‌انگیز این ماه باشد و هیچ ارزش معنوی‌ای نداشته باشد.


أیضا زمانی که چشمت به گنبد طلایی می‌افتد و أمثال ذلک.

 

 

 

+ ماه خوبِ خدا برای همه‌مان مبارک باشد ان‌شاءالله. دعا برای هم‌دیگر را فراموش نکنیم.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۶
طاها

یک ویژگی جالبِ ممتازِ محمدحسین کتاب‌بازی است. او رسماً کتاب‌باز است! اصلاً کتاب‌ها را که می‌بیند حالش دگرگون می‌شود. هر چند شب یک‌بار که می‌روم اتاقشان می‌گوید «سید، یک کتاب جدید خریدم بیا ببین!» بعد کتاب را با احترام از قفسه‌اش می‌آورد و می‌گذارد جلوی من. مثلاً با یک شوق و ذوق و لب‌خند خاصی کتاب را نشان می‌دهد و به من نگاه می‌کند و می‌گوید «ببین چه جلد قشنگی دارد!» دست می‌کشد روی جلد آن، مثلاً از آن‌هایی که روکش سلفون مات دارد با UV موضعی، چنان لمسش می‌کند که انگار لطافت دست یار را نوازش می‌کند!

با همین خریدن کتاب‌های جدید خیلی حال می‌کند. به ظاهرِ کتاب هم هم‌سنگِ باطن کتاب اهمیت می‌دهد. یک دفعه یک کتابی را می‌خواست که در کتاب‌فروشی دیده بود و نخریده بود. می‌گفت: «صفحه‌آرایی و صحافی‌اش خوب نبود، به دلم ننشست، نخریدم.» مثلاً ظاهرش دل‌چسب نباشد به دلش نمی‌نشیند. با کتاب‌ها این‌طوری زندگی می‌کند. کنار بالشتش همیشه هفت‌هشت‌تا کتاب روی هم گذاشته. مرتب و منظم، کنار دیوار، روی هم چیده. به نظرم می‌رسد هر شب یکی‌شان را در آغوش می‌کشد و می‌خوابد! شاید هم صبح که بیدار می‌شود، لای یکی از کتاب‌ها را باز می‌کند و بو می‌کشد و مست می‌شود! این‌ها را حدس می‌زنم، این در آغوش گرفتن و بوییدن و این‌ها را، احتمالاً واقعی نباشد، ولی می‌خواهم بگویم یک هم‌چین آدمی است؛ یعنی یک آدمی است که مثلاً من در موردش می‌توانم هم‌چین حدس‌هایی بزنم. وقتی از کتاب‌ها حرف می‌زند خیلی ذوق‌زده می‌شود. با شخصیت‌های داستان‌هایی که می‌خواند رسماً زندگی می‌کند. بله، من هم زندگی می‌کنم، شاید بیش‌ترِ آدم‌ها زندگی می‌کنند، ولی او بیش‌ترْ زندگی می‌کند! شخصیت‌ها برایش واقعی هستند انگار. یعنی کتاب‌ها این‌قدر برایش جدی هستند. چند شب پیش ازش پرسیدم «تا به حال هیچ‌کسی بوده که خواسته باشی او باشی؟!» گفت: «باید فکر کنم.» چند لحظه بعد اسم شخصیت اصلی یکی از رمان‌ها را گفت. منظور من آدم‌های واقعی بود، منظورم این بود که مثلاً از بین آدم‌های واقعی دور و بر، یا حتی در تاریخ، کسی هست که غبطه‌ی او باشد؛ ولی او انگار فکرش صاف می‌رفت توی کتاب‌ها! قبل از جهان واقعی، می‌رفت سمت جهان‌های کتاب‌ها. شاید برای او آدم‌های توی کتاب‌ها همان‌قدر واقعی‌اند که برای ما آدم‌های توی خیابان‌ها. دنیای کتاب‌بازها دنیای عجیبی است!

یک‌بار کتابی خریده بود که نویسنده‌اش را نمی‌شناخت، ولی در عوض به موضوعش هم علاقه‌ی چندانی نداشت! می‌گفت به خاطر طرح جلدش خریده، از طرح جلدش خوشش آمده بود و آن را خریده بود. به چه قیمتی! یک جلد گالینگور با پوسته داشت، از همان ها که سلفون مات دارد و موضعی براق شده. به نظرم با طرح جلدهای خوب و ابتکاری خیلی خرکیف می‌شود. اصلاً شاید بخش قابل توجهی از قیمت کتاب مال همین جلدش بوده. خلاصه همان شب که با ذوق کتاب را آورد و به من نشان داد و گفت که فقط به خاطر جلدش خریده، به‌ش گفتم «کتاب‌باز هستی دیگه!» خندید و چیزی نگفت. به نظرم داشت با رفتارش حرفم را تأیید می‌کرد. کمی بعد، وقتی داشت کتاب را با احترام و دقت به سرجایش در قفسه بازمی‌گرداند، گفت: «کتاب‌باز هستم، ولی کتاب‌خوان نیستم». نمی دانم صادقانه می‌گفت یا داشت تواضع می‌کرد؛ ولی من یاد حرف یک بنده‌خدایی افتادم که می‌گفت فلانی خیلی کتاب‌خوان و خیلی کتاب‌فهم است! همین محمدحسین را می‌گفت. یاد آن حرف که افتادم، به محمدحسین در جواب چیزی که گفته بود، آهسته گفتم «نه، این‌طوری‌هام نیست!» نمی‌دانم صدایم را شنید یا نه. بعید است شنیده باشد. به نظرم آن وقت –که سر قفسه بود- دوباره مسحور کتاب‌هایش شده بود و هیچ نمی‌فهمید. دنیای کتاب‌بازها دنیای عجیبی است!

 

 

🔹

دور و برم، در همین ساختمان خوابگاه، چند طبقه پایین‌تر یا بالاتر، یا در ساختمان بغلی، یا بلوک مجاور، یا کمی آن‌طرف‌تر، باز هم آدم‌هایی هستند که این‌چنین با حال و اهل خواندن و اهل ذوق و اهل فکر هستند. چند نفری را هم تازگی فهمیده‌ام که هستند. هستند و من هنوز با آن‌ها رفیق نشده‌ام، یا آن‌طور که باید، رفیق نشده‌ام. من چه‌قدر دیر رفیق می‌شوم، رفیق! خدا نکند حسرت این رفاقت‌ها بر دلم بماند...!

 

 


+ وبلاگ کتاب‌باز یادشده.

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۰۷
طاها

🔹 بخش‌هایی از کتاب «تکثیر تأسف‌انگیز پدربزرگ» اثر نادر ابراهیمی را انتخاب کرده‌ام تا نقل کنم.

🔹 نادر، این داستان بلند را -به رسم و سبک خاص خودش- در سال 1374 نگاشت و اولین انشار آن در سال 1375 صورت گرفت. نقل‌های من از چاپ پنجم کتاب است که نشر روزبهان آن را در تابستان 1394 چاپ و عرضه کرده است.

🔹 قسمت‌هایی را انتخاب کرده‌ام که داستان را لو نمی‌دهد، و اگر بخواهید بعداً اصل کتاب را بخوانید، خللی در مسیر فهم شما از رویدادهای ماجرا وارد نمی‌کند. این قسمت‌ها، بیش‌تر، عباراتی از نگاه نویسنده است که گویی از اساس‌نامه‌ی فکری او برخاسته؛ و کسانی که نادر ابراهیمی را کم و بیش بشناسند، نزدیکی این گزاره‌ها را با عبارت‌های مشابه او در آثار دیگرش درمی‌یابند.

🔹 در نقل، تلاش کرده‌ام که -حتی در درج یا عدم درج حرکات فتحه و ضمه و کسره و تشدید و سکون- عیناً مطابق رسم‌الخط خود کتاب تایپ کنم، تا در این زمینه هم امانت را مراعات کرده باشم.

🔹 به نظر خودم، جا دارد که هرکدام از این قطعات یک پست مجزا باشد، اما برای دسترسی آسان‌تر همه را یک‌جا منتشر می‌کنم. امیدوارم این‌کار از ارزش هر یک از قطعه‌ها نکاهد.

🔹 این نکته‌ی کلی را هم یادآوری می‌کنم که وقتی قطعاتی از یک کتاب را نقل می‌کنم یا آن را معرفی می‌کنم، غالباً به معنای آن نیست که من محتوای آن نوشته را تأیید می‌کنم یا رد می‌کنم یا اصلاً در مورد آن نظری دارم. ممکن است با آن موافق باشم، ممکن است مخالف باشم،‌ و نیز البته ممکن است هیچ‌ دیدگاه موافق یا مخالفی در موردش نداشته باشم. انگیزه‌ام برای نقل، معمولاً انتقال یک مفهوم «درست» نیست، بلکه پای چیز دیگری در میان است، که به زعم من ارزش بسیار بیش‌تری نسبت به صرف «درست» بودن دارد.
این ویژگی ممتاز، تأمل‌برانگیز بودن آن‌هاست. نوشته‌ای که مرا به فکر وادارد، حتی اگر نادرست باشد، ممنونش خواهم بود!

🔹 برای مطالعه‌ی قطعه‌های انتخاب شده، دکمه‌ی زیر را فشار دهید.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۵۷
طاها

امروز سیزدهم فروردین است و مثل هر سال ما در خانه‌ایم. تا آن‌جا که به یاد دارم تمام سیزدهم فروردین‌ها را در خانه بوده‌ایم. زمانی که مدرسه‌ای بودیم سیزدهم را آماده می‌شدیم برای مدرسه، و وقتی هم دانشجو شدیم آماده می‌شدیم برای سفر به تهران. البته چنین نبوده که هدف از در خانه ماندن کسب این آمادگی‌ها باشد. روز سیزدهم همه‌جا شلوغ است و اصلاً نمی‌شود از طبیعت بهره گرفت. ما برای این‌که لذت حضور در طبیعت تازه‌ی بهار را هم از دست نداده باشیم، معمولاً دوازدهم فروردین را -که تعطیل رسمی بود- با خانواده می‌رفتیم بیرون، و البته این امر، هرگز یک واجب غیرقابل تخلف هم تلقی نمی‌شد که مثلاً ترکش موجب خسران باشد و اگر انجام نشود چنان شود! معمولاً می‌رفتیم، اگر دسته‌جمعی حالش را داشتیم یا شوقش را. وگرنه، در خانه می‌نشستیم و یک‌دیگر را تماشا می‌کردیم، که خودش لطف بزرگی بود. اما دوازدهم فروردین همیشه برای رفتن به طبیعت بهار بهتر است. طبیعت خلوت‌تر است و خیلی بیش‌تر می‌توان بهره برد.

هیچ‌وقت هم روز سیزدهم سبزه گره‌ نزدیم! یعنی اگر یک‌بار در زندگیم این حرکت پوچ و بی‌معنی را انجام داده بودم، تا ابد به خاطرش خجالت می‌کشیدم! در واقع ما اصلاً هیچ‌وقت سبزه نداشتیم در خانه! بچه‌تر که بودم، وقتی از مادرم می‌پرسیدم چرا ما سبزه نمی‌کاریم، مادر می‌گفتند: «گندم نعمت بزرگی است، اگر آن را سبزه کنیم و بعد بیندازیم دور اسراف است،‌ و اسراف کفران نعمت است.»

هیچ‌وقت ماهی قرمز شب عید هم نخریدیم. شاید به این دلیل که نمی‌خواستیم ماهی‌های بی‌زبان در خانه‌ی ما اسیرِ تنگ باشند و در خانه‌ی ما بمیرند، چون ماهی‌ها را دوست داشتیم! آن‌ها را به خاطر خودشان دوست داشتیم، نه به خاطر این‌که برای ما باشند. (جالب است که می‌شود محبت واقعی را این‌طوری هم به بچه‌ها یاد داد، نه؟)

ما در طول سال تقریباً هر هفته سبزی‌پلو با ماهی می‌خوردیم، ولی هیچ‌وقت روز اول سال ناهارمان این نبود! شاید مادرم عمداً این‌کار را می‌کردند که بفهمیم رسم‌هایی که دلیل عقلی ندارند، انجامشان بر عدم انجامشان هیچ ترجیحی ندارد.

همیشه هم خریدهای مفصل سالمان را شب عید غدیر انجام می‌دادیم. روز عید غدیر هر سال، روزی بود که ما لباس‌های نوی سالمان را به تن می‌کردیم. البته برای خرید لباس و چیزهایی که لازم داشتیم، هیچ‌وقت لازم نبود که شب عید غدیر فرا برسد، اما خرید شب عید ما، شب عید غدیر انجام می‌شد. همیشه هم خوشحال بودیم که توصیه‌ی امام معصوم را بر عرف و سنت گذشتگان ترجیح داده‌ایم.

ما هیچ‌وقت سفره‌ی هفت‌سین هم نداشتیم. اصلاً هوسش را هم نکردیم! من که از همان بچگی توجیه بودم که وقتی نمی‌فهمیم سرکه و سماق و سیر و سیب و چند چیز دیگر را سر سفره گذاشتن و نشستن پای آن به چه دردی می‌خورد، هیچ لزومی ندارد که انجام بدهیم؛ به جایش معمولاً می‌رفتیم لحظه‌های تازه‌ی سال را در مسجد می‌نشستیم یا در هر جایی که بودیم دعا می‌کردیم و نماز می‌خواندیم، کارهایی که اقل‌کم می‌دانستیم به‌دردبخور هستند!

 

باید بروم از مادرم بپرسم دقیقاً چه‌طور این روحیه‌ را در ما به وجود می‌آوردند که چشممان دنبال این‌چیزها نبود! خدا حفظ کند و رحمت کند همه‌ی پدر و مادرهایی -و خصوصا مادرهایی- را که خرافه‌ستیزند و همیشه برای کارها سعی می‌کنند به معیارهای عقلی و اخلاقی و شرعی توجه کنند و آن‌ها را به فرزندانشان هم انتقال دهند، و از همان کودکی روحیه‌ی اعتماد به نفس و عدم خودباختگی را، در ضمن همان خرافه‌ستیزی و نفی این‌که باورهای عمومی الزاماً درست هستند، در ذهن آن‌ها تقویت کنند. چه‌قدر خوب است ارزش‌هایمان را درست تعیین کنیم و به همان ارزش‌های خودمان متکی باشیم، نه این‌که چشممان دنبال دیگران باشد یا بدون فکر، از هر کاری که گذشتگان می‌کردند تقلید کنیم.

من فکر می‌کنم اگر همین یک صفت در همه‌ی مردم وجود داشته باشد، اکثر معضلات فرهنگی و سبک زندگی و این چیزها درست می‌شود. شاید بعداً یک مطلب مفصل در این رابطه بنویسم. فعلاً می‌خواهم بروم دست مادرم را ببوسم و فاتحه‌ای برای پدرم بخوانم. شما هم اگر تربیت‌شده‌ی چنین والدینی هستید، قدرشان را بدانید و خدا را به خاطر وجودشان شکر کنید.

 

هم‌چنین، به این هم فکر کنید که چه‌طور ما پدر و مادری باشیم برای فرزندانمان، که وقتی بزرگ شدند تربیتشان باقیات‌الصالحاتی باشد برای ما.

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۳۲
طاها

با خودم فکر می‌کنم چه‌قدر خوشبختیِ آن گل‌فروش آس و پاس سر چهارراه غبطه‌برانگیز است، وقتی از صبح تا شب دست‌هایش پر است از دسته‌های نرگس. وقتی از صبح تا شب دست دور کمر نرگس‌ها حلقه می‌کند، و هر وقت دلش بخواهد می‌تواند گلبرگی از آن‌ها را ببوسد، یا جرعه‌ای رایحه‌شان را ببوید، یا سیر به زرد و سپید ظریف و لطیفشان زل بزند و تماشایشان کند... زندگی کنار نرگس‌ها، زندگی به بهانه‌ی نرگس‌ها، زندگی با بوی نرگس‌ها، و زندگیِ تنیده با لب‌خند نرگس‌ها کم رشک‌برانگیز است؟!

 

اما کمی بعد، کمی بیش‌تر که نگاه می‌کنم، نظرم برمی‌گردد! با خودم فکر می‌کنم که نه تنها وضع آن گل‌فروش سر چهارراه، که وضع صاحب گل‌فروشی با کلاسِ بالاشهر هم، چه‌قدر تأسف‌انگیز است وقتی این همه زیبایی را دیگر نمی‌بیند، و لذتی را که چنان در آغوش دارد و محکم در دست فشرده، دیگر نمی‌چشد؛ و رنگ‌های لطیف و مهربان نرگس، دیگر به چشمش نمی‌آید؛ و مشامش بوی دود خفه‌کننده‌ی ماشین‌ها را از عطر مست‌کننده‌ی نرگس فرق نمی‌گذارد؛ و تکرار، در یک تراژدی غم‌‌بار و حزن‌انگیز، او را به دردِ همه‌گیرِ «عادت‌کردن» دچار کرده..

 

●●●

شاخه‌ای نرگس می‌خرم، جلوی صورتم می‌گیرم، می‌بویمش، و خوب نگاهش می‌کنم..

«نرگس! خوش به حال تنفسی که معطر شود به بوی تو؛

حیف باشد بوی تو عادی شود..»

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۴۴
طاها

ببار ای باران!

- همین‌طور؛ تند و مهارگسیخته -

ببار و خیسِ خیسِ خیسم کن؛

من چتری در دست نخواهم گرفت،

وقتی کسی را ندارم که زیر چتر خودم بگیرم...

 

ببار ای باران!

من خیسِ خیسِ خیس می‌شوم،

تا خوب بفهمی

که تو

و همه‌ی چترهای دنیا

فقط بهانه‌اید؛

بهانه.

 

 

 

 


+ البته باران خیلی عزیز است‌ها، خیلی دوستش دارم! بگویم که یک وقت دلخور نشود :)

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۵ ، ۱۰:۳۱
طاها